70.شاخه

1.8K 170 55
                                    

قلبم خيلي تند ميزد و اميدوار به لباش وتموم شدن اين فاصله خيره نگاش ميكردم.
تو نگاه اونم خواستن موج ميزد..
مشتاقانه نفس كشيدم كه يه دفعه و خيلي تند چشماشو بست و ازم فاصله گرفت.
داغون چشمامو بستم و نفس عميق كشيدم.
با محو شدن گرماي تنش احساس لرزي از سرما تنمو گرفت.
جدي گفت:قرارت دير شد..ميرسونمت..
و رفت سمت ماشينش.
اشك تو چشمام حلقه زد.
لعنتي..
حس ميكردم همه احساساتم لگدمال شده..
اين مرد بي احساس ترين ادم روي زمين بود و شايد من..افسونگر خوبي نبودم..
اره..من نميتونستم براش عشوه جنسي بيام..نميتونستم فريبش بدم..نميتونستم از خود بي خودش كنم..
داشتم از بغض خفه ميشدم..
درمونده دست به گردنم كشيدم..
انگار يكي با ماشين از روم رد شده بود..دردش واقعا اينطور بود..
ماشين رو روشن كرد و دنده عقب گرفت و كنارم ايستاد.
با غم خيلي شديد و سنگيني توي سينه ام به زحمت در ماشينش رو باز كردم و كنارش نشستم.
حتي نميخواستم نگاش كردم.
با درد خيره به روبروم موندم.
دنيل-كجا برم؟
خشك گفتم:كافه***..
ميخواستم تا تهش پاي اين قرار الكي بمونم..
از اينكه بگم ميرم خونه و اين رابطه الكي رو نابود كنم حس خوبي نداشتم..بايد تقاص بي رحميش رو پس ميداد..
هه اگه براش مهم باشه..
لبم از فشار محكمش ميسوخت..
با بغض دردناكي دست رو لبم كشيدم.
دستم ميلرزيد..
واقعاً از اين بغض فرو خورده داشتم خفه ميشدم..
نزديك بود بلند بزنم زير گريه..
صورتمو چرخوندم سمت پنجره و به بيرون زل زدم.
رفت سمت كافه.
اصلا براش مهم نبود كه با يه پسر برم سر قرار..
حتي حاضر بود خودش برسونتم..
به زحمت جلوي اشك حلقه شده توي چشمم رو گرفتم تا نبارم..
جلوي كافه وايستاد.
دستمو مشت كردم و در رو باز كردم كه نرم گفت:لبت..درد گرفت؟
هيچي نگفتم.
تلخ گفت:نزديك بودن به من دقيقا همينجوره..اولش سرخ و..
لرزون ادامه داد:سرخ و زيبا و بعدش..چنان دردناك كه..
نفسش رو بيرون داد و گفت:خيلي درد ميكنه؟
با بغض شديدي به زور گفتم:خيلي بي رحمي..خيلي..
با درد سريع پياده شدم و در رو كوبيدم و رفتم سمت كافه.
در كافه رو باز كردم و برگشتم نگاش كردم.
داشت نگاهم ميكرد..
خيره و عميق..
منم زل زدم تو چشماش..
تو نگاهش برخلاف حرف و عملكردش پر از احساس بود..
پر از غم..پر از دلسوزي..پر از مهربوني..پر از درد..
اما فقط نگاهش و نظر شخصي من مهم نبود..
اشكم جاري شد.
تند چرخيدم كه نبينه و رفتم داخل كافه..
با اينكه ديروقت بود اما هنوز چند نفري توي كافه بودن..
حتي حال و حوصله ١دقيقه نشستن رو هم نداشتم..
از اون يكي در كافه زدم بيرون..
يه خيابون بالاتر سر در اوردم..
دستامو توي جيبم كردم و توي خيابون راه افتادم.
كلافه پشت دستم رو روي لبام كه رژم رو پاك كرده بود كشيدم تا اگه هنوز ذره اي ازش مونده محو شه..
لعنت بهت دنيل..لعنت..
اين چه وضع پاك كردن رژ بود؟انتظارم ازش خيلي بيشتر بود..
اما مثل هميشه نااميدم كرد..
اشكم اروم جاري شد.
اه..
من خاك برسر چقدر دل نازك شدم..
چرا اشكم هي درمياد اخه؟
عصبي دست روي صورتم كشيدم و اشك لعنتيم رو پاك كردم.
خيلي ضعيف شده بودم.
دنيل با بي رحمي ها و تلخي هاش ضعيفم كرده بود..
سر هرچيز مسخره و كوچيكي زود اشكم درميومد چون از درون شكسته بودم..
دنيل از درون شكونده بودم.. و بخش احمقانه اش اينجا بود كه..هنوز نميتونستم ازش دل بكنم..
با وجود همه بي رحمي ها و ضربه هايي كه بهم ميزد باز نميتونستم به نديدن و نزديكش نبودن حتي فك كنم..
يه ماشيني كنارم بوق زد.
بيحال نگاه كردم.
مرد جوون راننده با وقاحت گفت:كجا خانوم خانوما؟برسونمت..
-قبرستون..يه قبر كندم ميخوام يكي رو پيدا كنم ببرم زنده زنده خاكش كنم..مياي؟
متعجب زل زد بهم.
با خشم داد زدم:چيه؟بعدش ميرم جهنم..مسيرت ميخوره؟
اروم گفت:ديوونه..
و گازش رو گرفت و رفت.
داد زدم:ديوونه خودتي..عوضي..جرئت داري وايستا تا نشونت بدم..
و به راهم ادامه دادم.
پردرد نفسم رو فوت كردم و رفتم سمت خونه.
بي حوصله كليد انداختم و رفتم تو.
تو اينه به خودم نگاه كردم.
چهره شكست خورده و خيلي داغوني داشتم اماا..
به لباسم زل زدم.
قشنگ بود..
لايق توجه بيشتري بود،لايق جمله زيبا شدي يا لباست قشنگه بود..
من لايق توجه بيشتر بودم،لايق محبت و لبخندش بودم،لايق بوسيدن بودم،لايق عشقش بودم..نبودم؟
اشك باز تو چشمام جمع شد.
نه..نه..
ديگه نه..
تند دست به چشمم كشيدم و رفتم تو اتاق و لباسمو عوض كردم.
به رخت اويز زدمش و داخل كمد اويزونش كردم.
نفس عميقي كشيدم.
بي اشتها بودم..هيچي نخوردم و رفتم توي تخت.
كمي غلت زدم و اهنگ گوش دادم و با دلي پر خوابيدم.
با درد خيلي شديدي توي سينه ام چشم باز كردم كه يه دفعه و با وحشت از جام پريدم.
اينجا..
خداي من..
به نفس نفس افتادم..
تو عمارت ويليام بودم..
من..من اينجا چيكار ميكنم؟چطور اومدم اينجا؟
داشتم خفه ميشدم..
اينجا چه خبره؟
لباي لرزونم رو به هم چسبوندم و اروم رفتم جلو.
هيچ كس تو سالن عمارت نبود..
از اضطراب داشتم خفه ميشدم.
اروم رفتم بالا..
از اتاقي صدا ميومد.
رفتم سمت صدا..
همون زن بود كه دفعه قبل ديده بودم..
احتمالا مادر ويليام..
با لباس سفيد بلندي رنگ پريده روي تختي نشسته بود و نوزاد تازه به دنيا اومده اي توي بغلش بود و شوهرش در كنارش..
هر دو با بغض و عشق به فرزندكوچولوشون خيره بودن..
زن-كاش ويليامم بود..بود و خواهر كوچولوش رو ميديد..
و هق هق كرد.
خواهركوچولو؟؟
زن-اميلي..اسمشو بذاريم اميلي..
خداي من..
نفسم تو سينه حبس شد..
اميلي..
اين بچه اميليه..
مرد-عاليه..پيداش ميكنم..بهت قول ميدم ويليام رو پيدا ميكنم..
زن با گريه گفت:٣ماهه گم شده و تو همش اينو ميگي..
گنگ نگاش كردم.
ويليام حدود ١٠ساله٣ماهه گم شده؟
خدايا من نميخوام توي اين دوره باشم..حداقل ميخوام تو بزرگسالي ويليام باشم..چرا مدام ميام اينجا؟
اصلا چرا كتاب بي اختيار منو مياره سفر؟
نكنه اينجا گير كنم؟
داشتم خفه ميشدم..
انگار قراره نظاره گر اين داستان از ابتدا باشم..
بايد همه چيز رو از اول بدونم..
به مادرش زل زدم.
خيلي رنگ پريده و داغون بود.
به تخت نگاه كردم كه متوجه خون شدم..
خون ريزي داشت..
فوت ميكنه..
اونجور كه اميلي گفته بود..
مادرش روز تولدش فوت ميكنه..
درمونده اومدم بيرون.
خدايا اينجا چه خبره؟
يعني ويليام تو بچگيش اين همه مدت گم شده بود؟
يه دفعه با وحشت از جام پريدم.
خونه..
تو خونه خودم بودم..
احساس سقوط از يه جاي بلند رو داشتم..
نفسم بالا نميومد و اشكم با درد جاري شد.
خداياا چي داره به سرم مياد؟

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora