52.خون

1.6K 165 53
                                    

صبح زودتر راه افتادم كه دير نشه و اقا باز جوش نياره برام و رفتم شركت..
از تاكسي پياده شدم و از پشت ديدمش كه ماشينش رو پارك كرد و داشت ميرفت داخل.
سريع پشتش راه افتادم.
نزديكش كه شدم پرانرژي گفتم:سلام مهندس..
سرشو چرخوند و اروم گفت:سلام..
به نگهبان لبخند زدم و بهش سلام كردم.
باهم سوار اسانسور شديم و رفتيم بالا.
به محض اينكه رفت داخل اتاقش ابدارچي با قهوه سمت اتاقش رفت.
تند بلند شدم و گفتم:من ميبرم..
و سيني رو ازش گرفتم.
ابدارچيه با تيكه گفت:راه افتاديا خانوم..
با غيض گفتم:برو رد كارت..
يه ليوان ابم پر كردم و رفتم داخل اتاقش.
با غيض سر بلند كرد و گفت:در زدن رو هم يادت رفته؟
كلافه گفتم:باز هم بداخلاقين..طبق معمول و مثل هر روز..
ليوان اب رو توي گلدون خالي كردم و قهوه اش رو روي ميز گذاشتم و گفتم:ميشه روزايي كه خوش اخلاقين رو برامون بگين كه حداقل اميدوار باشيم؟
جدي گفت:حتما..يادداشت كن..
سر تكون دادم.
خشن گفت:هيچ وقت رأس ساعت يه ربع به هيچ وقت..
سعي كردم لبخند نزنم ولي نشد و گفتم:خوبه..جاي اميدواري داره..
لبخندم رو عميق تر كردم وگفتم:امروز يه پيشرفت ديگه ام كردين جناب مهندس..
چشماشو باريك كرد.
خنديدم و مثلا ذوق زده گفتم:صبح بهم سلام كردين..برخلاف هميشه كه فقط سر تكون ميدادين..
و در مقابل نگاه خيره اش با لبخند زدم بيرون كه جدي گفت:ببين..
برگشتم و تند گفتم:ميدونم..ميدونم..زياد حرف ميزنم،هميشه انقدر صبور نيستي،اخراجم ميكني..ببين..همه شو حفظ شدم..
با غيض زل زد تو چشمام و گفت:هيچ كس نميتونه جمله هاي منو كامل كنه..
با ذوق گفتم:من كردم..
و سمت در رفتم.
جدي گفت:ببين دختر رايان..
با حرص و خشم برگشتم و بين حرفش گفتم:دختر رايان اسم داره..
به صندليش تكيه داد و گفت:عه..جدي؟من فك كردم اسم اصليت اينه..
دندونامو به هم فشردم و گفتم:خير..اين نيست..
دنيل-اسمت چي بود؟
ناباور نگاش كردم.
واقعا نميدونست؟
مسخره اش كردم و با غيض گفتم:ژاكلين..
بيخيال و جدي گفت:خيله خوب ژاكلين..اين پرونده ها رو مرتب كن..
چشمامو تا حد ممكن گشاد كردم و زل زدم بهش..
واقعا نميدونست اسمم ژاكلين نيست؟
گنگ و گيج نگاش كردم.
عجب ادميه اين..
رفتم جلو و با غيض پرونده رو از زير دستش كشيدم و گفتم:شما همون دختر رايان صدام كني راحت ترم..
سعي كرد لبخند نزنه و نرم شونه بالا انداخت.
اومدم بيرون.
امكان نداره اسممو ندونه..
فقط داره مسخره بازي در مياره..
كم كم داشت روال كاريش دستم ميومد و بيشتر كارها رو بهم ميسپرد و بيشتر دور برش بودم و شري بيشتر به امور ديگه دفتر ميرسيد.
حسابي از اينكه اسمم رو بلد نبود و يا حداقل وانمود ميكرد بلد نيست اعصابم بهم ريخته بود..
دوست داشتم شكنجه اش كنم و بگم بگو..اسممو بگو لعنتي..
سيخ داغ بذارم رو دستش بگم بگو اسمم چيه..
اه..
مگه ميشه يادش نباشه اسم منو؟
اخخخخ..
تايم ناهار بود..
كسل از شركت اومدم بيرون و رفتم تو محوطه كه يه دفعه چشمم خورد به ماشين مدل بالاي نقره ايش..
هموني كه مجبورم كرد كلي پول كارواشش رو بدم،هموني كه هر روز عين بز باهاش از كنارم رد ميشه و محل سگ بهم نميده..
باشه..باشه اقاي مهندس..وقت تسويه حسابه..
اسم منو يادت نمياد اره؟كه ژاكلين اره؟
كنار ماشينش وايستادم و محتاط دور و برم رو نگاه كردم.
هيچ كس نبود.
به چرخاش نگاه كردم..
دوتاي جلويش كافي بود..
پلك زدم كه هر دوشون تركيدن و بادشون شروع شد به خالي شدن.
لبخند شادي زدم و دستامو پشتم قفل كردم و برگشتم داخل.
حقته..
وقتي ساعت كارمون تموم شد و دنيل راه افتاد سمت ماشينش منم دنبالش رفتم.
دوست داشتم قيافه شو وقتي دوتا چرخ تركيده رو ميبينه ببينم..
با ديدن چرخاي ماشين چشماشو بست و كلافه دست به چشماش كشيد.
عصبي وخسته بود..
يه كم دلم سوخت براش ولي خودش باعثش شده..
اگه مثل ادم برخورد ميكرد اينطوري نميكردم.
برگشت و با ديدن من عصبي و شاكي گفت:چيه؟فيلمه؟
دندونامو به هم فشردم و با حرص گفتم:فيلمم بود اخه با بازي تو حوصله سر بر ميشد..اه..
و از كنارش رد شدم.
جلوي شركت وايستادم كه تاكسي بگيرم كه ديدم نگهبان رو صدا زد.
زير چشمي نگاش كردم.
يه چيزايي بهش گفت و بعد كلافه اومد با كمي فاصله از من منتظر تاكسي شد.
لبخند گشادي زدم و گفتم:بالاخره ميفهمي تاكسي نشيني چه حس و حالي داره مهندس..
با نگاه برو بابا نگام كرد و بعد نگاه ازم كند و به خيابون نگاه كرد.
-كاش بيمه اش ميكردي.
با غيض گفت:لاستيك هاي ماشينمو؟
شيطون گفتم:نه..كشتياتو كه غرق شدن..
با حرص گفت:هرهر..يه ساعتهايي خيلي بانمك ميشيااا ميدونستي؟
بلند زدم زير خنده و گفتم:اره..حداقل من يه ساعتهايي با نمك ميشم..شما اونم نميشي اخه..
با خشم همونجور نگام كرد.
با خنده ريزي به روبرو نگاه كردم.
دنيل-اگه سوراخ هاي لاستيك انقدر بزرگ و عمقي نبودن ميگفتم كار توعه..
لعنتي..چطور شك كرده؟
محكم بودن خودمو حفظ كردم و با لبخند گفتم:و چرا بايد همچين كاري بكنم؟
دنيل-جز تو فعلا كسي نميخواد سر به تنم نباشه..
خنديدم و نگاش كردم و گفتم:من به اندازه شما بد نيستم و بد كسي رو هم نميخوام..
جدي گفت:اعتراف كن..با چي چنون سوراخي رو ايجاد كردي؟
بلند خنديدم و گفتم:تلاشت قابل ستايشه..
متفكر گفت:سوراخش واقعا بزرگه..
شيطون گفتم:كارمن نيست جناب بدبين..
سرشو چرخوند و نگام كرد كه يه دفعه توي چشماش خون ديدم..
خون خيلي زياد..
تمام وجودم وا رفت..
كلي صحنه كوچيك تند تند و پشت سرهم از جلوي چشمام رد شدن..
يه زن كه جيغ ميكشيد و داد ميزد:بچه ام..بچه ام..خواهش ميكنم..
خون خيلي زياد..
همه جا رو خون گرفته بود..
يه مرد-دنيل مطميني؟
دنيل-هيچ وقت انقدر مطمين نبودم..
زن دردناك جيغ ميكشيد..التماس ميكرد..بچه اش..
جيغ زد:دنيللللللل..التماست ميكنم..
دنيل رو با چشماي سرد و بيروح ميديدم كه به ديواري تكيه داده بود..
دستاش خوني بود..
صداي جيغ..صداي گريه يه بچه..صداي گريه يه زن..
يه مرد-دنيل هيچ وقت خودتو نميبخشي..
داد زد:تو كشتيش..هيچ وقت نميتوني خودتو ببخشي..
يه زن-يكي تو شهر دنبال اين دختره ميگرده..
دنيل-با تو همه چيز يه جور ديگه ميشه..
چهره داغون دنيل..
بطري مشروب رو سر كشيد.
يه دختر بچه كه تازه داشت راه ميوفتاد اروم و با قدمهاي سست رفت سمتش..
دست زنونه اي رو ديدم كه روي كت مردونه اي كشيده شد و يه دست مردونه اومد روي دست زنونه قرار گرفت..
دنيل رو ديدم كه لبخند زد و يه دفعه خون از سرش جاري شد و روي صورتش راه افتاد..
تمام صورتش غرق خون شد..
تصاوير كوتاه كوتاه بودن و تتد رد ميشدن..
يه دفعه چشماش خيلي نزديكم شد و بازوم رو فشرد.
به دفعه به خودم اومدم.
با هين بلندي تكون خوردم و با نفس نفس زل زدم بهش.
سرم تير ميكشيد..
بازوم رو تكوني داد و گفت:خوبي؟
لرزون سعي كردم سرمو به اره تكون بدم.
دستمو اشفته به سرم بردم.
با اخم جدي گفت:چت شد يه دفعه؟
بهش خيره شدم و هاله اش رو ديدم..
يه هاله اشفته قرمز..
نگران و مشوش..
چشمام تار بود..
به زور چشمامو بستم و باز كردم.
دستمالي از جيبش در اورد و تند روي بينيم گذاشت و نرم گفت:از بينيت..خون مياد..
گنگ نگاش كردم كه تازه متوجه خيسي خون شدم..
خون دماغ شده بودم..
اشفته دستمو روي دستش گذاشتم و دستمال رو از دستاي داغش گرفتم.
جدي گفت:ميخواي بشيني؟
تند سر به نه تكون دادم.
دنيل-خيلي اينطور ميشي؟
گنگ گفتم:دفعه اوله..
دنيل-باز تكرار شد حتما بايد بري دكتر..باشه؟
سر تكون دادم و با رعب خاصي به چشماش نگاه كردم و دستمال رو روي بينيم و اطرافش كشيدم.
راز اين مرد چي بود كه انقدر دردناك و وحشتناك بود؟
چرا همه اطرافش رو خون گرفته بود؟
چرا تو نگاهش انقدر غم و درده؟
تاكسي كنارمون بوق زد.
اروم نگاهم رو ازش جدا كردم.
هر دو نشستيم..اون جلو و من عقب و رفتيم سمت خونه.
راننده نگاهي به دنيل انداخت و گفت:بينيتون..داره خون مياد..
دنيل جدي گفت:ميدونم..
گنگ و هول خودمو كشيدم جلو و نگاش كردم.
خداي من..از بينيش داشت خون ميومد.
نگران گفتم:چي شد؟چت شده؟
و سريع دستمالي از جيبم بيرون كشيدم و سمت بينيش بردم كه دستمو پس زد و دستمالي از جيب خودش در آورد و روي بينيش فشرد و گنگ گفت:چيزي نيست..نميدونم..
نگران با نفس سنگين نگاش كردم.
چش شد؟
چرا اينطوري شد؟
چرا خون دماغ شد؟
اونم بعدِ..
لرزون و گنگ تكيه دادم.
بعدِ من..
برگشت نگاه كوتاهي بهم انداخت و باز به روبروش خيره شد.
درمونده فك كردم..
واقعا رازش چي بود؟
هرچي كه هست خيلي تلخه..
پياده شديم و پول تاكسي رو داد.
دست تو كيفم كردم كه با خشم نگام كرد.
بيحال گفتم:خيله خوب..
و رفتم داخل.
هر دو وارد اسانسور شديم.
بي اختيار لبخند زدم و گفتم:فقط تو اين شرايط و حال و هوا باز گير كنيم جذاب ميشه..امروزمون با اين خون دماغ ها فقط همينو كم داره..
حس كردم لبخند زد.
نرم خنديدم و سر تكون دادم.
طبقه ٢٣پياده شد و بي حرف رفت.
منم رفتم بالا..
بيحال روي مبل دراز كشيدم..
چيزي كه توي چشماش ديده بودم رهام نميكرد..
راز دردناكش همه توانم رو گرفته بود..
واقعا اولين بار بود كه در حين ديدن اينده يا گذشته يكي خون دماغ ميشدم..
ترس بدي برم داشته بود..
نكنه اينده باشه؟
نكنه دنيل باعث مرگ كسي بشه و شايد..
شايد شده باشه..
اصلاً چرا اون خون دماغ شد؟
درمونده نفسمو بيرون دادم.
سرم خيلي درد ميكرد.
سعي كردم بخوابم و روي همون مبل خوابم برد..
هوا تاريك بود..
تو همين خونه بودم..
صداي از سالن شنيدم..
شوكه رفتم جلو..
خداي من..
رونالد..
كنت رونالد..
همون كنت١٥٣٤..
چاقوي بزرگي رو توي دستش تكون داد.
با ترس جيغ كشيدم و دويدم كه از پشت موهام رو گرفت و كشيد.
جيغ زدم.
تند تند تقلا كردم و تكون خوردم..
با جيغ ويليام رو صدا زدم..
ويليام..
يه دفعه دنيل رو ديدم..
دنيل بود..
با پيرهن مردونه و دست توي جيب..
رونالد رهام كرد و رفت سمتش و خيلي سريع چاقو رو توي قلب دنيل فرو كرد..
دستاش رو روي سينه اش گذاشت..
دستاش خوني شده بود..
يه زن دويد سمت دنيل..
همون زن مو قهوه اي و چشم عسلي توي عكس روي شومينه اش..
احساس درد شديدي توي قلب خودم كردم..
به سينه ام نگاه كردم..
غرق خوني بود كه از ناحيه قلبم جاري بود..
با تمام وجودم گريه كردم و داد زدم:دنيلللللل..
جسد خونيش روي زمين بود..كنار من..
جيغ زدم..
يه دفعه با جيغ از خواب پريدم..
تمام وجودم پر از عرق بود و خيلي خيلي بد ميلرزيدم..
قلبم تير ميكشيد..
به زور با دستم سينه امو فشردم و يه دفعه زدم زير گريه..
قلبم داشت از جاش در ميومد..
با ترس و وحشت به اطرافم نگاه كردم..
به جاييه كه..جايي كه جسدش افتاده بود..
نه..نه..
با ترس خيلي خيلي شديدي سريع از خونه دويدم بيرون.
داشتم خفه ميشدم..
تند از پله ها دويدم پايين..
تمام تنم داشت ميلرزيد.
جلوي در خونه اش وايستادم..
لرزون و با اشك ترس و دردناكي خيلي محكم و تند تند در زدم..
نميتونستم..
نميتونستم تنها باشم..
با وحشت به اطرافم نگاه كردم.
طول كشيد..
احتمالا خواب بود..
بازوهامو درمونده و با بغض بغل كردم.
يه دفعه در رو باز كرد.
سريع چرخيدم سمتش و زل زدم بهش..
براي اولين بار تيشرت مشكي و شلوار سرمه اي خونگي تنش بود ويه جوري اشفته به نظر ميرسيد..
اشكم جاري شد و خودمو جمع كردم و لرزون گفتم:ميشه..ميشه بيام تو؟
هول و ترسيده گفتم:رو كاناپه بخوابم؟
هق هق خفه اي كردم و با خواهش گفتم:به خدا قول ميدم هيچ سر و صدايي نكنم..قسم ميخورم..فقط..فقط..
دست سردمو به صورتم كشيد و گفتم:نميتونم برم بالا..تو رو خدا..
از شدت اضطراب ودرد صدام و تنم به شدت ميلرزيد.
نميدونم چي تو نگاهم ميديد كه اينطور ساكت و نرمش كرده بود..
بدون حرف با نگاه خيره و عميقي اروم خودشو كشيد كنار.
تند دست رو صورتم كشيدم و رفتم داخل.
اروم رفت تو اشپزخونه.
يه جوري بود..
نگران زل زدم بهش.
صورتش مثل صورت من خيس عرق بود..
چشه؟
حس كردم اونم خواب بد ديده..
ليوان ابي براي خودش ريخت و خورد و بعد يه ليوان ديگه ريخت..
عين بچه هايي كه بترسن اروم و مظلوم روي مبل راحتي خونه اش نشستم.
اشكام همين جور جاري بود.
ليوان رو اورد سمتم.
با نگاه غمزده اي نگاش كردم و از دستش گرفتم و همونجور خيره تو چشماش موندم كه نگاهش رو جدا كرد و بلند شد و انگار رفت تو اتاق.
هيچي نگفت..حتي يه كلمه..
بيحال و با بغض جرعه اي خوردم و با دستاي لرزون روي ميز گذاشتمش و اروم رو مبل دراز كشيدم و خودموگوله كردم.
ميترسيدم چشمامو ببندم و با تشويش به تاريكي خيره بودم.
پتوي گرم و نرمي روم كشيده شد كه دستم رو بالا بردم تا بيشتر رو خودم بكشمش كه دستم به دستش برخورد كرد.
صدايي تو سرم پيچيد:"رهام نكن"
صداي..
تند به چشماش نگاه كردم.
جدي و ساكت بود..
اما صدا..صداي دنيل بود..
خداياا..دارم ديوونه ميشم..
با حلقه اشك تو چشمام درمونده بيشتر خودمو جمع كردم و چشمامو بستم تا از ترس و اشفتگيم كم كنم..
اونقدر درمونده بودم كه ناخوداگاه خيلي زود خوابم برد.
تو خواب و بيدار حس كردم دستاي گرمي نرم موهامو رو كنار زد و روي پيشونيم قرار گرفت..
اروم زمزمه كرد:چي تو چشماته؟
دست از روي پيشونيم كنار رفت.
بي اختيار اروم و خواب الود زمزمه كردم:هيچ وقت رهات نميكنم..
و خواب وسوسه انگيز مجال بيداري و فهم بهم نداد و باز منو با خودش برد.

افسونگرWhere stories live. Discover now