111.هديه

1.6K 151 14
                                    

به زور و با درد خيلي شديدي تو سينه و سرم چشمامو باز كردم.
اولين چيزي كه ديدم قطره هاي متناوب سرمي بود كه اروم ميچكيد..
اينجا..
گنگ و اشفته به اطرافم نگاه كردم.
چشمام يه كم تار بود..
تند پلك زدم.
من كجام؟چه خبره؟
درمونده پلك زدم كه يهو واقعيت عين چاقويي توي قلبم فرو رفت..
نه..
نفسام تند شد..
خيلي سريع و وحشت زده از جام پريدم نشستم.
دنيلم..
خيلي تند و شتاب زده سوزن سرم رو از دستم كشيدم و پرتش كردم كنار.
خون از ارنجم جاري شد..
با درد ارنجم رو توي دستم گرفتم و تند از تخت پايين اومدم..
سرم تير كشيد و تلوتلو خوردم.
به زور و داغون دست به ديوار گرفتم.
اشك تو چشمام جمع شد..
دنيلم كجاست؟
پرستاري اومد تو و سريع گفت:عه..خانوم چرا بلند شدين؟
درمونده و بيحال گفتم:شوهرم..
اخ..شوهرم..دنيلم..
من..من هنوز تازه عروسم..
فقط..يه هفته از ازدواجمون گذشته..
با درد اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:شوهرم..بايد شوهرمو ببينم..
اشكم با درد و سوزش جاري شد.
اخ..
چشمام ميسوخت..عين قلبم..
دنيل سالمه..من مطمينم..
غمگين نگاهم كرد و دستم رو گرفت و دلسوزانه گفت:باشه..بيا..
حلقه اشك جديدي توي چشمام جمع شد و راه افتادم.
بدنم خيلي واضح ميلرزيد و يخ كرده بودم..
نميتونستم كنترلش كنم..
نفسام خيلي مقطع و اشفته بود..
نميتونستم باور كنم..
پرستار-پدر و مادرتون به گوشيتون زنگ زدن..مجبور شديم جواب بديم و بهشون بگيم..
اصلا نميفهميدم چي ميگه و پاهامو با درد روي زمين ميكشيدم..
حتي جون حركت نداشتم..
فقط به دنيل فك ميكردم..
همه وجودم گير دنيل بود..
جلوي سرد خونه وايستاد..
نه..نه خداا..
اين..
زار زدم و سرمو پايين انداختم و به زور دستمو به ديوار گرفتم تا نيوفتم..
نه..
چرا؟چرا داره اينكارو باهام ميكنه؟
چرا خدا اين بلا رو سرم مياره؟
دنيل چطور ميتونه؟
پرستاره با يكي مشغول صحبت شد و در جلوم باز شد..
اشكام بي وقفه پايين مي افتادن و تمام صورتم خيس بود..
به زور و با درد خيلي زيادي به داخل نگاه كردم و قدم لرزوني به داخل گذاشتم..
دنيل..
چشمامو بستم و اشك از هر دو چشمم جاري شد.
نگاش كردم و به زور جلو رفتم..
با نفس نفس خيلي شديدي هق هق كردم..
اين دنيل من بود..
روي يه تخت..
وسطِ..
به دور و برم نگاه كردم..
وسط سردخونه..
نه..
بازومو تو بغل كشيدم و رفتم بالا سرش.
از ديدن صورت سرد و بيروحش يه دفعه اي و بلند زدم زير گريه و درمونده زمزمه كردم:اخ خداي من..
با ضجه تند سرمو به طرفين تكون دادم.
با درد زار زدم:اين امكان نداره..دنيل من..تازه عروسشو تنها نميذاره..
دست لرزونم رو سمت موهاش بردم و بيجون گفتم:دنيلم پاشو..منم..منم افسونت..افسونگرت..چشماتو باز كن..اينكارو باهام نكن..
با التماس گفتم:مگه نگفتي تا ابد؟
زار زدم:دنيل پاشووو..
با گريه پيشونيمو روي سينه برهنه اش كه زير ملافه سفيد بود گذاشتم..
حالم خيلي بد بود..
حتي به زحمت داشتم نفس ميكشيدم..
اين دنيل منه..
مرده..
با درد ناله كردم.
شوهر منه..عشق منه..
روي..
روي اين تخت وسط سردخونه..
با هق هق سر بلند كردم و نگاش كردم.
چشماي مشكيشو به روم بسته بود..
لباش خشك و سفيد بودن..عين..عين صورتش..
دستمو به قلبم گرفتم و با احساس خفگي بلند گريه كردم..
اين..
اين قولمون نبود..
حق نداشت اينكارو باهام بكنه..
من..
احساس مرگ داشتم..
بدون دنيل..
ديگه هيچي اهميت نداشت..
دستمو روي گردنش گذاشتم و پيشونيمو رو پيشونيش گذاشتم كه اشكم روي صورتش چكيد..
ضجه زدم:قول دادي رهام نكني..
داد زدم:تو قول دادي..
بيحال و با غم گفتم:دنيلم..تو قول دادي..چيكار كردي با من؟
چشمامو بستم و پيشونيمو محكم به پيشونيش فشردم.
اين مرد منه..
همه وجود منه..
ويليام منه..
حق نداره..حق نداره بره..
يه مرد-خانوم شما نبايد اينجا باشين..لطفا تشريف بيارين..
سفت تر دنيلم رو چسبيدم.
جاي من كنار اونه..
حتي اگه..
حتي اگه تو قبر باشه..
با غم خيلي شديدي تو همه وجودم دندونامو به هم فشردم.
منم نميذارم..
برش ميگردونم..
بايد برش گردونم..
زمان..
محكم زل زدم بهش..
بايد زمان رو برگردوندم..
دستمو روي قلبش گذاشتم..
سعي كردم تمركز كنم ولي احساس تهوع خيلي شديدي كردم و قلبم..
با درد خيلي شديدي قلبمو فشردم..
نميتونستم..
توانش رو..نداشتم..
به نفس نفس خيلي شديدي افتادم و احساس كردم خون تو بدنم يخ زده..
لرزيدم..
قدرتم..كم بود..
تنم بيحال و كم توان بود..
به زور نفسم رو فوت كردم و اشكم جاري شد.
حتي نميتونم كاري براي عشقم بكنم..نميتونم برش گردونم..
اخ..
پردرد گريه كردم.
دلم اتيش بود..
ناله كردم:دنيلل..
يكي اومد كنارم..
يه چيزي رو سمت گرفت و گفت:اين تو دستش بود..
لرزون و با صورت خيس نگاش كردم.
پرستار گردنبند ظريفي رو سمتم گرفته بود.
با هق هق خفه اي به زور گرفتمش..
دستم خيلي بد ميلرزيد..
يه گردنبند با اويز قلب كوچولو..
نرم چرخوندمش..پشتش حروف D و A حك شده بود..
پردرد زار زدم و گردنبند رو بوسيدم و به پيشونيم چسبوندم.
نميتونم..بدون دنيل حتي يه لحظه نميتونم..
ميميرم..
مرد-خانوم لطفا بلند شين..
به زحمت سرمو بلند كردم و دنيلم رو با عشق و مشوش نظاره كردم.
اين دنيل بداخلاق منه..
پس چرا سرم داد نميزنه كه بس كنم و گريه نكنم؟
چرا بهم اخم نميكنه؟چرا بهم نميخنده؟
ديگه..
ديگه هيچ وقت برام نميخنده..
ديگه نوازشم نميكنه..
ديگه چشماي قشنگشو نميبينم..
با وحشت ضجه زدم.
به زور و با گريه گفتم:دنيل..تنهام نذار..تو رو خدا..
داد زدم:دنيل..
يه دفعه چشماش با هين بلندي باز شد.
وحشت زده و شوكه پرت شدم عقب..
چشماي..
دنيل..
باز..
يهو هول و شوكه جيغ كشيدم:كمك..كمك..كمك..يكي دكتر خبر كنه..
و با نفس هاي خيلي تند با دستاي يخ و لرزون تند صورتشو گرفتم و ناباور زار زدم:دنيل..
توهم نيست..
فكر و خيال نيست..
چشماش بازه..
نفس نفس ميزد..
يه دفعه دكتر و دوتا پرستار دويدن داخل.
با گريه خنديدم و تند گفتم:كمكش كنين..دنيل زنده است..ببينينش..
ناباور و متعجب زل زدن بهش.
خودمم ناباور نگاش كردم..
دنيلم..
دكتر شوكه دويد جلو و نبضش رو گرفت.
هول و مضطرب زل زدم بهش.
داشتم نفس كم مياوردم..
دكتر تند گفت:بيارينش بيرون..
ترسيده و اميدوارم تخت رو همراه بقيه سريع هل دادم بيرون..
دنيل من چشماش بازه..
زنده است..
با گريه دست مردونه شو گرفتم و فشردم و زمزمه كردم:هيچي نيست..هيچي نيست عزيز دلم..خوش اومدي..دنيلم..
اروم گريه كردم.
گنگ و خمار بود.
انگار هيچي نميفهميد.
تند بردنش تو سي سيو و رام ندادن..
بي قرار و با استرس زل زدم به در..
حالش خوب ميشه..
بايد بشه..
قلبم تند تند ميزد..
لبخند بيجوني رو لبم نشست..
دنيلم خوب ميشه..
چشماشو باز كرد..
داغون صورتمو توي دستام گرفتم..
نميتونستم جلوي اشكامو بگيرم..
تمام يقه لباسمو خيس كرده بود..
هول به ساعت نگاه كردم.
هر دقيقه مثل يه عمر ميگذشت برام.
مشوش و با استرس قدم زدم.
تمام طول جلوي در رو ٨٠٠بار طي كردم..
پاهام ميلرزيد..
شكمم پيچ و تاب ميخورد و..
دستامو اشفته تو هم قفل كردم.
نگاهم به حلقه ام خورد.
با نفس سنگيني بوسيدمش و زمزمه كردم:دووم بيار دنيلم..دووم بيار..خواهش ميكنم..
و چشمامو بستم و با همه وجودم براي سلامتيش دعا كردم.
اون بايد برگرده پيشم..
اره..برميگرده..
اون رهام نميكنه..مطمينم..
چطوري..برگشته؟
اصلا..
نفسمو فوت كردم..
مهم نيست..هيچي جز سلامتي دنيل مهم نيست..
دكتر اومد بيرون.
ترسيده دويدم سمتش و مشوش گفتم:دكتر..
دقيق نگام كرد و گنگ گفت:نميدونم چي بايد بگم..
تند گفتم:حالش خوبه؟
سر به تاييد تكون داد و گفت:اين دقيقا همون چيزيه كه..
نفس عميقي كشيد و گفت:هيچ توضيحي ندارم..بله..حالش خوبه..
اخ خداا..
با شادي غيرقابل توصيفي خنديدم و دستامو به صورتم كشيدم.
خدايا شكرت..خيلي شكرت..
با اشتياق گفتم:ميتونم ببينمش؟
دكتر-الان نه..خوابيده..به خواب نياز داره..كمي راحتش بذار..
با ذوق تند تند گفت:يعني..الان خوبه خوبه؟هيچ..هيچ مشكلي نداره؟
انگار خودشم باور نكرده باشه سر تكون داد و گفت:واقعا خوبه..انگار يه معجزه شده باشه و..وقتي بيدار شد ميتونين ببينينش..
با لبخند شاد و عميقي تند سر به تاييد تكون دادم.
اصلا رو پاهام بند نبودم..
اميدواري تماماً تو وجودم اومده بود..
دنيل من..از مرگ برگشت.
از فكرش تنم از شوق لرزيد.
نفس عميقي كشيدم.
اخ..
اخ خداا..
هنوز نفسم بالا نميومد و باور نميكردم.
با گرفتگي شديدي بي صبرانه منتظر بيدار شدنش بودم..
دلم داشت ضعف ميرفت براي لمس كردنش،براي بوسيدنش،براي زل زدن تو چشماي مشكي و لبخند قشنگش..
با اشتياق چشمامو بستم.
دنيل قوي من هيچ وقت زير قولاش نميزنه..
بابغض لبخند زدم.
اره..
دنيل رهام نميكنه..هيچ وقت..
سرم از هيجان و فشاري كه بهم وارد شده بود گيج ميرفت.
لرزون روي زمين گوشه ديوار نشستم و سرمو توي دستام گرفتم..
اخ خدا..چقدر روز بدي بود..
چقدر فشار زيادي روم افتاده بود..
دستي نرم رو شونه ام قرار گرفت.
به زور سر بلند كردم.
همون دختر پرستار..
ليواني سمتم گرفت و گفت:بخور..احتمالا فشارت افتاده..
لرزون و گنگ به ليوان نگاه كردم.
تند گفت:به خدا ليوان خودمه..تميزه..
لبخندي زدم و ليوان رو گرفتم و با محبت گفتم:خيلي ممنونم..
اونم بهم لبخند زد و گفت:تبريك ميگم..من همين بغلم..كاري داشتي صدام كن..
و رفت.
بيجون يه كم از نوشيدني خوردم.
اصلا نميفهميدم چيه..اما شيرين بود و كمي بهم انرژي داد.
داغون و مشتاق به رفت و امد دكترا و پرستارا نگاه ميكردم و بي قرار و مدام از حال دنيل ميپرسيدم كه بالاخره خبر اوردن بيداره و داره صدام ميكنه..
با بغض خيلي شديدي پرواز كردم سمتش.
قلبم تند تند ميزد..
با نفس هاي سنگين دويدم سمتش.
اخ..
روي تخت دراز كشيده بود و نگاهم ميكرد.
اشكم جاري شد..
درمونده رفتم جلو و بيحال گفتم:دنيل..
لبخند باريكي زد و دستشو سمتم گرفت.
با گريه دويدم سمتش.
دستمو توي دستش گذاشتم و خودمو انداختم تو بغلش و سرمو روي سينه اش گذاشتم و بلند گريه كردم.
ناباور گفت:عه..افسون..
با درد سينه شو بوسيدم و ناله كردم:جانم..جان دلم..دلم اتيش گرفت تا دوباره صداتو بشنوم..
دستش رو روي موهام كشيد و گنگ و متعجب گفت:چي شده افسون؟چرا انقدر اشفته اي؟
سرمو بلند كردم و دو طرف صورتشو گرفتم و با عشق و گريه گفتم:دنيلم..ميدوني يه لحظه بدون تو بودن چه كرد با من؟
مشوش تند صورتمو گرفت و گفت:يه تصادف كوچيك بود افسونم..من..من سالمم..ببين..
دستامو با لرز روي دستاش گذاشتم و متعجب گفتم:تو نفهميدي..
با غم گفت:چي رو؟
با بغض شديدي گفتم:تو..تو..
هق هق كردم و گفتم:مرده بودي..ساعت ها مرده بودي..برده بردنت سرد خونه..
و خيلي بلند زار زدم و صورتشو و لباشو تند تند بوسيدمش.
گنگ سعي كرد جدام كنه..
تند و خيلي عميق لباشو بوسيدم و زار زدم.
به زور خودشو جدا كرد و با درد اروم گفت:افسونم..
داغون صورتمو تو سينه اش پنهون كردم.
اشفته و متعجب گفت:چي ميگي تو؟
و منو محكم به خودش فشرد و زمزمه كرد:چي به سرت اومده؟
با گريه گفتم:باتو مردم و با تو زنده شدم..
اخ خدا..چقدر لمس دوباره اش شيرين بود..
محكم منو به خودش فشرد و گنگ و اشفته توي سرم گفت:نميدونم چي شده..اصلا..پوووف..نميفهمم چي ميگي..اروم باش..افسونم من خوبم..تو رو خدا اروم باش..
و دست رو موهام كشيد.
تند تند گردنشو بوسيد و به درد و هق هق گفتم:ديگه هيچ وقت اينكارو باهام نكن..خواهش ميكنم..
دست به اشكام كشيد و با درد پيشونيمو بوسيد و غمگين گفت:جاانم..باشه..هرچي تو بگي..
در خيلي تند باز شد و مامان فريا وبابا مايكل هول دويدن داخل.
پس منظور پرستار از پدر و مادر اين بود..
وحشت زده به ما دوتا نگاه كردن و مامان اروم و با نفس سنگين گفت:بچه ها شما خوبين؟
با اشك جاري خنديدم و گفتم:اره..الان اره..خيلي..
و با عشق به دنيل نگاه كردم.
لبخند باريك غمگيني بهم زد و اشكمو پاك كرد.
دستشو محكم فشردم و هق هقي كردم و گفتم:باورتون نميشه..داشتم..داشتم از دستش ميدادم..اصلا براي يه لحظه..از دستش دادم..
ودست دنيلم رو تند تند بوسيدم.
دست ازادش رو به سرم كشيد و مشوش گفت:اصلا نميدونم چي شد..مردم بعد..يه دفعه به هوش اومدم..زنده شدم..
بابا-خودت الان چه احساسي داري؟
دنيل-هيچي..واقعا هيچي..نه درد دارم،نه چيزي يادمه..انگار عادي خواب بودم بيدار شدم..فقط يه كم..بدنم كوفته است..واقعا چي شده؟
خنديدم و گفتم:خداروشكر..
تند دست لرزونم رو به صورتم كشيدم و اشكامو پاك كردم و گيج و منگ گفتم:اصلا گيج شدم..نميفهمم چيشد..اون قدر حالم بد بود كه..نميدونم..
دنيل-چجوري ميشه فهميد چي به سرم اومده؟من اصلا..
نفسشو شديد بيرون داد.
بابا-خوب اين..
مامان با لحن شيطوني گفت:در واقع هديه كوچيك ما به عشقتون بود..
من و دنيل تند و متعجب نگاشون كرديم.
دنيل گيج گفت:يعني چي؟
مامان-هديه ازدواجتون..
گنگ گفتم:هديه؟
مامان-راستش روز عروسيتون كه..حلقه ها دست دنيز بود..
تند و با نفس حبس شده سر تكون داديم.
مامان با لبخند خبيثي گفت:ما ديديم چقدر عاشق همين و چي براي يه پدر و مادر از اين شيرين تره كه دخترش كنار كسي انقدر خوشبخت و شاد باشه و..
بابا دست دور كمر مامان انداخت و گفت:حلقه ها رو فقط چند دقيقه از دنيز كش رفتيم و هديه هامون رو تو حلقه هاتون گذاشتيم..
من و دنيل هر دو گنگ به حلقه هامون نگاه كرديم.
اصلا نميفهميدم چي ميگن..
مامان ذوق زده با انگشتش ذره رو نشون داد و گفت:يه كوچولو جادو واسه اينكه مطمين بشيم حالاحالاها كنار هم ميمونين..
خداي من..
نفسم تند شد.
بابا-يه جادوي محافظت..براي جفتتون كه..زنده نگهتون داره..
اخ..اخ خدا..
اصلا..
باورم نميشد..
چشمه اشكم باز جوشيد و اشك شوق تو چشمام جمع شد و ذوق زده بلند خنديدم و سريع رفتم بغلشون كردم.
با عشق و اشتياق گفتم:اصلا نميدونم چي بايد بگم..شما..محشرين..
بابا سرمو بوسيد و گفت:خوشحالم كه خوشحال ميبينمت..
مامان دستي به كمرم كشيد و گفت:فقط همين مهمه..
دنيل-خيلي ممنونم..خيلي زياد..
بابا رفت كنارش و دست به شونه اش زد و گفت:خوش برگشتي..
با بغض خنديدم و رفتم پيش دنيل و كنارش نشستم و سرم روي سينه اش گذاشتم و گفتم:ممنونم..خيلي ممنونم..
دنيل دست روي سرم گذاشت و گنگ خنديد و گفت:اصلا چي ميتونم بگم..وقتي يه زن عجيب ميگيري كه يه خانواده عجيب داره اينجور چيزا پيش مياد ديگه..
همه خنديديم.
مامان مهربون گفت:هميشه خوش باشين عزيزاي من..
با ذوق گفتم:باورم نميشه كه انقدر هوامو داشته باشين كه دنيلم رو برام حفظ كنين..
با اشك جاري چشمامو بستم و لرزون گفتم:اگه..اگه چيزيش ميشد..ميمردم..
و زدم زير گريه.
دنيل نوازشم كرد و گفت:نگو اينطور..
بابا-فقط بعد از اين ديگه خيلي مراقب باش دنيل..اين جادو فقط يه بار ميتونه نجاتت بده..ديگه بعد اين خودتي و خودت..
تند و محكم گفتم:ديگه نميذارم حتي يه دقيقه از كنارم جم بخوره..
دنيل نفسش رو بيرون داد و شوخ گفت:واي از اين به بعد وارد دوره جديدي از زندگي به نام با زن اينجا،با زن آنجا،با زن همه جا ميشويم..اگه اين دختر شماست ديگه نميذاره من سركارم برم..
هر ٤تا بلند زديم زير خنده.
مامان شيطون گفت:عروسيتون مبارررررك..
و جيغ شادي كشيد.
بلند و شاد زديم زير خنده.
از دست اين پدر و مادر فرق العاده من..
اگه نبودن..اگه اين هديه رو بهمون نميدادن الان..
اوووف..
حتي فكرشم نفس گير بود..
با لذت خيلي شديدي زل زدم به دنيلم و نفسمو با خيال راحت بيرون دادم.
نفسم هنوز ميلرزيد و سينه ام سنگين بود..
اخ..
چه بلاي ناگهاني بود كه سرم نازل شده بود..
پوووف..
بدجور بهم فهموند كه نبود دنيل يعني نبود من..
اگه واقعا از دستش ميدادم..
اخ..
واقعاً خداروشكر..
درمونده نفس عميقي كشيدم و لبخند زدم.

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora