41.ضمانت

1.3K 162 35
                                    

رفتم خونه..
مستقيم رفتم حمام تا يه كم سرحال تر بشم..
لباسامو در آوردم و رفتم زير دوش كه متوجه كبودي روي زانوي پام شدم.
گنگ خم شدم و نگاش كردم.
به جايي نخورده بودم..
لمسش كردم..
اخ..
يه جوري خون مردگي و كبودي بود انگار..
معلوم نيست چي شده..
كارمو كردم و اومدم بيرون..
حسابي فكر ميكردم تا نقشه اي بكشم كه چطور ميشه به دنيل نزديك شد و يه جورايي مخش رو زد ولي لعنتي هرچي بيشتر فكر ميكردم كمتر به نتيجه ميرسيدم..
براي قدم اول فك كنم شماره شو داشته باشم بد نيست..
رفتم پيش كانر..
لبخند عميقي زدم و زل زدم تو چشماش و عميق گفتم:ميشه شماره موبايل مهندس هريسون رو بهم بدي؟
زل زد تو چشمام.
مطمينم چشمام برقي زد كه نتونه بگه نه.
سريع گفت:البته..
و تند برگه اي برداشت و شماره موبايل هريسون رو نوشت و داد دستم.
لبخند عميقي زدم و گرفتم و گفتم:ممنونم..
و رفتم بالا.
بايد اول امار كامل رفت و امدش دست ميومد.
احتمالا صبح زود ميره بدوعه كه بعد آن تايم ميره سركار.
زود مثلا..٦؟
نچ نچ..
احتمالا..
ساعت رو اجباراً گذاشتم٥دقيقه به ٦ و رفتم خوابيدم.

وقتي ساعت زنگ زد با احساس مرگ و كلي فوش زيرلبي و بلند به هريسون و كل خاندانش بلند شدم.
صندلي كشيدم كنار پنجره و به بيرون و در خونه زل زدم.
ارتفاعش واقعا زياد و ديد كم بود.
به فكر دوربين هاي مدار بسته ساختمون افتادم..
ميشد رو يه شبكه تلويزيوني گرفتشون..
گشتم و بالاخره پيداش كردم.
به چشماي خواب الود رو مبل دراز كشيدم و زل زدم به صفحه تلويزيون..
واقعا آن تايم..
اوووف..
رأس ساعت٦با كاپشن و شلوار ورزشي با دو از خونه بيرون زد.
چه حال و حوصله اي داره اين..
خمار و خواب الود به زور منتظر برگشتش شدم..
حدود٦:٣٠برگشت خونه و ٧:٣٠دوباره ولي اينبار با ماشينش زد بيرون..
اوووف.
نميري از اين همه دقت و آن تايمي..
چشمامو بستم و راحت همونجا خوابيدم.
غروب هم از٥منتظر نشستم و بالاخره ٨پيداش شد و اومد خونه.

وقتي روز بعد هم ساعت٥دقيقه به ٦براي عملي كردن نقشه ام زنگ زد دوست داشتم كله بتي و دنيل هريسون رو كه منو عشقمو يادش رفته و به اين فلاكت انداختتم با هم قطع كنم..
بي اعصاب بلند شدم و كاپشن و شلوار ورزشي پوشيدم و رفتم بيرون.
جلوي اسانسور وايستادم و منتظر شدم اون كليدش رو بزنه و وقتي اسانسور اومد طبقه٢٣من هم بزنم تا بياد بالا..
بالاخره زد..منم زدم.
اسانسور اول طبقه٢٣ وايستاد و بعد اومد ٢٤..
لبخند عميقي زدم و در اسانسور رو باز كردم.
با ديدنش سريع و گرم گفتم:عه..سلام اقاي هريسون..
جدي نگاهي بهم انداخت و سر تكون داد.
هر دو دستمون روجلو برديم كه كليد همكف رو بزنيم..
با ديدن دست من دستش رو جدي عقب كشيد.
لبخند زدم و گفتم:من ميزنم..
هيچي نگفت.
-شما هم ميرين بدويين؟
بازم هيچي نگفت و با جديت به در اسانسور خيره شد.
با غيض گفتم:نميرين بدويين؟
باز جواب نداد.
دهنمو كج كردم و گفتم:كلاً همزاد پنداري زيادي با افراد لال و ناتوان در صحبت دارين نه؟
نگاه خشكش رو كشيد روم.
لبخند زنان تند به در نگاه كردم و گفتم:ندارين؟
و باز سكوت..
زيرلب گفتم:لالي؟
باز حرف نزد.
با حرص اروم گفتم:فهميدم..خري..
با وايستادن اسانسور عين يك خر واقعي بدون تعارف و هيچي در رو باز كرد و رفت بيرون..
-ليديز فرست..
ولي اصلا توجهي نكرد.
زيرلب گفتم:هووووش..حيوااان..
هدفون دستش رو روي گوشش گذاشت و شروع كرد به دويدن و رفت سمت در سالن..
دندونامو به هم فشردم و با لگد كوبيدم به ديوار و گفتم:كر بشي الهي..كرررررررررر..مردك افليج مغزي..حيف كه..
اه..
دست به موهام كشيدم..
لعنتي اصلا نگاهم نميكنه..
مثل ادمم كه حرف نميزنه..
به چي اين دلمو خوش كنم من؟به چي؟
كانر با لبخند جلو اومد و گفت:سلام دوشيزه اسميت..صبح بخير..
كلافه گفتم:صبح بخير..
به دنيل نگاه كردم كه خواست در سالن رو باز كنه..
ادبت ميكنم بچه پرو..
چشمامو بستم و خبيث با جادو كاري كردم در باز نشه..
در رو محكم كشيد..
چشمامو باز كردم و نگاش كردم.
عصبي اخماشو تو هم كشيد و تند تند دستگيره رو بالا و پايين كرد.
دست به سينه و با لبخند غليظي زل زدم بهش.
با خشم هدفونش رو پايين كشيد و عصبي گفت:كانر معلومه اين در چه مرگشه؟
كانر هول و تند رفتم جلو و گفت:نميدونم اقا..اجازه بدين..
دنيل خودشو كشيد كنار.
لبمو از داخل گاز گرفته بودم كه لبخندم گشادتر نشه ولي نميتونستم جلوشو بگيرم..
دوتايي مشغول كشتي گرفتن با در شدن..
نرم و بي صدا خنديدم و شيطون دست به كمر زدم.
تا من نخوام هيچ كس از اينجا بيرون نميره..
كانر مشوش گفت:همين٢ دقيقه پيش خوب بود..
با لبخند خبيثانه اي رفتم جلو و گفتم:بذارين من امتحان كنم..
دنيل نگاه برو بازيت رو بكن بچه بهم انداخت و دستگيره رو گرفت.
جادوم رو توي دستم جمع كردم و خودمو جلو كشيدم و نرم دستم رو روي دستش گذاشتم و اروم و بدون فشار زيادي دستگيره رو پايين كشيدم و بازش كردم.
قيافه شون ديدني بود..
دلم ميخواست قهقهه بزنم..
دنيل دستش رو تند از زير دستم كشيد.
تند كشيد اما اونقدري بود گرماش رو حس كنم و بغض كنم..
به زحمت فرو دادمش و با لبخند شيطوني در رو تا انتها باز كردم وگفتم:بفرماييد..
كانر تند خنديد و گفت:دوشيزه اسميت چطور بازش كردين؟
شيطون شونه بالا انداختم و گفتم:به راحتي..كاري نداشت كه..
و نگاه پرخنده مو به دنيل كشيدم.
اخمي كرد و تند از در زد بيرون.
به محض دور شدنش پخ زدم زير خنده.
دست به كمر زدم و همونجور خنديدم.
كانر متعجب گفت:خوبين؟
با لبخند عميقي گفتم:خيلي..
و سري با لبخند به طرفين تكون دادم دوباره برگشتم داخل اسانسور و برگشتم خونه.
گور باباي خودت و اخلاق گندت..
خودمو انداختم رو تخت و خوابيدم..

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora