53.آمپول هوا

1.7K 169 40
                                    

چشمامو باز كردم..
اروم خوابيده بودم..
خيلي اروم..
كمي بي حوصله و كسل به اطرافم نگاه كردم.
هوا روشن بود و اخ..
خونه دنيل..
خونه دنيل و رو كاناپه اش بودم..
يه دفعه همه اتفاقات ديشب و خواب بد و جيغ و گريه و خون توي چشمام جون گرفت..
درمونده صورتم رو بين دوتا دستم گرفتم..
دنيل كجاست؟
واي الان فك ميكنه چه ديوونه زنجبري ام..
ديشب عين رواني هاي ترسو جلوي خونه اش سبز شده بودم..
احتمالا به سلامت عقلم شك كرده..
سريع تو جام نشستم.
خونه تو سكوت مطلق بود..
اروم از جام بلند شدم و به اطراف سرك كشيدم..
انگار نبود..
به ساعت نگاه كردم.
١٠صبح بود..
نچ نچ..
روي اپن اشپزخونه يه برگه بود..
برش داشتم.
روش نوشته شده بود:"همه چي تو يخچال هست.٣روز مرخصي بدون حقوق ميزنم برات. رييست"
لبخند زدم.
٣روز..
اين يعني نامحسوس امروز رو برام مرخصي زده بود.
ريست..
لبخندم عميق تر شد.
داخل يخچالش سرك كشيدم.
خيلي اشتها نداشتم و فقط يه ليوان اب ميوه برداشتم و خوردم..
بي اختيار رفتم سمت اتاق خوابش..
دستگيره شو كشيدم..
عه..
قفل بود..
لعنتي..
دستمو خونده بود..
ميتونستم بازش كنم ولي..
ممكن بود بفهمه..
به خطرش نمي ارزيد..
ديگه بيشتر چتر بودن بس بود..
به اندازه كافي گند زده بودم..بهتر بود برم خونه..
بد بود وقتي برميگرده هنوز اينجا باشم..
پتويي كه ديشب روم انداخته بود تا كردم و رو همون مبل گذاشتم و نگاه دوباره اي به عكس اون دختر بچه و زن جووان انداختم و روي برگه اي براش يادداشت نوشتم.
نوشتم:"ممنونم رييس"
و گذاشتمش روي اپن و با لبخند از خونه زدم بيرون.
رفتم پايين كه يه دفعه يادم افتاد كليد ندارم..
اي واااي..
نه كليد و نه گوشي..
ديشب انقدر حالم بد بود كه يادم رفته بود كليد خونه رو بردارم..
داغون دست به سرم كشيدم..
چيكار كنم الان؟
به سر ووضعم نگاه كردم.
باز خداروشكر كه ديشب لباس عوض نكرده بودم و با همون لباسهاي بيرون خوابيده بودم و الانم همونا تنم بود..
دست تو جيبام كردم اما خاليِ خالي بود.
اي خداا..
خواستم با جادو در رو باز كنم كه ترسيدم قفل بشكنه..
اون موقع ها مامان ميگفت قدرتم بيشتر از كارهاي كوچيكه و به همين دليل ممكنه به چيزا اسيب بزنم..
اگه بشكنه دردسرش برام بيشتره..
علاوه بر اون سر خون دماغ ديروز و بد خوابي ديشب هنوز كمي كسل بودم و تمركز نداشتم..
سوار اسانسور شدم و رفتم پايين تا از كانر بخوام برام كليد ساز خبر كنه اما پايين نبود..
هرچي گشتم خبري ازش نبود..
پوووف..
چه غلطي بكنم اخه؟
بدون پول نميشد برم بيرون از ساختمون..
تازه برميگشتم كليد حياط رو هم نداشتم و شايد كانرم برنميگشت..
مشوش نگاهم رو چرخوندم كه تلفن روي ميز كانر رو ديدم و تنها كسي كه داشتم يادم اومد.
دنيل..
رفتم جلو..
شماره شركتش رو حفظ بودم..
تنها چاره ام.
خودمو اماده كردم براي فوش خوردن و شماره رو گرفتم.
شري جواب داد و منو شناخت و گفتم با هريسون كار دارم..
با كمي مكث ارتباط برقرار شد و گفت:بله.
چشمامو بستم.
دنيل-زنگ زدي سكوت كني دختر رايان؟حداقل فوت كن..
نتونستم خودمو نگه دارم و نرم خنديدم و گفتم:پس شما هم تو يه ساعتهايي با نمك ميشي..
جدي گفت:كارت؟
-يه گند بزرگ زدم..
دنيل-نگو كه خونه مو تركوندي..
لبخند زدم و گفتم:نه خوشبختانه..
دنيل-اتيش؟
با خنده ارومي گفتم:نه..
دنيل-پس؟
-كليد..ديشب اونقدر..
كلافه دست به صورتم كشيدم و گفتم:كليد برنداشته بودم..الان پشت در موندم..زاپاسي از كليد خونه من داري؟
نفس عميقي كشيد و گفت:تا حالا كسي بهت گفته بود خيلي دردسر مي آفريني دختر رايان؟
صورتمو تو هم كشيدم و گفتم:نه ولي احتمالا ملاحظه كردن..الان چيكار كنم؟
صداي بوق قطع شدن تلفن تو گوشم پيچيد.
متعجب تلفن رو از گوشم دور كردم.
چي شد؟
تلفنو روم قطع كرد..
خر..
با غيض تلفن رو سرجاش كوبيدم..
عوضي جواب درست و حسابي هم نداد كه مياد نمياد..
چيكار كنم خوب من الان؟
كلافه و گرفته سوار اسانسور شدم و رفتم بالا.
جلوي در خونه ام رو زمين نشستم.
اينم از روزگار ما..
موزاييك خنك بود..
تا كي بايد بشينم يعني؟
تا غروب؟شب؟
حوصله نداشتم برم ببينم كانر اومده يا نه..
با خودم قول گذاشتم٢ساعت ديگه برم پايين..اگه كانر نيومده بود هرجور شده و با جادو و شده با شكستن برم تو..
گمانم نيم ساعتي گذشته بود كه در اسانسور به روم باز شد.
به داخلش نگاه كردم..
عه عه..
دنيل..
تند پاشدم..
سر تاسفي تكون داد برام و با دسته كليدي اومد جلو و شروع كرد به امتحان كردن كليدا كه ببينه كدوم به در ميخوره..
تند گفتم:ببخشيد..واقعا نميخواستم مزاحم شم..
با غيض گفت:اما شدي..پس بيشتر حرف نزن..
دست به سينه شدم و به ديوار تكيه دادم و عميق زل زدم بهش.
واقعا ديشب بهم گفت رهاش نكنم؟با ذهنش؟چطوري؟
دنيل-گفته بودم از نگاه خيره خوشم نمياد نه؟
لبخند زدم و نگاه ازش كندم و اروم گفتم:ديشب..
بالاخره يكي از كليداش خورد و در باز شد و جمله ام رو نيمه رها كردم.
نفسم رو با اسودگي بيرون دادم و لبخند زدم.
با اخم گفت:حواستو جمع كن..بيكار نيستم مدام بيوفتم دنبال گندهاي تو..
بيحال رفتم جلو و گفتم:چشم قربان..
كه هولم داد داخل و كج خلق گفت:برو تو ببينم..
و خودشم اومد..
متعجب برگشتم نگاش كردم.
در رو بست و با اخم اومد تو..
صندلي اپن رو بيرون كشيد و گفت:بشين..
گيج و بهت زده نشستم.
كيفش رو گذاشت رو ميز و بازش كرد.
چيكار ميخواد بكنه؟
يه پارچه لوله شده نااشنا بيرون اورد..
چيه اين؟
انداختش رو اپن و با اخم بازش كرد.
توش چندتا سرنگ خالي و امپول پر شده و گاز استريل و پنبه بود..
هول گفتم:اينا چيه؟چيكار ميخواي بكني؟
با حرص گفت:ميخوام بهت امپول هوا بزنم بكشمت.
گيج گفتم:چرا؟
كلافه دستم رو گرفت و كشيد و استينم رو بالا زد.
با وحشت دستمو كشيدم و داد زدم:ميگم چيكار ميخواي بكني؟
كلافه زل زد تو چشمام.
با خشم گفتم:اينجوري منو نگاه نكنااا..تا مثل ادم حرف نزني نميذارم هيچ كاري كني..
دستش رو به اپن تكيه داد و نفسش رو عصبي بيرون داد و گفت:ميخوام ازت خون بگيرم..
متعجب گفتم:چرا؟
از لاي دندوناش گفت:براي اون خون دماغ و ناله و حال بد ديشبت.. كه رو به مرگ نباشي جنازه ات بمونه رو دستم خونه زندگيم بو بگيره مجبور بشم جواب رايان رو بدم..
و دستم رو عصبي كشيد.
همونجور نگاش كردم.
دستمو كشيد و استينم رو بالا زد و با يه دست دستمو نگه داشت و با اون يكي يه بسته پاكت كوچيك رو باز كرد.
دستمال الكلي بود.
روي رگم كشيد و يه سرنگ خالي برداشت و درش  رو باز كرد و سمت دستم اورد..
صورتمو تو هم كشيدم و به دستش نگاه كردم كه..
دستش ميلرزيد..
متعجب نگاش كردم و گفتم:دستات..
اخم خيلي غليظي كرد و دستاشو محكم فشرد تا نلرزن..
نگران گفتم:خودت چته؟دستت چرا ميلرزه؟
عصبي گفت:هيسس..
منم عصبي سرنگ رو از دستش كشيدم و پرتش كردم روي ميز و دستش رو محكم با دوتا دستم گرفتم و فشردمش و مهربون گفتم:چيه؟خوبي؟دستت چرا ميلرزه؟
خشن خواست دستش رو بكشه..
محكم نگهش داشتم و گفتم:خيله خوب..با من لجي با خودت نباش..بذار برات يه ليوان اب بيارم..
دستش رو رها كردم و خواستم پاشم كه بازوم رو گرفت و نشوندم و اروم گفت:نميخوام..
و سرنگ رو رو از روي ميز برداشت و محكم توي دستش فشرد كه لرزشش كمتر شد و بعد سوزنش رو توي دستم فرو كرد.
با درد صورت تو هم كشيدم.
خون گرفت و سرنگ رو در اورد و همون دستمال الكي رو روش فشرد و چسبي بهش زد.
در سرنگ رو بست و مشغول جمع كردن وسايل شد.
به دستش نگاه كردم.
ديگه نميلرزيد..
انگار فقط لحظه خون گرفتن لرزيده بود..
دستش رو كشيدم.
اخم كرد.
با دست ازادم يه سرنگ خالي از جاش بيرون كشيدم واستينش رو بالا زدم و محكم گفتم:از خودتم خون بگير چون وضع تو هم بهتر از من نيست..
به دستش نگاه كردم كه يه دفعه بهتم زد.
نزديك رگش از جاي زياد سرنگ سرخ بود..
شوكه و با چشماي گرد گفتم:اين..
تلخ گفت:اون چيزي نيست كه فك ميكني..
نگاهمو دهن باز تو چشماش كشيدم.
كلافه گفت:معتاد تزريقي نيستم..
اروم گفتم:منم فك نميكنم باشي..بهت نمياد..جاي چيه؟
نفسش رو كلافه بيرون داد و گفت:به تو مربوط نيست..
استينش رو بيشتر بالا كشيدم و گفتم:خون بگير..
از لاي دندوناش گفت:چيزيم نيست..
و خواست دستش رو بكشه..
با غيض گفتم:ببين يا خودت مثل ادم از خودت خون بگير يا سرنگ رو همينجوري هوايي و درحاليكه بلد نيستم ميزنم تو دستت و هرچي سرت مياد تقصير خودته بعدم شيشه خونمو ميشكونم تا اگه چيزيمه نفهمي و بميرم و خونه ات بو بگيره..
خشن زل زد تو چشمام.
منم با حرص و محكم زل زدم بهش و گفتم:اينم ميدونم كه خيلي حرف ميزنم..اما مطمين باش كاري كه گفتم رو ميكنم..
كلافه نگاه ازم كند و عصبي سرنگ رو از دستم كشيد و سمت دهنش برد تا سرشو باز كنه كه تند خودمو جلو كشيدم و سر سرنگ رو براش باز كردم.
بدون نگاه كردن بهم سرنگ رو تو دستش فرو كرد.
استينش رو بيشتر بالا زدم.
اخمو خون گرفت.
تند پنبه الكي روي جاي سوزن سرنگ گذاشتم.
سرنگ رو انداخت كنار وخشن پنبه رو كشيد و انداخت كنار و وسايلش رو جمع كرد و بدون نگاه كردن بهم زد بيرون.
بلند گفتم:خيله خوب..اخماتو وا كن..اينجوري با اعصاب خورد رانندگي نكن..
در رو محكم كوبيد و رفت.
وحشي..
داد زدم:در خونه خودته..اصلا بشكونش..
بي حوصله روي صندلي نشستم و دست به صورتم كشيدم.
هنوز كسلي خاصي تو تنم بود.
به دستم نگاه كردم.
چيزيم نيست..مطمينم..
لرزش دستاش يه كم نگرانم كرده بود..
نكنه چيزيش باشه؟مريضي چيزي..
اخ..خدانكنه..
از ازمايشش مشخص ميشه.
اميدوارم چيزيش نباشه..
لب تابم رو اوردم.
دلم براي مامان فريا تنگ شده بود و ميدونستم اون تنها كسيه كه ميتونه حالمو خوب كنه..
با همون اكانت قبليشون تماس گرفتم ولي موجود نبود..
نفس عميق و درمونده اي كشيدم وسعي كردم با ذهنم باهاشون ارتباط برقرار كنم..
خيلي سعي كردم ولي..خسته بودم..
داغون دست به صورتم و موهام كشيدم كه همون لحظه اكانت ناشناسي شروع كرد به تماس تصويري گرفتن..
همه وجودم ميگفت خودشونن..
با شوق قبولش كردم..
اخ..
ذوق زده گفتم:سلام مامان..
مامان فرياي قشنگ و مهربونم بهم لبخند زد و گفت:سلام دختر ناز من..خوبي؟
سر تكون دادم و گفتم:اره..خوب..تو خوبي؟بابا خوبه؟
مامان فريا-ما هم خوبيم..خوب و دلتنگ تو..
با لبخند عميق نگاش كردم.
مامان فريا-عزيز دلم زير چشمات گود افتاده..شب بدي داشتي؟
مظلوم سر تكون دادم.
مهربون گفت:برام ميگي؟
مشوش گفتم:خيلي اشفته بود..اصلا..اصلا نميتونم تشخيص بدم خواب گذشته است يا اينده و يا نميدونم كابوس..
مامان فريا-تو نميتوني خواب هاتو انتخاب يا تشخيص بدي عزيزم..اما ميتونم كمكت كنم كابوسهاي اشفته ات كمتر بشه تا اينده نگري هات بهتر شه..يه جوشونده است..بخوري يه كم اروم ترت ميكنه..
سر تكون دادم.
لبخند عميقي زد و گفت:چه خبر؟
-از؟
شيطون گفت:عشق برگشته از قديمت..
خنديدم و متعجب نگاش كردم.
مامان فريا-ميدوني راز يه زندگي موفقيت اميز چيه؟اينكه هرچيز مخفي و مگويي رو شب بهت بگه و بگه قول داده بودم نگم ولي به تو ميگمش..بابات گفت بهم..
خنديدم و سر تكون دادم و گفتم:ميدونستم..
مامان فريا-حالا داري دلشو ميبري؟
با خنده گفتم:دلش هيچ جوره نميلرزه..خيلي سنگه..
مهربون گفت:اگه خودت باشي ميشه..ميلرزه..
نگاش كردم.
با محبت گفت:عشوه با دل بردن فرق داره هااا دختر من..عشوه گر نباش..لباسهاي انچناني و عشوه جنسي راهش نيست..
لبخند زدم و گفتم:ميدونم..مطمين باش..اصلا..اصلا نميتونم از اينكارا بكنم..خيالت راحت..
لبخند زد و گفت:ميدونم..ميشناسمت..چيز ديگه اي كه بخواي بهم بگي؟
يه دفعه دلم گرفت و با درد گفتم:خيلي چيزاا..
اشفته و غمگين زل زد بهم..
اشكم جاري شد و گفتم:ميشه ببينمتون؟
چونه اش از بغض لرزيد.
-ميدونم خطرناكه..ميدونم نميخواين تو دردسر بيوفتم ولي..
داغون گفتم:لطفاً..
بابا مايكل داخل تصوير شد و پشت مامان قرار گرفت و با لبخند غمگيني گفت:دوساعت ديگه تو پارك سركوچه تون خوبه دخترِمن؟
ذوق زده با بغض خنديدم و گفتم:اره..اره..عاليه..
مامان-پس ميبينيمت عزيزدلم..
با ذوق دست تكون دادم و قطع كردم و رفتم حاضر شم.
حال تو خونه موندن رو نداشتم و رفتم تو پارك و بي قرار روي نيمكتي منتظر نشستم.
ميخواستم از همه سوالهاي ذهنم باهاشون حرف بزنم تا شايد بتونم براشون جوابي پيدا كنم..
خون دماغ دنيل،جمله"رهام نكن"ديشبش..
اخ..واقعا ازم خواست رهاش نكنم؟
چجوري با ذهنش باهام حرف زد؟
تمام ٢ساعت رو نشستم و فك كردم كه صدايي توي سرم گفت:سوار ون سفيد شو..
تند چرخيدم و دنبال ون گشتم..
پشت سرم بود..
سريع دويدم سمتش و درش رو باز كردم و اروم رفتم داخل.
مامان فرياي مهربونم با دستاي گرمش به محض ورودم منو تو اغوش كشيد.
ذوق زده خنديدم و محكم بغلش كردم.
مامان نوازشم كرد و با گريه اروم و دلتنگي گفت:عزيزمن..دختركم..
منم اروم گريه كردم.
بوسه گرم بابا روي سرم نشست و زمزمه كرد:جانم..دلمون برات يه ذره شده بود..
از مامان جدا شدم و با عشق نگاشون كردم.
بابا مايكل-چي شده عزيزم؟
و هدايتم كرد رو صندلي بشينم و نزديكم نشستن.
مامان فريا با عشق و دلتنگ دستمو گرفت و گفت:همه چي مرتبه؟
ياد خون دماغ دنيل افتادم و گنگ و متفكر گفتم:ميشه كه..يه نفر..چيزايي كه سرمن بياد رو حس كنه؟
مامان فريا چشماشو باريك كرد و گفت:يعني چي؟
اشفته گفتم:من ديروز خون دماغ شدم بعد..به فاصله چند دقيقه..دنيلم خون دماغ شد..اصلا نميفهمم..
مامان گنگ و جدي گفت:تو كاري كردي كه به ما نگفته باشي افسون؟
متعجب گفتم:مثلاً چي؟
مامان-مثلاً يه جادوي محافظتي براي دنيل يا جادوي ارتباط..
-ارتباط؟؟
بابا مايكل-ممكنه با جادو به هم وصل شده باشين يعني درد خارجي كه تو حس كني حس كنه..مثل خون دماغ،بريدگي،زخم عميق..تو اينكارو كردي نه؟
گيچ و شوكه نگاش كردم.
خواب ديشبم تو ذهنم نقش بست..
خواب ديده بودم چاقو توي قلب دنيل فرو شده بود ولي..از قلب من هم خون اومده بود..اما..
بابا-چيكار كردي افسون؟
هول گفتم:هيچكار..من كاري نكردم..
و اشفته گفتم:يعني اگه اين حرف ارتباط و اين چيزاتون درست باشه.. اون..چيزايي كه من حس ميكنم رو حس ميكنه؟چيزايي كه ميبينم؟خوابهام؟
هر دو با هم سر به نه تكون دادن.
بابا-تو يه جادوگري افسون..هيچ كس جز تو نميتونه خواب هات،اينده نگريت،حس هاي دروني و تصويرهاتو ببينه..اگه جادويي شما رو به هم وصل كرده باشه فقط درك دردها و جراحت هاي خارجيه..
گيج گفتم:كي از اين جادو استفاده ميكنه؟
مامان-كسي كه بخواد از يكي محافظت كنه..
گنگ گفتم:من جادويي نكردم..
بابا دستش رو جلوم گرفت.
نرم دست توي دستش گذاشتم.
دستم رو فشرد و زل زد تو چشمام.
جدي گفت:هيچ جادويي حس نميكنم..
-اما..اما اتفاق افتاد..من..من ديدم خون دماغ شد..
مامان-يه جاي قضيه درست نيست..اگه جادويي دركار نيست..دليل اين ارتباط چيه؟
بابا نفس عميقي كشيد و گفت:نميدونم..ووقتي نميدوني احتمالا پاي جادو وسطه..
درمونده سر پايين انداختم.
بابا-افسون..
سرمو بلند كردم و نگاش كردم.
جدي و محكم گفت:واقعا ويليامه؟
انگار با اين جمله خونه اي رو سرم آوار شد.
اشك توي چشمام جمع شد و خيلي زود باريد و هق هقي از گلوم خارج شد و به زور گفتم:نميدونم.
دست روي صورتم كشيدم و گفتم:يه چيزي توي چشماش،توي قلبش و توي قلب من..ميگه كه ويليامه..ولي..
داغون گفتم:چطور ميشه فهميد؟نميشه..هيچ راهي به ذهنم نميرسه.
مامان با دلسوزي كمرمو نوازش كرد.
بابا-رهاش كن افسون..
ياد جمله ديشب دنيل افتادم..
تلخ گفتم:نميتونم..واقعا نميتونم..قلبم جدايي ازش رو نميكشه و..فك نكنم اين چيزي باشه كه اونم بخواد..
مامان-يعني چي؟مگه چيزي بهت گفته؟
اشك تازه اي تو چشمام جمع شد و اروم گفتم:ديشب..
دست روي صورتم كشيدم و گنگ گفتم:حس كردم با ذهنش باهام حرف زد..
بابا نگران گفت:افسون..تو واقعا خوبي؟
زل زدم بهش و اروم گفتم:اره..
گرفته گفت:اون نميتونه با ذهنش باهات حرف بزنه..تو كه اينو ميدوني نه؟اين كاري نيست كه هركس بتونه..
دستمو با درد به گردنم كشيدم و درموندم گفتم:اره..اره..درست ميگي..نميتونه..اما..حس كردم..حس كردم صداشو شنيدم..گفت رهاش نكنم..
غمزده گفتم:چيكار كنم؟
بابا-كاش ميدونستم..
نفس عميقي كشيدم.
مامان-افسونم..
-چيزي نيست..خوبم..واقعا خوبم..
گونه مو بوسيد و غمگين گفت:دوستت داريم..
با بغض گفتم:منم همين طور..
و سعي كردم بهش لبخند بزنم و با عشق دستشو بوسيدم.
بهم روش تهيه دمنوش رو داد و گفت قبل خواب بخورمش تا كمي اروم ترم كنه..
كلي فكر و مسائل حل نشده داشتم كه رهام نميكرد..
راهي براي فهميدن حقيقت نداشتم..
نميتونستم مطمين بشم دنيل ويليامه..نميتونستم مطمين بشم بهم وصله يا نه..نميتونستم مطمين باشم ديشب باهم حرف زده يا نه..
تنها چيزي كه داشتم زمان بود..
زمان..
شايد زمان بتونه همه چيز رو حل كنه..
با ارامش بيشتري برگشتم خونه..
با حرف زدن باهاشون حالم واقعا بهتر شده بود.

افسونگرWhere stories live. Discover now