83.بازي

2.7K 191 93
                                    

بالاخره قرار بود مرخص بشم..
بابا و دنيل رفته بودن دنبال كارهاي ترخيصم و مامان داشت كمكم ميكرد لباس عوض كنم..
اروم پيرهنم رو پوشيدم.
بابا و دنيل اومدن.
بابا-خوب..حاضري؟
دنيل كتش رو در اورد و انداخت رو شونه ام و كمك كرد بپوشمش..
مامان تند گفت:سرده بيرون؟
دنيل-يه كم..زياد نه..ولي افسون سرما نخوره بهتره.
برام ويلچر اورده بودن و كمك كردن بشينم روش.
از اينكه داشتم ميرفتم خونه احساس خيلي بهتري داشتم..
واقعا دلم توي بيمارستان پوسيده بود..
اخ..هواي تازه
صندلي جلوي ماشين دنيل سوارم كردن كه راحت باشم و راهي شديم.
-اخ..خونهِ عزيزم..من دارم ميام..دلم براش يه ذره شده..
همه لبخند زدن.
بابا جدي گفت:دنيل واقعا ممنونم..ميدونم خيلي براي افسون زحمت كشيدي،خيلي مراقبش بودي..واقعا ممنون رفيق..نميدونم چي بگم..
دنيل لبخند باريكي زد و گفت:چيزي نبوده كه نياز به تشكر داشته باشه..
تو پاركينگ وايستاد.
بابا اومد در سمتم رو باز كرد و دستم رو گرفت وكمك كرد پياده شم.
اروم رفتيم سمت اسانسور..
واي..يكيش طبقه اخر بود..اون يكي هم طبقه ٨درش باز بود..
اوووف تا ميومد قشنگ علاف بوديم.
اروم دستمو به ديوار گرفتم.
دنيل اومد كنارم و گفت:سر پا وايستادن اذيتت ميكنه..بيا..
و اروم دست انداخت زير بازوم و كشيدم عقب..
بردم سمت ماشين و در جلو رو باز كرد و نرم نشوندم رو صندلي..
همه منتظر اومدن اسانسور شديم كه بالاخره اومد ولي توش پر بود..
دنيل گفت:شما برين..من و افسون با بعدي ميايم..
مامات و بابا رفتن و ما منتظر شديم..
بالاخره اومد..
دنيل بازوم رو گرفت و سمت اسانسور هدايتم كرد و گفت:ميتوني وايستي؟ميخواي بغلت كنم؟
-خوبم..ميتونم..
دنيل-مطمين؟
-مطمين..
شيطون گفت:فك كردم شايد مثل بالشت با كفشتم راحت نباشي..
با غيض گفتم:خوش اخلاق و بانمك كي بودي تو؟راحتم..
نرم خنديد.
منم سعي كردم لبخندم رو ازش پنهون كنم.
رسيديم.
مامان و بابا در رو برامون باز كردن.
دنيل كنار گوشم گفت:به خونه خوش اومدي..
و هدايتم كرد داخل.
لبخند زد.
خوابوندنم تو تخت.
كفش پام بود و براي اينكه تخت كثيف نشه پاهامو اويزون كردم.
افشين تند دويد سمتم و خواست خودشو پرت كنه تو بغلم كه دنيل تند دست رو سينه اش گذاشت و گفت:اروم..نپر رو سرش..بخيه اش باز ميشه..
افشين اروم وايستاد و گفت:باشه..ميشه اروم بوسش كنم؟
من و دنيل لبخند زديم و دنيل گفت:اروم..
افشين جلو اومد و گونه مو بوسيد.
-سلام داداش كوچولو.خوبي؟
افشين-خوبم..تو خوبي؟
-اره..خوب خوب..
دنيل خم شد وكنار پام زانو زد و اروم كفشامو از پام در اورد.
مامانم جلو اومد و اروم كت دنيل رو در اورد و بالشت و پتو رو روم مرتب كرد و با لبخند گفت:خوب خوب خوب..
لبخند زدم.
مامان-چيزي نياز نداري؟
-نه..همه چيز خوبه..
دنيل در حاليكه از اتاق بيرون ميرفت گفت:سردت نيست؟
-نه..
بابا جلوي در نگاه خيره و جدي به رفتن دنيل كرد و بعد به من نگاه كرد.
گنگ به معناي چيه چشم باريك كردم و سر تكون دادم.
بابا جدي گفت:دنيلي كه من ميشناختم از غرور زورش ميومد خم شه كفشاي خودش رو دربياره..حالا..جلوي پاي تو خم ميشه..جلوت زانو ميزنه و كفشاتو در مياره..
نفسش رو فوت كرد و گفت:به محض خوب شدنت..بايد حرف بزنيم نه؟
و جدي رفت.
لبخند لرزوني زدم و شيطون گفتم:خوب شم هم اين دعوا داره هم اون..بهتره حالاحالاها خوب نشم..
يعني واقعا انقدر استثناش بودم؟واقعا انقدر براش مهم شده بودم؟
خيلي شيرين بود.
دنيل باز اومد تا زخمم رو چك كنه..
جدي نرم پيرهنم رو كمي پايين كشيد.
با شرم سرمو كج كردم.
دنيل-درد شديد نداري؟نميسوزه؟
-يه كم..زياد نه..
دنيل-خوبه..
بلند شد كه ياد مكالمه تلخ قبليمون افتادم و صداش زدم:دنيل..
برگشت سمتم.
اروم گفتم:نااميد نشدم..
عميق و گنگ نگام كرد.
تند گفتم:اره..يه چند روز يه كم ازت نااميد شده بودم اما..در واقع نااميدي نبود..خستگي بود..من فقط خسته شده بودم..نه نااميد و سرخورده..
عميق تو چشماش نگاه كردم و با عشق و مهربون گفتم:من هيچ وقت ازت نااميد نميشم دنيل هريسون..هيچ وقت..اگه روزي شنيدي هيچ كس به تو اميد نداره بدون من مردم..چون تا اخرين نفسم بهت اميد دارم..
و نگاه ازش كندم و چشمامو بستم.
اونقدر خوابيده بودم كه حالاحالاها خوابم نبره ولي زير سنگيني نگاهش اينطور بهتر بود.
حس كردم رفت.
ساعت ها سعي كردم كه بخوابم ولي نشد..
اروم چشمامو باز كردم.
تو اتاق تنها بودم و در نيمه باز.
از تو تخت موندن خسته شده بودم..
اروم تو جام نشستم.
يه درد خفيفي داشتم ولي خوب بودم..
دوست داشتم برم پيششون..
اروم بلند شدم.
مامان و بابا و افشين دور اپن نشسته بودن و مامان و بابا قهوه و افشين شير ميخورد..
دنيلم نبود انگار..
اروم با لبخند رفتم بيرون و گفتم:سلام بر خانواده عزيز..
هر سه متعجب لبخند گشادي زدن.
مامان ذوق زده گفت:چه زود سرپا شدي عزيزم..
و اومد دستم رو گرفت.
بابا-خوبي؟زوده براي بلند شدناا..
-خوبم..شلوغش نكنين..
مامان-چيزي ميخوري؟شير بيارم برات؟
سر تكون دادم و گفتم:شير خوبه..
لبخند زد و با محبت گفت:چشم..
كمك كرد بشينم رو صندلي كنارشون و رفت سراغ يخچال..
-دنيل كو؟
مامان شيطون گفت:بالاخره دل كند رفت دوش بگيره..
تند به بابا نگاه كردم.
جدي خيره بود به قهوه اش..
حس ميكردم به يه چيزايي شك كرده و بو برده ولي به روم نمياره.
لبخند زدم.
افشين-ازش خوشم مياد..
ابرومو بالا انداختم و گفتم:از دنيل؟
سر تكون داد و گفت:يه جوري خيلي خوبه..
لبخند عميقي زدم.
صداي زنگ در اومد.
افشين-حتما خودشه..
و دويد و در رو باز كرد.
خودش بود.
موهاش خيس بود و لباساي جديدي تنش بود.
با ديدنم متعجب ابرو بالا انداخت و گفت:چرا انقدر زود بلند شدي؟خوبي؟
-خوبم..
اومد رو صندلي كناريم نشست و گفت:بايد بيشتر استراحت كني..
-حالم خوبه..
دنيل-واقعا؟
-اره..
دنيل-پس بريم سراغ تربيت كردنت؟
تند گفتم:اخ اخ چقدر قلبم درد ميكنه..
همه خنديدن.
مامان ليوان شيري داد دستم.
اروم اروم ميخوردم و به مكالمات عاديشون گوش ميدادم و سعي ميكردم كمي شوخي كنم تا خيالشون از بابتم راحت شه..
دنيل زل زد تو چشمام گفت:ديگه شيطنت بسه..بيا بايد برگردي تو تخت..زوده برات..
و دستم روگرفت و بلندم كرد و تا تختم برد و كمك كرد دراز بكشم و پتو رو روم كشيد و گفت:بخواب..
خنديدم و گفتم:چشم..
با لبخند گفت:پيشت ميمونم تا بخوابي..بعدم امشب تو سالن اينجا ميخوابم..هرچي شد كه نميشه زود ميام پيشت..
با لبخند عميق پلك زدم.
دنيل-درد نداري؟
-نه..
دنيل-خوبه..بخواب..
چشمامو بستم و زود خوابم برد.

افسونگرWhere stories live. Discover now