48.عمرِ من

1.5K 154 23
                                    

هول با ضربان قلب بالا به جاي اسانسور پله ها رو دوتا يكي كردم..
وقت منتظر اسانسور بودن رو نداشتم..
قلبم داشت از جا در ميومد..
يعني اومده؟حالش خوبه؟
ويليامه؟ويليام نيست؟
اصلا كيك رو خورده؟
واااي.
سريع ساك و وسايلم رو زير ميزم انداختم و هول به شري گفتم:هريسون اومده؟
سر تكون داد و گفت:اره..
هول و متعجب گفتم:چي؟اومده؟حالش خوبه؟
شري گنگ گفت:اره ديگه..اومده و خوبه..چطور؟چيزي شده؟
بادم خالي شد و دلم ريخت..
اومده..حالش خوبه..پس..
پس ويليام نيست..
غم خيلي شديدي تو دلم خونه كرد..
ويليام نيست..عشق قديمي من نيست..
با درد روي صندلي نشستم..
شري-چيه؟چي شد؟واسه اينكه امروز كلاس داشتي دير كردي ديگه نه؟گير نميده بهت..
تمام اين مدت..
اشتباه كرده بودم..
اشك تو چشمام جمع شد و خيلي پردرد جاري شد.
اخ..اخ خداا..
قلبم ميسوخت..خيلي شديد..
نه خداا..
ويليام به توت فرنگي حساسيت داشت و الان..
نفسم رو خيلي سنگين بيرون دادم و پرونده هاي ديروز رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش..
ميخواستم بگم ديگه نميام.
اون ويليام من نبود..
ديگه دوست نداشتم ببينمش..
اشكم باز جاري شد..
لعنتي..
بسه..
بايد تمومش كنم..
تند دست روي صورتم كشيدم و پاكش كردم.
سعي كردم اروم باشم اما چونه ام خيلي شديد ميلرزيد.
به زور ضربه ارومي به در زدم و رفتم تو اتاقش..
يه دفعه از ديدنش حس كردم قلبم وايستاد و بعد..
بعد ديووانه وار و خيلي شاد و اميدوار شروع كرد به كوبيدن..
تمام قلبم روشن شد و لبخند خيلي خيلي شادي رو لبم نقش بست و..
اينبار اشك شوق اومد تو چشمام..
سرشو به پشتي صندليش تكيه داده بود و چشماشو بسته بود و صورتش سرخ و كلافه بود..
رفتم جلوتر..
واقعا صورتش سرخ و تب دار بود..
واي خداي من..
داغون كراوات و بعد يقه شو شل كرد..
حالش خوب نبود..
حساس بود..به توت فرنگي حساس بود..حساسيت داشت..
من اشتباه نكرده بودم..
اين مرد ويليام من بود..فقط با يه پوسته اخلاقي جديد كه ميفهمم چرا..
با عشق نگاش كردم..
دوست داشتم از شوق جيغ بكشم و بپرم بالا..
خودشه..واقعا ويليام منه..
تند پرونده ها رو روي ميزش گذاشتم و گفتم:حالتون..
چشماشو باز كرد و كلافه دست به صورتش كشيد و اروم گفت:من امروز..كمي حالم..
سرشو تكون داد و پرونده جلوشو بست و گفت:حالم خيلي خوب نيست..
هول و نگران گفتم:برين خونه..
جدي سري تكون داد و گفت:دارم ميرم..جلسات امروزم رو كنسل كن..
و خيلي درمونده بلند شد و كت و كيفش رو بيحال برداشت و زد بيرون.
نميدونستم خوشحال باشم يا ناراحت..
خوشحال بودم از اينكه ويليامه و ناراحت بودم از اينكه داره درد ميكشه..
اصلا رو پام بند نبودم..
تمام تنم از خوشي ميلرزيد..
جيغ شاد و خوشحالي كشيدم و تند بالا و پايين پريدم..
وااي خداا..
خودش بود..خودش بود..
مرد من..
سريع و شاد دويدم بيرون..
اما..
حالش..
حالش نگرانم ميكرد..
شري گنگ گفت:چش بود؟صبح كه خوب بود..
وقتي اون نيست كاري اينجا ندارم..
سريع وسايلم رو جمع كردم و به شري گفتم:يه كار خيلي فوري برام پيش اومده شري..
نگران گفت:اگه برگرده اخراجت ميكنه هاا..
تند گفتم:ميدونم ولي بايد برم..تلفنا با تو لطفا..
و سريع و بدون مكث دويدم بيرون.
بايد ميرفتم خونه..
بايد كاري ميكردم حالش خوب شه..
به مراقبت نياز داشت..تنهايي خوب نبود براش..
مخصوصا حالا كه ميدونستم ويليام منه..
زنگ واحدش رو زدم.
باز نكرد.
واي..نكنه چيزيش شده باشه..
نكنه از حال رفته باشه..
هول كردم..
تند تند كوبيدم به در..
نگران با يه دستم زنگ و با اون يكي ميكوبيدم به در..
يه دفعه در باز شد..
هول گفتم:حالت خوبه؟
هنوز پيرهن مشكي مردونه شركت و شلوار طوسي تنش بود..
صورتش سرخ و تب دار به نظر ميرسيد..
الهي افسون فدات بشه..
كلافه گفت:چته؟داري ميشكونيش؟
هول گفتم:عههه..ول كن درو..حالت خوبه؟
اخم كرد و گفت:چرا شركت نيستي؟
نفسم رو بيرون دادم و سعي كردم كنار بزنمش ولي دستش رو محكم به در فشرد و با غيض گفت:حال و حوصله كل كل با تو يكي رو ندارم..برو رد كارت..
تخس گفتم:نميرم..
با اخم نگام كرد.
-ببين تو از من خوشت نمياد،منم از تو خوشم نمياد..درسته؟اما وقتي حالت بده يكي بايد ازت مراقبت كنه..پس برو كنار..
با غيض گفت:جمله اولت دقيقا درسته..و اينم بهش اضافه كن كه من به كمك تو نياز ندارم..
خواست در رو ببنده كه با حرص در رو گرفتم و گفتم:برام مهم نيست تو چي ميخواي..
خودمو كشيدم داخل و گفتم:لباس مشكي خوب براي مراسم تدفينت ندارم..پس مجبورم ازت مواظبت كنم تا نميري..
و ساك و كيفم رو انداختم زمين و بي توجه بهش سمت اشپزخونه رفتم و گفتم:نترس..دزدي نميكنم..برو بخواب..برات يه سوپ ميپزم و بعدش شايد رفتم..
با خشم نگام كرد.
لبخند شيطوني زدم و در حاليكه در كابينت هاشو دنبال وسايل باز ميكردم گفتم:يه بار تو عمرت يكي يه چيز ميگه گوش كن..برو استراحت كن..مطمين باش به اموالت دست نميزنم..شك داري سياهه بگير از اجناست و بعد برو..
خيلي كلافه و داغون رفت سمت اتاق.
حال و در واقع توان بحث كردن نداشت.
توت فرنگي لعنتي داشت از پا درش مياورد..
لبخند كجي بهش زدم و مشغول گشتن دنبال وسايل شدم.
مشغول پخت سوپ شدم و كنجكاوانه به اطرافم نگاه كردم.
خواستم در يخچالش رو باز كنم كه متوجه دوتا نقاشي بچگونه شدم كه بااهن رباي ريزي به در يخچال چسبونده شده بودن..
يكيشون نقاشي خيلي بچگونه و كج و كوله اي بود اما يه مرد قد بلند كشيده شده بود كه دستاي يه بچه رو گرفته و خورشيد و چمن و يه خونه..
قشنگ بود..
اون يكي هم چيزاي عجيب و غريب رنگارنگ و بچگونه بود..
معلوم بود هر دوتاش كار يه بچه نيست..
كار دوتا بچه مختلفه..
كار كيه يعني؟بچه؟كدوم بچه؟
نفسمو بيرون دادم.
كابينت ها مثل خونه من تماماً سفيد بودن و يخچال پر از مواد غذايي..
بي صدا سركي به سالن كشيدم.
حالا ميتونستم خوب ببينمش..
يه سالن بزرگ با موزاييك هاي سفيد كه وسطش فرشي قرار داشت و اطراف فرش مبلهاي شيك و راحتي مشكي و روبروش تلويزيون..
گوشه سالن يه كتابخونه پر از كتاب و سمت ديگه شومينه بود و بالاش يه قاب عكس..
بقيه وسايل خونه ساده بودن..يعني اصلا خبري از زرق و برق و وسايل تجملاتي نبود..
حتي يه وسيله تزييني هم توش نبود..
سادگيش كاملا نشان از يه زندگي مجردي و مردونه بود..
تو كتابخونه اش سرك كشيدم..
كلي كتاب علمي و تخصصي..
اخم باريكي كردم..
يه مجسمه گِلي كه شبيه گربه كه انگار دست ساز بود بين كتاباش بود..خيلي حرفه اي نبود و معلوم بود كار ادم عاديه..
سه تا قاب عكس هم طبقه پايين كتابخونه اش بود..
يكي عكس قديمي از مرد جواني بود كه پسربچه خندوني رو بغل كرده بود..
لبخند زدم..
خودش بود..واين مرد..احتمالا پدرش..
خنده ناب و شيريني رو لباي دنيل كوچولو بود كه شناختش رو سخت ميكرد اما چشماش..
چشماش شبيه هيچ چشمي نيست..چه بچه باشه و چه بزرگ..
انگشتم رو نرم رو عكسش كشيدم..
عكس دوم عكس خودش بود..تقريبا تو همين سن و سال و يه..يه دختر بچه تقريبا يكي دوساله با موهاي طلايي تو بغلش كه گردن دنيل رو سفت چسبيده بود..
يعني كي بود؟
نكنه بچه داره؟
زل زدم تو چشماي بچه شيرين تو بغلش..
چشماي عسليش خندون و زيبا بودن..
اشفته نفسم رو بيرون دادم.
قاب عكس سوم عكس يه پسربچه معلول روي ويلچر بود..
اينا كين؟
يه قاب عكس هم بالاي شومينه اش بود..
رفتم جلوش..
قاب مشكي طلايي زيبايي داشت..
نگاش كردم.
يه عكس دونفره كه يكيش خودش بود و اون يكي..
يه دختر جوون با چشماي عسلي و موهاي قهوه اي صاف و بلند..
هر دو خندون و شاد و لباسهاي اسكي تنشون بود..
دنيل جوري توي عكس خندون بود كه باور نميكردم همين بداخلاق روبروم باشه..
قلبم پر از درد شد.
يه زن تو زندگيش بود و شايد بچه..
داغون دست به چشمم كشيدم و محكم فشردمش تا نبارم..
لعنتي..
چرا الان؟
چرا الان كه فهميدم ويليامه نبايد تنها باشه؟
اون..اصلا چطور تونست انقدر راحت فراموشم كنه؟
داغون رفتم تو اشپزخونه و به سوپ نگاه كردم.
نبايد ميومدم..
دوست دخترش،نامزدش،زنش يا هركي كه هست خودش بايد بياد..
اما حلقه دستش نيست..
احتمالا دوست دختره..
به در بسته اتاقش نگاه كردم..
جرئت نزديك شدن بهش رو نداشتم..
ميترسم بهم بپره ولي..
نگرانش شده بودم..
هيچ صدايي از اتاقش نميومد..
اروم سمت اتاق رفتم و خيلي محتاط و بي صدا بازش كردم.
اخ..
از ديدنش قلبم ديوانه وار خودشو به ديواره كوبيد.
اروم و با اخم باريكي روي تخت دونفره سفيدي كه وسط اتاق بود خواب بود.
اونقدر محو خودش بودم كه ديگه متوجه هيچي تو اتاقش نشدم..
اروم رفتم بالا سرش.
نفساش منظم و خواب بود.
صورت قشنگ و مردونه اش هنوز خيلي سرخ بود..
اشك تو چشمم جمع شد..
چقدر دلتنگش بود..
با غم و درد رو زمين كنار تخت نشستم و زل زدم بهش.
چندتا دكمه بالاي پيرهن مردونه اش باز بود و سرخي و التهابي كه نشانه حساسيت پوستش به توت فرنگي بود نمايان..
اشكم جاري شد..
به صورت جديش خيره شدم و با عشق اروم زمزمه كردم:ببخشيد..مجبور بودم..
دوست داشتم دست كنم توي موهاي لخت قشنگش..
اخ..
با بغض خيلي اروم كه بيدار نشه انگشتم رو روي موهاي قشنگش كه روي پيشونيش ريخته بود كشيدم و زمزمه كردم:از ويليام من يه خرده بداخلاق تري..چرا؟چي انقدر عوضت كرده؟
واقعا داشتم خفه ميشدم..
دستام يخ كرده بود..
اين مرد واقعا چه جاذبه و تاثيري روم داره؟
وسوسه بوسيدنش تنمو به لرزه انداخته بود..
انقدر نزديك باشه و نتونم ببوسمش؟
نه.
نبايد اختيارمو از دست بدم..
سريع بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون.
بمونم كار دست خودم ميدم..
با پاهاي لرزون رفتم تو اشپزخونه و سوپ رو بهم زدم.
با تشويش و درد منتظر بودم هر لحظه زني زنگ بزنه و يا حتي كليد بندازه و مردي كه حس ميكردم عشق قديممه رو از چنگم در بياره..
حس خيلي بدي بود..
صداي نفس عميقي شنيدم..
سرمو كج كردم و داخل اتاقش رو نگاه كردم.
اونم سرشو سمتم چرخوند و باهام چشم تو چشم شد..
همونجور نگام كرد..
منم كمي نگاش كردم و بعد نگاه ازش كندم و بلند گفتم:الان يه چيزي ميارم بخوري..
و سوپ رو تو ظرف كشيدم و با تكه اي نون و ليواني اب پرتغال بردم براش..
اروم و خشك نشست و به پشتي تخت تكيه داد.
سيني رو روي پاش گذاشتم.
با اخم گفت:فك كردم رفتي..
لحنش كاملا ناراضي و كلافه بود.
-ميبيني كه نرفتم..نكنه نگراني..
سرشو سمتم كج كرد و گفت:نگران؟
با كنايه گفتم:اره..مثلا نگران اينكه..دخترت يا مادر دخترت شايدم دوست دخترت سربرسن و با ديدن من اينجا برات بد شه..
ابرو بالا انداخت و گفت:دخترم و مادرش؟
سر تكون دادم و گفتم:عكسشونو ديدم..
سعي كرد لبخند نزنه و گفت:مامان بابات يادت ندادن تو زندگي ديگران سرك نكشي دختر رايان؟
با غيض گفتم:چرا..يادم دادن..ولي نگفتن جايي رفتي چشماتو ببند..
سوپ رو بهم زد و قاشقي ازش خورد و كج خلق گفت:توش چي ريختي؟
با غيض گفتم:سَم..
و لبخند پر حرصي بهش زدم و گفتم:ميخوام بكشمت مال و اموالت رو بالا بكشم..
وچشمامو باريك كردم و گفتم:ارثت به دختر دوستت كه همسايه و دستيارت هم هست ميرسه؟
براي اولين بار لبخند خيلي باريكي زد كه زود جمعش كرد و گفت:نه..خيالت راحت..
از لبخند باريكش جوون گرفتم و شيطون گفتم:يعني بداخلاقيت و تعداد دفعاتي كه بهم ميپري هم تاثيري نداره؟
با غيض كج نگام كرد.
خبيث گفتم:اي بابا..حيف پولي كه براي سم خرج كردم.
كلافه و گرفته مشغول خوردن سوپ شد..
با لبخند پر عشقي زل زدم بهش و تو دلم قربون صدقه اش رفتم..
خدانكنه چيزيت بشه تو..
تو عمرِ مني بداخلاق..

افسونگرWhere stories live. Discover now