16.پروانه

1.6K 154 47
                                    

هر سه بالا سرم با هرل و ولا صدام ميكردن.
نرم چشمامو باز كردم.
جز سردردم درد بدنم يه ذره فروكش كرده بود..
اروم گفتم:خوبم..
و سعي كردم بلند شم.
دست محكم ويليام كمرم رو گرفت و كمكم كرد.
سردرد خيلي شديدي پيدا كرده بودم..
به محض روي پاهام وايستادن سرم گيج رفت و سكندري خوردم جلو كه تند شونه مو گرفت. زانوهام خم شد و نزديك بود بيوفتم كه محكم و سريع كمرم رو گرفت و گفت:هي..گرفتمت..گرفتمت..اروم..
و كمرم رو محكم تر گرفت و نگهم داشت كه سرم بيحال روي سينه اش قرار گرفت و درمونده با سرگيجه گفتم:نميتونم وايستم..الان..ميوفتم..
فشاري به كمرم داد و جدي و محكم گفت:هيچي نيست..نميوفتي..اروم..من دارمت..
اميلي اروم با گريه نگران گفت:افسون..
البرت با ترس گفت:ميميره؟
ويليام-هيسس نه.. چيزي نيست..سرش ضربه خورده..يه كم گيجه..
دستش رو برد زير پام و منو تو بغلش بلند كرد و بردم داخل.
تازه كم كم داشت سرگيجه ام بهتر ميشد.
منو خوابوند رو مبل و رو زمين كنار مبل زانو زد وبلند گفت:اب براش بيارين..
دستي به سرم كشيدم و اروم سعي كردم بشينم و گفتم:خوبم..
شونه مو فشار داد و جدي گفت:دراز بكش..
جامي سمتش گرفتن.
گرفت و سمت دهنم اورد.
اروم ازش گرفتم و نشستم و خودم خوردم و نگاهم رو روي ويليام كشيدم كه..
خداي من..
هاله رنگي اطرافش ميديدم..
يه هاله خيلي اشفته و درهم و برهم.
واقعا داشتم قدرتمو به دست مياوردم..
اره..
گنگ به هاله اش نگاه كردم..
هاله اش ميگفت نگرانه..
ويليام-حالت خوبه؟
خوب بودم؟
عالي بودم..
لبخند خيلي عميقي زدم و گفتم:اره..اره..خوبم..
متعجب نگام كرد و گفت:چرا لبخند ميزني؟
نرم خنديدم.
اميلي ترسيده گفت:نكنه سرش ضربه بدي خورده باشه؟
البرت تند و بهت زده گفت:نكنه ديوونه شده باشه؟
بلند تر خنديدم و گفتم:اميلي..البرت..من حالم خوبه..
ويليام-مطميني؟ميخواي دكتر خبر كنم؟
-نيازي نيست..من واقعا خوبم..
هاله اطرافش كم كم منظم شد و به رنگ ابي اسموني در اومد.
پس رنگ واقعيش اينه..
وااي خداا..
چقدر خوش رنگ بود..
اما..
يه جورايي انگار..
رنگش اشناست..
لباسم..
گنگ نگاهم رو به لباسم كشيدم.
هاله اش دقيقا همرنگ لباسم بود..فقط شفاف تر و خيلي زيبا تر..
با تعجب نگاهمو روش كشيدم.
چرا هاله اش همرنگ لباس منه؟
اميلي كنارم نشست و گفت:خيلي دردت اومد؟
سريع نگاش كردم و گفتم:نه..خوبم..الان خوبم..
لبخند زد و گفت:خداروشكر..خيلي ترسيدم..
و مظلوم گفت:ببخشيد..
بهش لبخند زدم و گفتم:تقصير تو نبود..خودم بي احتياطي كردم.
دست مردونه ويليام جلو اومد و اروم دست مو كوچيك روي صورتم رو كنار زد.
گنگ و متعجب نگاش كردم.
رنگ هاله اش ميدرخشيد..
با صورت جدي گفت:سرت زخم كوچيكي برداشته..
و بلند گفت:يه دستمال نم دار برام بيارين..
همونجور مسخ شده بي حركت نشستم تا دستمال پارچه اي به دستش دادن..
اروم دستمال رو روي شقيقه ام گذاشت..
صورتمو پردرد تو هم كشيدم و بي اختيار از درد دستمو روي دستش گذاشتم تا فشار نده..
فشارش كمتر شد..
گرمي دست زير دستم يه دفعه حاليم كرد چيكار كردم و خيلي سريع دستش رو ول كردم و تند به چشماش نگاه كردم.
اونم تو چشمام نگاه ميكرد.
معذب نگاهمو روي اميلي كشيدم..
اطرافش..
چرا هاله اميلي رو نميديدم؟يا البرت؟همين طور بقيه؟
فقط..
فقط ويليام رو ميتونستم ببينم و اين..يه جورايي بود..
انگار سر يه قضيه اي كه نميدونستم چيه ويليام با بقيه فرق داره..
واقعا نميفهميدم دليلش چيه..
حتما مسئله اي بود..
پارچه رو كنار كشيد.
اميلي-زخمش خيلي كوچيكه..نگران نباش افسون..
البرت-زود خوب ميشه..غصه نخور..
سر تكون دادم.
ويليام اروم بلند شد و رفت رو يكي ديگه از مبلا روبروم نشست و نگام كرد و گفت:ديگه نبايد اينطور بي پروا كارهاي خطرناك بكنين..
-فقط يه زمين خوردن ساده بود..
بلند داد زد:اين دفعه به يه زمين خوردن ساده ختم شد اما هر دفعه اينطور نميشه..بهتره دست برداري از كارهاي مسخره..ميفهمي؟بسه..
همونجور نگاش كردم.
چي ميگه اين؟
يه دفعه اخم كرد و بلند شد و گفت:شايد دفعه بعد اين اتفاق واسه اميلي بيوفته..به همون خاطر ميگم..
اميلي گنگ گفت:من كه اسب سواري بلدم..
ويليام كلافه گفت:كلاً گفتم..
و سريع رفت بالا.
چشمامو باريك كردم و گفتم:سر اين در اون حين افتادن من به جايي نخورد؟
اميلي لبخند زد و گفت:دويد اومد پايين احتمالا سرش به يه جا خورده چون رفتارش عادي نبود..
منم سر تكون دادم و گفتم:اره اصلا عادي نبود..
اميلي-ميخواي كمكت كنم بري استراحت كني؟
-نه..خوبه..
عميق نگام كرد و گفت:يه دقيقه خيلي ترسيدم..ترسيدم اتفاقي برات بيوفته و..از دستت بدم..داشتم فك ميكردي وقتي فرصتت جور شد و بهم بگي داري ميري..
بغض كرد و گفت:با رفتنت چطور كنار بيام؟
و ناراحت بلند شد و رفت بالا..
كلافه و داغون دست رو صورتم كشيدم.
ديگه چيكار كنم؟
چيكار بايد بكنم تا دو طرف رو راضي نگه دارم؟
دو طرف؟
هه..ممكن نبود..
چطور ميتونستم بين زندگي واقعيم و خانواده ام و دختري كه بهم دل بسته بود و بهم نياز داشت و شايدم زياد زنده نبود دو طرف رو انتخاب ميكردم؟
نميشد.
من ناگذير به رفتن بودم..فقط تا اون زمان ميتونستم اميلي رو تنها ندارم..
اروم و بيحال رفتم توي اتاقم و دراز كشيدم.
سرم يه كم درد ميكرد.
اما ضربه هر بدي كه داشت اين خوبي رو هم داشت كه كمي بيشتر از قدرتم رو به دست اوردم.
واقعا داشتم قدرتم رو به دست مياوردم.

افسونگرWhere stories live. Discover now