63.بازگشت

1.6K 167 67
                                    

حتي يه لحظه جمله و لحن خشكش از ذهنم خارج نميشد...
دختر رايان،عين دختر منه..
اه..
لعنتي..
اصلا مگه چندسالش بود كه منو مثل دخترش ميدونست؟
مردك تفلون ته تهش ١٠سال ازم بزرگتر بود..
اخه يه مرد ٣٠و خرده اي ساله دخترش همسن منه؟
همه اين فكرا رو با غيض و درد و بغض جلوي اينه مرور ميكردم تا اروم بگيرم،تا بفهمم همش يه مسخره بازيه براي دوري كردنم و حقيقت نداره..
اون اينطور درباره ام فك نميكنه.
پس بايد محكم وايستم..
نبايد تسليم شم،نبايد ضعف نشون بدم.
حال كلاس رقصم رو نداشتم و مستقيم رفتم شركت.
گمان ميكردم ديوار دفاعي كه ساخته اونقدرها هم محكم و غيرقابل عبور نيست..
اما وقتي صبح با اون اخماي خيلي شديد با يكي از مهندسا وارد شد فهميدم از اون لحظه كوتاه بي اختياري به سادگي نميگذره و ديگه نميذاره بهش نزديك شم..
مهندسِ عاجزانه و ترسيده حرف ميزد و دنيل هرلحظه عصبي تر ميشد..
كيفش رو روي ميز من پرت كرد كه دفترچه ام افتاد رو زمين و عصبي سر من داد زد:اينم از هنر جناب عالي كه نخونده امضا كن..اين بود دقتت؟
شوكه بلند شدم و ترسيده گفتم:پرونده اي كه دست من بود؟اون هتله؟به خدا چندين بار چك كردم..مشكلي نداشت..
دهن باز كرد كه داد بزنه كه مهندس كنارش تند گفت:ببخشيد رييس..پرونده خانوم اسميت مشكل نداشته..پرونده خانوم ليا بوده..
نفسم رو از راحتي خيال فوت كردم بيرون.
سگ بازي اقا از بيخ گوشم گذشت..
دنيل كلافه چشماش رو بست و گفت:بگو بياد دفتر من..
و عصبي رفت تو اتاقش.
خيلي خسته و كلافه به نظر ميرسيد.
سكته نكنه حالا..
نگران رفتم ابدارخونه و يه ليوان اب ريختم براش و كيفشم برداشتم و ضربه اي به در زدم و رفتم داخل.
تند ر عصبي سر بلند كرد.
تند و مظلوم گفتم:خيلي عصبي بودي..اب اوردم..
نگاهش يه كم اروم شد..اما نه زياد..
سريع رفتم جلو رفتم و كيفش رو كنارش گذاشتم و ليوان رو دادم دستش.
اروم تمامش رو سر كشيد و ليوان رو بهم برگردوند.
ضربه اي به در خورد و خانوم ليا اومد داخل.
تند كنار گوش دنيل گفتم:با عصبانيت و داد زدن و خودخوري كه هيچي درست نميشه..با ارامش حرف بزنين مطمين باش مشكلي باشه خيلي خيلي زود حل ميشه..اروم باش..لطفاً...حالت بد ميشه..
و قبل اينكه حرفي بزنه تند از اتاق زدم بيرون و در رو بستم.
منتظر بودم صداي داد و فريادش رو بشنوم ولي صدايي نيومد.
لبخند زدم.
تلفن زنگ خورد.
رفتم جواب دادم:بله..
يه زن-سلام خانوم..با اقاي دنيل هريسون كار داشتم.
-فرمايشتون؟
زن-من از مهدكودك خواهرزاده شون تماس ميگيرم..مثل اينكه امروز ايشون قرار بود بيان دنبال خواهرزاده شون ولي نيومدن و..
به ساعت نگاه كردم.
اخ اخ..
با اين اعصاب خرد تنها كسي كه يادش نميموند ناديا بود..
هول گفتم:متاسفانه امروز سرشون خيلي شلوغ بوده..من منشيشونم شما ادرس رو بدين من خودم همين الان ميام..
با كمي تعلل ادرس رو داد.
كارها رو به شري سپردم و سريع به سمت ادرس مهد ناديا دربست گرفتم.
با اين اعصاب بهم ريخته اي كه دنيل داره نميتونه بره دنبال ناديا..
خودم ميرفتم بهتر بود..
رفتم داخل يه مهد نقلي با نمك كه تمام در و ديوارش پر از نقاشي بود و رو زمينش پر از اسباب بازي..
ناديا تو دفتر مديريت نشسته بود كه با ديدنم با شوق خنديد و دويد سمتم..
خنديدم و بغلش كردم و گفتم:سلام عزيزم..
ناديا-سلام افشون جونم..
خنديدم و گفتم:خوبي؟
ناديا-اره..دايي نيومده؟
-سرش يه ذره شلوغ بود منو فرستاد دنبالت..
يه زن كت و دامن پوشيده اومد جلو.
بلند شدم.
ناديا گفت:من افشون جون ميرم..دوست دايي دنيله..
لبخند زدم.
مديره سر تكون داد و گفت:بسيارخوب..مراقب باشين.
با لبخند سر تكون دادم و دست ناديا رو گرفتم و زديم بيرون.
با تاكسي رفتيم شركت.
صداي داد دنيل اولين چيزي بود كه شنيديم..
اخ اخ..
جلوي ناديا زانو زدم و گفتم:دايي امروز يه خرده عصبيه..به نظرم يه كم پيش من بمون تا بهتر بشه..
متفكرانه سر تكون داد و گفت:قبوله..
خنديدم و دست به سرش كشيدم و گفتم:ميخواي به پدر و مادرت زنگ بزني باهاشون حرف بزني؟
اخم باريكي كرد و گفت:نه..ميدونن پيش داييم..
زنگ زدم براش ناهار بيارن و بعد به يكي كه داشت ميرفت بيرون سپردم براش خوراكي بخره..
ميخورد و ميخنديد و شيطنت ميكرد و دور و بر من و مهندسا ميگشت.
دوبار كه براي كار رفتم اتاق دنيل خواستم بگم ناديا اينجاست ولي انقدر عصبي بود كه اصلا اجازه صحبت بهم نميداد.
لعنتي خيلي باهام خشك شده بود..حتي خشك تر از روزهاي اول..
ميدونست از كوچك ترين فرصت براي اروم كردنش و شوخي استفاده ميكنم به همين خاطر اصلا اجازه نميداد دهن باز كنم..
اين از جوانبي بد و از يه جانب خوب بود.
دنيل از وا دادن ترسيده بود..پس يعني داشت وا ميداد..اين جنبه خوبش بود..
ناديا انقدر شيطنت كرد كه خسته شد و روي كاناپه انتظار گوشه سالن خوابش برد.
يه دفعه در اتاق دنيل باز شد و سريع و با اخم غليظي از اتاق اومد بيرون و دهنش رو باز كرد كه با ديدن ناديا دهنش بسته شد و شوكه و متعجب زل زد بهش و بعد به من و يه دفعه گفت:وااي..واااي خداا..من بايد ميرفتم دنبالش..
و اشفته دست به سرش كشيد.
-مشكلي نيست..من به موقع رفتم..الانم ناهار و كلي خوراكي خورد و بازي كرد و خوابيد..خيالت راحت..
اخمش كامل محو شد و درمونده لبخند زد و رفت بالاسرش.
دست روي موهاش كشيد و گفت:چطور رفتي برگشتي كه نفهميدم؟اصلا چطور اين وروجك اين همه وقت اينجا بود و متوجه نشدم؟
لبخند زدم و اروم گفت:امروز روز بدي داشتي..
ناديا خواب الود چشماشو باز كرد و با ديدن داييش گل از گلش شكفت و خودشو انداخت تو بغل دنيل و از گردنش اويزون شد و گفت:دايي..
دنيل كمرش رو فشرد و مهربون گفت:جانِ دايي..
و اروم بلند شد و كيف كوچولوي ناديا رو هم برداشت و كمرش رو نوازش كرد و گفت:ميريم خونه..
با لبخند سر تكون دادم.
برگشت سمتم و زل زد بهم و عميق گفت:ممنونم..بابت همه كارهاي امروزت..
لبخند عميقي زدم و گفت:كاري نكردم..
ناديا با ذوق دستاشو دو طرف گردن دنيل انداخت و گفت:شام چي داريم؟
دنيل لبخند زد و قلقلكش داد و گفت:شكمو..
ناديا شاد خنديد.
دنيل نگاهش رو روي من كشيد و گفت:خاله برامون مياره..
نرم خنديدم و سر تكون دادم و گفتم:ميارم..
سر تكون داد.
-خداحافظ.
سري تكون داد و ناديا رو به خودش فشرد و رفت.

افسونگرTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang