82.نااميد

2.6K 184 49
                                    

خيلي پردرد به زور چشمامو باز كردم.
چشمام يه جوري انگار..به هم چسبيده بودن..
باز كردنشون خيلي سخت بود..
چند بار تلاش كردم و اروم پلك زدم..
قفسه سينه ام خيلي شديد درد ميكرد..خيلي شديد..
انگار چاقويي توي سينه ام فرو شده بود..
نميتونستم خوب نفس بكشم و حتي خوب ببينم..
بوسه نرمي رو شقيقه ام نشست و صورتي نرم به صورتم كشيده شد و خيلي اروم زمزمه كرد:نفسم..
از شدت درد و بيحالي باز چشمام روي هم افتاد.

اروم و بيحال چشمامو باز كردم.
كمي بهتر بودم اما قفسه سينه ام هنوز تير ميكشيد..
تنم خيلي كرخ و خشك بود..
ماسك اكسيژن روي صورتم بود.
نگاهم رو نرم چرخوندم كه..
دنيل رو ديدم..
تو اتاقم كنارم بود.
با ديدن چشماي بازم سريع جلو اومد.
دست به سرم كشيد و بهم لبخند مهربوني زد و گفت:سلام عزيزم..
عزيزم؟دنيل به من..
بهم گفت عزيزم؟
نكنه مردم؟
به سختي سعي كردم نفس بكشم.
نكنه دارم خواب ميبينم؟
دنيل-به من نگاه كن ..
بيحال نگاش كردم.
نه..انگار واقعي بود..
خيلي مهربون بهم لبخند زد و نرم گفت:ميدونم تنت بي حسه و سينه ات سنگين و گيجي..هيچي نيست.كاملاً اروم باش..چشماتو ببند و سعي كن باز بخوابي..همه چيز درسته..اصلا نگران نباش..خوب؟من اينجام..
حرفاش مثل مسكن چشمامو سنگين و بعد به هم قفلشون كرد و به خواب عميقي فرو رفتم.

بابا رايان-افسون..افسون..عزيزم..دخترم..
اروم پلكاي سنگينم رو باز كردم.
بابا با چشماي اشكي و مامان نفس كنارش.
بابا-خوبي بابا؟
اروم نفس كشيدم.
بابا-دنيل..نميتونه حرف بزنه؟
مامان-تو رو خدا..فقط يه دقيقه..فقط..بشنوم صداشو..
و زد زير گريه..
دنيل-هيسس..اروم..نفس لطفا..نبايد بهش فشار بياريم و بهش شوك بديم..نگفتم گريه زاري جلوش ممنوع؟اروم باش..
و خودشو كشيد سمت من و دستم رو گرفت و گفت:افسون سعي كن با باز و بستن كردن پلكات بهم جواب بدي..ميتوني خوب نفس بكشي؟
به نشونه اره پلك عميقي زدم.
دنيل-خوب پس ميخوام ماسك اكسيژنت رو ١دقيقه بردارم..تا بتوني حرف بزني..اروم برش ميدارم و تو هم خيلي اروم خودت نفس بكش..
دستم رو توي دستش گرفت و گفت:ميخوام وقتي ماسك رو برداشتم اصلا فشاري به خودت و قفسه سينه ات نياري.. به محض اينكه حس كردي نميتوني نفس بكشي و نفست سنگينه دستم رو فشار بدي..باشه؟
اروم پلك زدم.
دنيل-فشاري به دستم بده..
نرم دستش رو فشردم.
لبخند زد و گفت:افرين..عاليه..همين جوري..اصلا به خودت فشار نيار خوب؟
باز پلك زدم.
چرا انقدر ملايم و مهربونه؟
اصلا نميفهمم..
نكنه قراره چند روز ديگه بميرم؟
اروم ماسك اكسيژن رو از صورتم برداشت.
اروم نفس كشيدم.
خوب بودم..
ميتونستم نفس بكشم..
دنيل-خوبي؟
اروم سر تكون دادم.
لبخند زد و گفت:عاليه..
همونجور كه دستمو تو دست داشت بلند شد و انگار شير ماسك اكسيژن رو بست.
اروم ماسك رو از دور گردنم باز كرد و گفت:اگه ميخواين باهاش حرف بزنين تا مسكن باز بخوابونتش چند دقيقه وقت دارين..
مامان با گريه جلو اومد و دستم رو گرفت و گفت:دختر گلم..خوبي مامان؟
نميتونستم از گردن به پايينم رو تكون بدم.
حس ميكردم تكون بخورم از درد ميشكنم..
اروم سر تكون دادم و دهن باز كردم و به زور گفتم:خوبم..
با خباثت به نگاهم رنگ گنگي دادم و به دنيل نگاه كردم و گفتم:تو كي هستي؟
و بعد به بابا و مامان نگاه كردم و گفتم:شماها كي هستين؟
هرسه وحشت زده و ترسيده زل زدن بهم.
دنيل با ترس و نگران گفت:افسون..تو..
لبخند زدم كه به خنده ارومي تبديل شد.
صورتشون از هم باز شد و دنيل با غيض گفت:رواني سكته كردم..
همه اروم خنديدن.
بابا اومد كنارم و شقيقه مو بوسيد و اشك مردونه اي رو صورتش خط انداخت و با خنده گفت:شيطون من زود زود و سالم برگرد خونه..دلمون برات تنگ شده..
افشين-خواهري..زود بيا خونه..قول ميدم ديگه اذيتت نكنم..
اخي..جلوي در بود..
اصلا متوجهش نشده بودم..
به زور لبخند زدم.
مامان-اصلا چي شد كه..
دنيل-هيسس..الان نه..براش خوب نيست..
اما كافي بود تا يادم بياره اون مرد غريبه ويكتور انگشتر ويليام رو تو دست داشت..
واقعا كي بود؟
چرا انقدر از ديدنم تعجب كرد؟
انگار..
انگار اونم منو ميشناخت..
دنيل-زود زود برميگرده پيشمون..سالمِ سالم..
لرزون نگاش كردم.
سينه ام تير كشيد.
اروم دستم رو سمت قلبم بردم.
دنيل دستم رو بين راه گرفت و گفت:نه..
نگاهم رو كشيدم سمتش.
دستم رو فشرد و گفت:دست نزن..
اروم گفتم:تو..عملم..كردي؟
عميق گفت:اره..
فشاري به دستش دادم و اخم كردم و دهن باز كردم.
دست به موهام كشيد و اروم خنديد و گفت:اخم نكن..به جان دنيل خودم عملت كردم..
باور كردم..
مطمينم دروغ نميگه..
لبخند زدم.
مامان-كي مرخص ميشه؟
دنيل-زوده فعلا..يه كم تحت نظر باشه بهتره..
اروم سعي كردم نفس عميق بكشم كه درد خيلي بدي تو سينه ام پيچيد.
تند دست دنيل رو فشردم..
دنيل-هيسسسس..اروم..هيچي نيست..اروم نفس بكش..
اروم اروم نفس كشيدم و چشمام رو بستم.
دنيل-بايد استراحت كنه..ميشه لطفا برين؟هنوز امادگي شلوغي و حرف زدن رو نداره..
مامان با گريه گفت:دنيل..خوبه؟
دنيل-معلومه كه خوبه..افسون قوي تر از اين حرفاست..ولي نفس جان تازه يه روزه قلبش رو عمل كرديم..بايد يه خرده زمان داد بهش..به استراحت نياز داره..
بابا ملتمس گفت:دنيل واقعا خوبه؟
دنيل-واقعا خوبه..نگران نباشين..من پيشش ميمونم..
انگار رفتن.
دوباره ماسك رو زد به صورتم.
نفس كشيدنم راحت تر شد.
دنيل كنارم رو صندلي نشست و دستم رو گرفت.
نميتونستم بيدار بمونم..
ويكتور رو ميديدم..
عجيب نگام ميكرد.
مدام زمزمه ميكرد:افسون..افسون..
انگشتر ويليام توي دستاش برق ميزد.
تند و وحشت چشمامو باز كردم و از خواب پريدم.
سر دنيل كنار سرم رو بالشت بود و چشماش باز بود.
با ديدن نگاه مشوش و ترسيده ام و نفس هاي تندم سريع سر بلند كرد و نگران دست به سرم كشيد و گفت:خواب بد ديدي؟
لرزون پلك زدم.
اتاق تاريك بود.
انگار شب بود..
دنيل-چيزي نيست..من اينجام..
مهربون بهم لبخند زد و دست به موهام كشيد.
به زور گفتم:دوستت..
گنگ نگام كرد.
-اون كسي كه اورده بوديش..اينجا..بالا..سرم..
منگ گفت:يه دوست قديمي بود..دكتره..چطور؟
آشفته سر به هيچي تكون دادم.
بايد پيداش كنم..
وقتي از اينجا خلاص شم پيداش ميكنم..
بايد همه چيزو بفهمم..
ديگه سردرگمي بسه..
سر تكون دادم و اروم زمزمه كردم:ديدم..
چشماشو باريك كرد و گفت:چي رو؟
ماسك رو صورتم بود و خوب نميتونستم حرف بزنم.
اروم دستم رو جلو اوردم تا برش دارم.
خودش تند برش داشت و گفت:جان؟
لبخند زدم و گفتم:قبل بيهوش شدن..ديدم..ديدم دستات نميلرزيد..
لبخند زد و با غم گفت:مگه ميشه پاي جون تو وسط باشه و دستام بلرزه؟
زل زدم بهش.
شقيقه مو نرم بوسيد.
با لذت عجيبي چشمامو بستم.
اروم گفت:رفته بودم خونه ات يه سري وسيله برات بيارم..همه چيزت جمع شده بود..واقعا ميخواستي بري؟
نگاش كردم و بيجون گفتم:به نظر شوخي ميومد؟
تلخ گفت:فك ميكردم هست..
درمونده گفتم:نبود..
مگه من با اين مردك شوخي دارم؟
با غم عميقي زل زد تو چشمام.
از يادآوري اينكه نميخواست جلومو بگيره و اصلا براش مهم نبود برم بي رحم شدم و تلخ و دلخور و گرفته گفتم:چرا موندي؟مامان ميتونست پيشم بمونه..
نگاهش سرد شد و دلخور گفت:ناراحتي موندم؟
با بي رحمي گفتم:اره..بهت نياز نداشتم..كارتو كردي دكتر..ميتونستي بري..
واقعا بهش نياز نداشتم؟
با همه وجودم داشتم اما..
از لاي دندوناش گفت:قبل بد شدن حال تو دكتر نبودم..
به زور گفتم:برو..
گرفته و خشك گفت:اينجور رهات نميكنم..
با حرص سرمو سمت مخالفش كج كردم و گفتم:ميخوام بري..
دنيل-ادم هميشه اون چيزي كه ميخواد نصيبش نميشه..
سكوت كردم و حتي برنگشتم سمتش.
فك كنم يكي دوساعت گذشته بود..
از خواب خسته و كسل بودم..
سكوت بينمون هم خيلي ازار دهنده بود..
فك ميكردم ميره اما نرفت..
دنيلي كه من ميشناختم با توهيني كه بهش كردم ميرفت..
نرم سرمو چرخوندم سمتش.
چشماش بسته بود و سرش كج روي بالشتم..
مطمينم بيدار بود و به محض چرخيدن سرم چشماشو بسته..
احتمالا نميخواست باهام بحث كنه..
بي اختيار لبخند زدم.
زل زدم تو صورت مردونه و جديش..
همه دلخوري و غمم محو شد..
نميتونستم از دستش ناراحت باشم..
پرستاري اومد داخل.
سرمم رو چك كرد و اروم گفت:خوبي؟
سر به اره تكون دادم.
با لبخند گفت:اينجا مرد عاشق كم نديدم..اما اين يكي..
به دنيل نگاه كرد و گفت:يه چيز ديگه است..
و رفت.
واقعا اين مرد يه چيز ديگه است..
يه نوع تفلون نادر و خاصه..بعضي وقتا ميچسبه بعضي وقتا نه..
از فكرش نرم خنديدم.
چشماشو باز كرد و ناباور و شيطون ابرو بالا انداخت.
با لبخند سر كج كردم.
چونه مو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش و خبيث گفت:عه..بداخلاقي مستقيم و خنده هاي مخفي؟
خيره شديم تو چشماي هم..
دقايق طولاني هر دو خيره بوديم تو چشماي هم و هيچ كدوم قصد جدا كردن اين رشته رو نداشتيم.
از صندلي بلند شد و كنار پهلوم رو تخت نشست و دستاشو دو طرف بدنم گذاشت.
اروم گفتم:چيه؟
موهام رو نرم زد پشت گوشم و گفت:درد داري؟
اروم سر به نه تكون دادم.
خيره تو چشمام گفت:پس چيه..چرا اروم شدي؟واسه خودت ميخندي..
همونجور نگاش كردم و تلخ گفتم:دوست داري داد بزنم و پرتت كنم بيرون؟با اين حالم..
لبخند باريكي زد و گفت:هرچي من دوست داشته باشم همون ميشه؟
تلخ گفتم:نميدونم..دوست داري چي بشه؟
عميق خيره شد تو چشمام و اروم و جدي گفت:دوست دارم زودتر خوب و سرپابشي،دوست دارم برقصي،دوست دارم بلند بخندي،دوست دارم با شيطنت بهم بگي رييس و چشماتو برام بچرخوني..
عميق و لرزون تو چشماش نگاه كردم.
نفس عميقي كشيد و بلند شد و گفت:ولي نميشه ديگه..تو ديگه هيچ وقت برام نميخندي..
با بغض نگاش كردم.
سينه ام خيلي بد خس خس ميكرد.
نگام كرد و گفت:چرا؟چرا خواستي بري؟
به زحمت اب دهنم رو با غم قورت دادم.
لبخند تلخي زد و گفت:تو هم ازم نااميد شدي نه؟مثل بقيه..
دلم ريخت..
اشك تو چشمام جمع شد و به زور و با درد گفتم:من هيچ وقت ازت نااميد نشدم..نخواستم كه بشم..اما تو اينطور ميخواستي..
تلخ گفت:منم نخواستم..
و ازم رو برگردوند.
عصبي گفتم:تو خواستي..تو با بي رحمي ها و بي تفاوتي هات..تو با اون نگاه هاي سرد و يخيت..تو با اون بي احساسي هات..تو فقط منو نااميد نكردي..اول از همه خودتو نااميد كردي..تو به خودت باختي..
لرزون گفتم:اره..نااميد شدم..چون هميشه اجازه دادي اون نگاه سرد و خشك و بي احساست جات حرف بزنه،جاي قلبت حرف بزنه...
قلبم تير كشيد.
با درد شديدي صورتمو تو هم كشيدم و تند سرفه زدم..
سرشو چوخوند و زل زد بهم.
اما نگاهش سرد يخي نبود..
داغ بود..خيلي خيلي داغ و گرم..
گرم ولي خسته و سنگين..
گرم و پر از حرف..
پردرد سرفه زدم.
تند جلو اومد و ماسك رو روي دهنم گذاشت و گفت:اروم..اروم باش..نفس عميق بكش..نبايد انقدر حرف ميزدي..
به زور چشمامو بستم و نفس عميق كشيدم.
اروم لباسم رو كمي پايين كشيد تا زخمم رو ببينه.
تكون نخوردم.
اروم گفت:ببخشيد نبايد عصبيت ميكردم..نبايد زياد حرف بزني..فقط اروم باش..
لباسمو مرتب كرد و نشست.
انگشتش رو نرم و نوازش وار روي دستم كشيد و تلخ و اروم گفت:بيشتر بچگيم توي بيمارستان گذشته..كنار تختِ..
نفس عميقي كشيد و گفت:كنار تخت دايانا..
قلبم گرفت از غم صداش..
تلخ گفت:خيلي درد داشت ديدنت به جاي اون..
الهي بميرم..
غمگين گفت:ميخوام بدوني چقدر بودن اينجا برام سخته و باز..باز..نميتونم..
دستم رو گرفت و نرم بوسه اي بهش زد.
بي اختيار به خواب عميقي فرو رفتم.

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora