20.رقص

1.6K 170 14
                                    

رونالد تمام روز پكر بود و تمام تلاشش رو ميكرد با من هم صحبت نشه...
يه جورايي انگار به احساساتش لطمه زده بودم..
چه بهتر..مردك هيز..
نزديك غروب بود كه قصد برگشت گرفتن و ونسا باز خودش رو دعوت كرد و گفت:رونالد من واقعا خسته راهم و فك كنم بهتر باشه شب رو تو عمارت ويليام عزيز سر كنم..
عه عه همين ديشب گند زد بهت و از اتاقش بيرونت كرد..بازم؟
دختره يه ذره عزت نفس نداره..
ويليام جدي گفت:در عمارت من هميشه بازه بانو..اما متاسفانه من امشب كاري دارم كه خونه برنميگردم..شما ميتونين پيش اميلي و دوشيزه افسون بمونين..
اهان..اينه..
انگاري سطل اب يخ روي سر ونسا خالي شد.
دندوناشو به هم فشرد و با غيض گفت:چه حيف..پس روز ديگه اي ميام كه شما هم باشين..
ويليام بيخيال شونه بالا انداخت و گفت:هرجور مايلين..
همه راهي شديم.
رسيديم خونه و بعد خوردن شام مختصري توي سكوت همه به تختامون پناه برديم..
خسته بودم ولي اصلا خوابم نميومد..
بلند شدم و از اتاق زدم بيرون.
رفتم بيرون و روي پله هاي عمارت نشستم..
بازوهامو تو بغل كشيدم.
اسمون پرستاره و زيبا بود..
خيره شدم بهش..
ويليام-چرا بيداري؟
سريع چرخيدم سمتش و متعجب نگاش كردم.
كنارم رو پله نشست.
-مگه..شما نگفتي امشب نيستي؟
شونه بالا انداخت و گفت:خوب..حالا هستم..
اخم باريكي كردم.
براي نيومدن ونسا همراهمون و يه جورايي پيچوندنش گفته بود نيست..
لبخندي زدم كه سريع سعي كردم جمعش كنم و به روبروم زل زدم و خبيث گفتم:فقط ميخواستين اون دختر طفلك نياد؟
غليظ گفت:طفلك؟امروز كه معشوقه صداش ميزدي..حالا شد طفلك؟
نگاش كردم و اخم كردم و گفتم:هنوز هم معشوقه صداش ميزنم..
خبيث گفت:و ادامه اش؟
-ادامه؟
ويليام-حاضرم شرط ببندم دفعه دوم گفتنش هم سرخت ميكنه..
صداش فوق العاده خبيث بود..
نگفته از فهميدن موضوع حرفش خون توي صورتم دويد و حس كردم قرمز شدم.
خاك برسرم كنن..
يه بار تو عمرم حرف بي تربيتي زدم..اونم جلوي اين..
اينم ول كن نيست..
نچ نچ..
اصلا چنين ادم بي تربيتي نبودم من..نميدونم چي شد..
اگه مامان نفس اونجا با دهن باز و شوكه زل ميزد بهم و اخرش بهت زده ميگفت:چي گفتي؟
و اون موقع بنده مثل الان اب ميشدم..اصلا محو ميشدم..
اخه چرا جلوي ويليام؟؟
اين همه ادم..
اه..
سريع به روبروم نگاه كردم تا خودمو لو ندم..
ويليام-معشوقه ام نيست..
گنگ نگاهم رو كشيدم روش.
جدي خيره بود به روبروش.
-به من ربطي نداره..
ويليام-ميدونم..
دندونامو به هم فشردم و بلند شدم و بي حرف برگشتم داخل و تو اتاقم.
دراز كشيدم و بعد تلاش زيادي بالاخره خوابم برد.

دو روز تمام ويليام تو عمارت نبود و براي كاري به خارج از شهر رفته بود.
تمام اين دو روز تلاش كردم از عمارت برم بيرون تا شايد اشنايي ببينم..اون آشنايي كه دنبالم ميگشت رو ولي..
ويليام دستور داده بود به هيچ وجه تو نبودش اجازه خروج از قصر رو نداريم..
حتي داد و بيداد و شلوغ كاري هم كردم..ولي راه نداشت..
كلافه بودم..
ترسيده بودم..
از اينكه اونيكه اومده دنبالم نااميد شه و برگرده داشتم خفه ميشدم اما كاري از دستم برنميومد..
با توان و انرژي بيشتري سعي ميكردم جادومو به دست بيارم..

افسونگرWhere stories live. Discover now