44.هديه

1.4K 152 6
                                    

بيخواب شده بودم و به سرم زده بود يه كاري بكنم...
شكلات توت فرنگي توي خونه اش ترسونده بودم..
كسي كه به توت فرنگي حساسيت داره چرا بايد تو خونه اش شكلات توت فرنگي باشه؟؟
يه احتمال خيلي بدش اين بود كه به توت فرنگي حساسيت نداره كه در اون صورت ويليام نبود..
يه تعداد شمع برداشتم..
هنوز برق نيومده بود..
وسط سالن روي زمين نشستم و شمع ها رو دور تا دورم گذاشتم و روشنشون كردم..
كتاب جادو و چاقو و نقشه اي اوردم و باز بين دايره شمع ها نشستم..
نقشه رو جلوم باز كردم و بعد كتاب جادو رو..
ميخواستم رد ويليام رو بگيرم..جاييكه هست..
احمقانه اميدوار بودم نقشه چيزي اطراف خودم يعني همين خونه رو نشون بده..يعني دنيل رو..
براي اينكار به يه چيزي از ويليام نياز داشتم..
مشوش فك كردم..
هيچي نداشتم..
ذهنم رفت به لباسم..
لباس انگليسي قديميم..لباس١٥٣٤..
با خودم آورده بودمش..
تند بلند شدم..
ويليام بهش دست زده بود؟
نميدونم..
اما به امتحانش مي ارزيد..
بلند شدم و تند رفتم اوردمش..
با نفس عميق روش دست كشيدم و سرجام نشستم..
تمام حواس و تمركزم رو جمع كردم و شروع كردم به خوندن ورد ها..
نرم با چاقو كف دستم رو بريدم..
خون جاري شد..
پردرد صورتمو تو هم كشيدم و خونم رو روي نقشه چكوندم..
لباس رو توي دستم فشردم و ادامه ورد رو خوندم..
زل زدم به خون..
اروم اروم روي نقشه شروع به حركت كرد..
نفسم تند شد..يعني كجا رو نشون ميده؟
احساس كردم خون داره بيشتر و بيشتر ميشه..
چشمامو باريك كردم..
خيلي سريع تر از حد تصورم تمام نقشه از خونم سرخ شد..
مشوش زل زدم بهش.
يعني چي؟
بايد توي يه نقطه خاص وايسته و حالا..
جاي ويليام رو توي همه شهرها و كشورها نشون ميده..
هه..
اشفته نفسم رو بيرون دادم..
جواب نميده..
دنيل..
نگاهم رو به برگه روي يخچال كشيدم..
همون برگه اي كه شماره نگهبان و اين خونه رو روش نوشته بود..احتمالا دنيل نوشته بودش پس..
بلند شدم و برش داشتم..
نشستم.
نقشه رو با بشكني تميز كردم.
همون ورد رو خوندم و برگه رو توي دستم فشردم و به دنيل فك كردم و قطره اي از خونم رو روش چكوندم..
خون باز تمام نقشه رو گرفت..
همون لحظه كه نقشه تماماً خوني شد صداي گريه هاي بلندي به گوش رسيد..
همه گريه ميكردن.
چشمامو اروم بستم و سعي كردم ببينم..
همه گريه ميكردن..
كلي ادم نااشنا..
يه نفر گريون داد زد:دنيللل..
و صداي گريه ها پردردتر شد..
با هين بلندي از خيال بيرون اومدم.
تماماً درد و خشم و غم بود..
چي درباره اين مرد وجود داره؟
به نقشه خوني نگاه كردم.
شايد اشتباه از منه..
بايد بفهمم..
تند بلند شدم و گردنبند هديه مامان نفس رو برداشتم و برگشتم..
بايد مطمين ميشدم مشكل از ويليام يا دنيل نيست.
همون كار رو براي مامان كردم و...
نفسام تند شد..
قطره خون اروم حركت كرد و روي لندن ايستاد..
اخم كردم.
جادو درست عمل ميكرد..
جاي مامان رو درست نشون داده بود اما..
دنيل و ويليام..
تند و اشفته دنيال مكان خودم جادو رو تكرار كردم..
هه..
تمام نقشه غرق خون شد..
مثل اتفاقي كه براي دنيل و ويليام افتاد..
من و ويليام و دنيل يه نقطه مشترك داشتيم..
اين نقطه اشتراك چي ميتونست باشه؟
يعني..يعني ميتونه سفر در زمان باشه؟
نفس عميق كشيدم.
شايد اره و شايدم نه..
داغون و خسته دست به صورتم كشيدم و بلند شدم.
شمع ها رو خاموش كردم و رفتم تو تخت.
فقط ميدونستم يه چيزي طبيعي نبود كه اونم شاهكار نكرده بودم..واضح بود..

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora