118.هر دو

2K 168 32
                                    

به دنيلم كه روي پاهام خواب بود نگاه كردم..
زير چشماش گود رفته بود..
يه پدر هرچقدر سخت گير و خشن باشه،هرچقدر هم با بچه اش بدرفتاري كنه باز فوت اولين تكيه يه مرد سخته..
دلم گرفت..
دقيقا وقتي كه..
وقتي كه خواستم خبر خوش بارداريمو بهش بدم..
نفس عميقي كشيدم.
به دستش نگاه كردم.
مشت شده بود ولي يه كم از زنجير گردنبند ظريف زنونه اي ازش بيرون زده بود.
همون گردنبندي كه پدرش بهش داده بود..
احتمالا..مال ماريا بود..
نميدونم..فقط اينطور حس كردم..
اولين و اخرين عشق پدرش،مادر پسرش..
بيحال و گرفته سرمو به پشتي مبل تكيه دادم كه سريع چشمام به هم قفل شدن و از زور خستگي بيهوش شدم..

تند و نگرانِ دنيل چشمامو باز كردم كه..
گنگ پلك زدم..
رو مبل..نبودم..
تو اتاق دنيل و رو تختش دراز كشيده بودم و پتوش روم كشيدم شده بود و خبري از خودش نبود..
بيجون نشستم و به ساعت نگاه كردم.
٩:٣٠صبح بود..
يعني كجا رفته؟
اخ..
احتمالا براي كارهاي مراسم پدرش..
اصلا اونقدر همه چيز سريع پيش رفته بود كه باورم نميشد پدرش فوت شده باشه..
اونم سر گرفتگي رگ هاي قلبي..
خيلي سريع و يهويي..
اصلا..هضمش سخت بود..
گرفته بلند شدم و رفتم بيرون..
فقط كلارا بيدار بود و با لباس مشكي تو سالن نشسته بود.
نگاه خيره و عميقش رو به ديوار دوخته بود.
اينجور ديدنشون خردم ميكرد..
با محبت شونه شو فشردم و گفتم:كلارا جون خوبين؟
اروم گفت:خوبم..
و سعي كرد لبخند بزنه و دستمو نوازش كرد.
با غم و دلسوزانه نگاش كردم و گفت:دنيل رو نديدين؟
كلارا-رفت دنبال كارهاي مراسم..
سر تكون دادم و گفتم:چيزي ميخورين براتون حاضر كنم؟
بيجون گفت:نه عزيزم..فقط..افسون..
-جان
كلارا-هواي دنيز رو داشته باش..
-حتما..نگرانش نباشين..
و رفتم سمت اتاق دنيز.
اروم لاي در رو باز كردم و نگاش كردم.
اخ..
چشماش اشكيش باز و بيدار بود ولي دراز كشيده بود..
با محبت گفتم:دنيز جونم..بيداري؟
و رفتم كنارش.
رو زمين كنار تختش زانو زدم و دست به موهاش كشيدم و گفتم:پاشو عزيزم..ديشبم هيچي نخوردي..حالت بد ميشه..بايد يه چيز بخوري..
گرفته و با بغض گفت:دنيل نيست؟
-نه..رفته دنبال كارا..
با محبت سرشو بوسيد و گفت:پاشو خواهري.
داغون سر تكون داد و بلند شد.
رفت سر كمد و با بغض گفت:بايد مشكي بپوشم نه؟
گرفته گفتم:اره..
يه لباس مشكي بيرون كشيد و برگشت به من و لباسام نگاهي كرد و اشكش جاري شد و گفت:تو هم ميخواي؟
لرزون گفتم:اره..خيلي عجله اي اومديم..
يه لباسم سمت من گرفت.
لباس مشكي رو پوشيدم..
دو لايه بود و خيلي خوب بود كه جلوش يه كم بازه..
اگه بسته بود نفسم ميگرفت..
از ديشب نفسم تنگ بود..
لباس چسبان و تنگ خفه ام ميكرد..
رفتيم پايين.
دنيز به زحمت دو لقمه خورد ولي من هيچي نتونستم بخورم..
معده ام بهم ريخته بود..
صداي باز شدن در اومد.
از اپن نگاه كردم.
دنيل..
پيرهن مردونه مشكي تنش بود و با صورت گرفته و جدي اومد تو..
براش قهوه درست كردم..
رو مبل كنار مادرش نشست و توضيح داد كه همه چيزو اماده كرده و فردا ميشه مراسم رو برگذار كرد و خسته و بيحال دست به صورتش كشيد..
قهوه رو دادم دستش.
نگاهش رو كشيد روم.
با لبخند غمگيني كنارش نشستم.
دقيق نگام كرد و گفت:خوبي؟
-من اره..تو خوبي؟
اخم باريكي كرد و گفت:رنگت يه كم پريده..
هول گفتم:چيزي نيست..خوبم..
اروم سر تكون داد و قهوه شو مزه كرد.
شرايط بد و غمزده اي بود..
من بايد بيشتر هواشون رو داشته باشم..
سعي ميكردم همه چيز سرجاش و اروم باشه و براشون شام پختم..
هر سه بي اشتها بودن و من از همه بدتر..
به زور يه كم خورديم و بعدش هركي به اتاقش پناه برد..
ظرفا رو شستم و بي صدا رفتم تو اتاق دنيل.
اتاق تاريك بود..
احتمالا خوابيده..
لرزون دست به شكمم گرفتم..
دل پيچه داشتم..
اين درد و غم و بهم ريختگي داشت داغونم ميكرد.
اروم رو تخت نشستم تا دنيل رو بيدار نكنم و كمرم رو صاف كردم..يه كم زياد خم شده بودم انگار..
كمرم يه جوري بود كه دستشو نرم رو كمرم كشيد.
با لبخند نفس عميقي كشيدم و دراز كشيدم و غلت زدم سمتش و گفتم:بيداري؟
اروم سر تكون داد و دستشو از زير سرم رد كرد و گفت:كمرت درد ميكنه؟
-چيزي نيست..خوبم..
و پيشونيشو به پيشونيم تكيه داد و چشماشو بست.
دست روي گونه اش كشيدم.
اصلا نميدونستم چي بايد بگم تا ارومش كنم..
اروم گفت:اون روز..كه اومده بودي شركت..
دلم ريخت..
دنيل-چي ميخواستي بهم بگي؟
نفسم تو سينه حبس شد.
چي بايد ميگفتم؟
نميشد..نميتونستم..
تند گفتم:هيچي..هيچي..
نفس عميقي كشيد و همونجور نزديك بهم و پيشونيش روي پيشونيم خوابيد.
اونقدر اشفته و بهم ريخته بود كه بيشتر پيگير نشه..
نفس عميقي كشيدم.
چي بايد ميگفتم؟
ميگفتم باردارم؟
وسط اين شلوغي و درد و ناراحتي اينو كجاي دلش بذاره؟
چشمامو داغون بستم.

افسونگرWo Geschichten leben. Entdecke jetzt