107.ترس

1.9K 170 23
                                    

چشمامو اروم باز كردم...
فردا عروسيمون بود..
عروسي من و دنيل.
مراسم ازدواج من و كسي كه كلي براي داشتنش جنگيدم..
كلي از دوري و نداشتنش درد كشيدم و كلي از بودن و محبتش عشق كردم.
بودن دنيل شده بود معناي تمام لحظه هاي زندگيم و نبودش..
پوچي محض..
همونجور دراز كشيده توي تخت درحاليكه به صداي پرتكاپوي مامان نفس و بابا رايان و افشين گوش ميدادم كه تو سالن مشغول كارها بودن به لباس عروس بلندم خيره شدم كه از بالاي در كمد اويزون بود..
خوب بود؟
احساس عجيبي داشتم..
توضيحش سخت بود..
يه جور سنگيني توي قلبم..
انگار..
اره..
ترسيده بودم..
پر از اضطراب و تشويش بودم..
نفس عميقي كشيدم اروم و بي حوصله بلند شدم..
تمام عمرم براي يه چنين روزي اشتياق داشتم و الان..
مامان تند پريد تو اتاق و گفت:عه عه افسون هنوز تو تختي كه..پاشو ببينم..كلي كار داريم..
بي حرف بلند شدم و رفتم سمت سرويس.
مامان نگران گفت:افسون حالت خوبه؟
بيحال گفتم:چند دقيقه ولم كنين مامان..لطفا..ميخوام دوش بگيرم..
و زير نگاه متعجب و گرد شده اش رفتم داخل و در رو قفل كردم و شير اب رو باز كردم.
با لباس رفتم زير دوش..
اخ..
نفس عميقي كشيدم و اروم لباسامو در اوردم.
اصلا دلم نميخواست برم بيرون..
دلم..
خيلي سنگين بودم..
اشك تو چشمام جمع شد..
دلم نميخواد ازدواج كنم..
من..ميترسم..
از بهم خوردن همه چيز،از يكنواخت شدن حسمون،از اينكه روزي برسه كه ديگه دنيل دوسم نداشته باشه ميترسيدم..
ازدواج همه چيزو خراب ميكنه..
عشق رو تبديل به عادت ميكنه..
ازش دور ميشم..
من نميخوام ازش دور شم..نميخوام از دستش بدم..
ضربه ارومي به در خورد و مامان نفس گفت:افسون جان..
چشمامو بستم.
مامان نگران گفت:١ساعته اون تويي..نگرانتيم..بيا بيرون..
بابا-افسون..
كلافه گفتم:تنهام بذارين..
بابا-اخه..
درمونده گفتم:فقط ولم كنين..لطفا..
صداي پچ پچ ريزشون اومد و بابا بلند گفت:فقط بگو چته؟
بلند گفتم:نميخوام..برين لطفا..ميخوام تنها باشم..
صدام ميلرزيد.
داغون وان رو پر اب كردم و توش دراز كشيدم و براي نشنيدن صداهاي بيرون دوش رو باز گذاشتم
گمانم نيم ساعتي هيچ خبري ازشون نبود كه باز صداي ضربه اي به در اومد.
به گمان اينكه باز خودشونن كلافه نفس عميقي كشيدم.
انگار دست بردار نيستن..
خواستم بداخلاق داد و بيداد كنم كه صداي گرم و محكمش اومد:
دنيل-افسون..
قلبم ريخت و تند صاف نشستم.
بايد ميدونستم بابا اينا خبرش ميكنن..
دنيل-افسون خوبي؟
اروم گفتم:خوبم..
دنيل-چي شده؟بيا بيرون..
لجبازانه گفتم:نميخوام..
انگار به مامان و بابا گفت:چند دقيقه تنهامون ميذارين؟
بابا رايان-دنيل..
دنيل-لطفا..
و صداي بسته شدن در اومد و دنيل بلند گفت:مرسي..
بعد باز ضربه اي به در زد و گفت:افسون جان چي شده؟
حرف نزدم.
دنيل-ميگن نزديكه٢ساعت اون تو خودتو حبس كردي اره؟چرا؟چي شده؟
حرف نزدم.
يهو جدي شد و خيلي محكم و با تحكم گفت:افسون تا دو دقيقه ديگه بيروني و صحبت ميكنيم..فهميدي؟
لحنش اونقدر محكم و جدي بود كه جايي براي فرار نميذاشت..
دنيل-يالا..
با بغض لرزون چشمامو بستم و اروم بلند شدم.
ناچار بودم..
حوله رو دور خودم و پيچيدم و شير اب رو بستم و گرفته اومدم بيرون.
رو تختم با حالت مشوش و مضطربي نشسته بود و دستشو مشت كرده بود..
با بغض حوله رو بيشتر دور خودم پيچيدم..
سر بلند كرد و نگام كرد و نرم گفت:چته افسون؟
با بغض رو ازش گرفتم.
اومد كنارم و گفت:ببين منو..چي شده؟حرف بزن با من..اتفاق جديدي افتاده؟
سر به نه تكون دادم.
دنيل-كسي حرفي زده؟
درمونده گفتم:نه..
دنيل-پس چي؟
با بهونه و لجبازي اشفته گفتم:لباس عروسمو دوست ندارم..
لبخندي زد و صبورانه گفت:خيله خوب..اينكه انقدر غصه خوردن نداره..همين الان حاضر شو ميريم يكي ديگه ميگيري..يكي كه دوست داشته باشي..
لجباز گفتم:نميخوام..
كلافه گفت:افسون بهونه نگير ديگه..كلي كار داريم.
عصبي گفتم:اصلا نميخوام..بايد كي رو ببينم؟
گنگ نگام كرد و به شوخي گفت:چييييه؟ببينش چه توپش پره..چي رو نميخواي؟نكنه پشيمون شدي؟
با درد تند گفتم:اره..
لبخندش محو شد و واضح وا رفت و ناباور گفت:افسون..داري شوخي ميكني؟
داد زدم:شوخي نميكنم..كاملا جديم..
اشكم جاري شد و اشفته گفتم:پشيمون شدم..
قلب خودم از اين جمله تير كشيد..
من فقط..
ترسيده بودم..
عميق و ناراحت زل زد بهم و تلخ گفت:يعني چي؟نميفهمم..افسون فردا مراسم ازدواجمونه..تو..تو چته؟يعني چي پشيمون شدي؟
چشمامو بستم و هق هقي از گلوم خارج شد و گفتم:دلم نميخواد ازدواج كنيم چون ميدونم عشقمون ميشه عادت..اين خاصيت ازدواجه..ازم دور ميشي،ازم سير ميشي..از هم زده ميشيم..من..
دو طرف بازومو گرفت و گفت:هي..منو ببين..اين من و توييم كه اينده رو ميسازيم..چرا بايد عشقمون از بين بره؟افسون لطفا..اروم باش..تو فقط ترسيدي..
دست به موهاي نم دارم كشيد و مهربون گفت:تو فقط مضطربي..از زندگي مشترك ترسيدي..فقط همين..
و درمونده گفت:نگو كه قلباً پشيموني..همه..
داغون گفت:همه چيز براي تو اماده و محيا شده تا خانوم خونه من بشي..
با چونه لرزون نگاش كردم.
منو تند كشيد تو بغلش و سرمو روي سينه اش گذاشت و گفت:خيله خوب..چيكار كنيم؟هركاري تو بگي ميكنيم..ميخواي ازدواج رو كنسل كنيم؟
لرزون گفتم:اينكارو نميكني..
محكم گفت:اگه اين خواسته قلبيت باشه ميكنم افسون..زنگ ميزنيم به همشون كنسلش ميكنيم..بعدش چي؟
اروم گفتم:بريم يه جاي دور..اصلا فرار كنيم..
نرم خنديد و سرمو بوسيد و گفت:دختر كوچولوي من..اخه مگه ازدواج چيه؟فك كردي چيزي جز در كنار هم بودنه؟
موهامو نوازش كرد و گفت:مگه هميشه نميگفتي ميخواي تا ابد داشته باشيم؟
چشمامو محكم به هم فشردم.
دنيل-چي شد پس؟جا زدي؟
هق هق كردم و پيرهنش رو با درد توي مشتم گرفتم.
تند گفت:باشه باشه..بريم..بريم يه جاي دور..
منو از خودش دور كرد و تند اشكامو پاك كرد و گفت:لباس عوض كن بريم..
ناباور گفتم:واقعا ميريم؟
با لبخند سر به تاييد تكون داد.
اروم ازش دور شدم.
رفت سمت در و گفت:بيرون منتظرتم..
بينيمو بالا كشيدم و تند تند سر تكون دادم.
رفت بيرون.
با دل سنگيني سريع لباس عوض كردم و موهامو بستم و رفتم بيرون.
مامان و بابا خيره و بدون حرف نگام ميكردن.
منم چيزي نگفتم و با فين فين زدم بيرون.
تو ماشين كنارش نشستم.
راه افتاد و گفت:خوب..كجا بريم؟
لرزون گفتم:نميدونم..
قلبم بي قرار بود و دستام يخ..
دنيل-نظرت چيه شب رو توي يه هتل بمونيم و براي فردا بليط بگيرم و بريم لس انجلس يا پاريس؟هووم؟هرجا تو دوست داشته باشي..پاريس خيلي قشنگه..نظر تو چيه؟
نگاش كردم.
كاملا جدي بود..
گنگ گفتم:تو واقعا..
نفسمو بيرون دادم و گفتم:يعني.اينكارو ميكنيم؟
جدي نگام كرد و گفت:افسون..ازدواج فقط يه كاغذه..اين دله كه مهمه..اگه قرار به زده شدن باشه بدون ازدواج هم ادم زده ميشه..
به روبروش نگاه كرد و گفت:درباره سوالتونم بله..من كاملاً جديم و اينكارو ميكنم..خودت ميدوني از مراسم و تجملات و شلوغ كاري اصلا خوشم نمياد..با هم بودنمونه كه برام مهمه..پس ميريم..خوبه؟
با بغض شديدي نگاش كردم.
اين مرد..
اخ خداا..
من لياقت چنين فرشته اي رو دارم؟
چطور ميتونه انقدر خوب باشه؟
اصلا..نميفهمم..
اين حجم از عشق رو نميفهمم..
مثل يه مسئله رياضي سخت.
نگام كرد و كلافه نفسشو بيرون داد و گفت:چته افسون؟چرا بغض اخه؟من كه دارم به ساز تو ميرقصم..من كه ميگم بريم..چيكار كنم ديگه؟
اروم زدم زير گريه و سر روي شونه اش گذاشتم.
نفس پردردي كشيد و ماشين رو پارك كرد و دست به سرم كشيد.
با عشق گفتم:دوستت دارم..خيلي خيلي زياد..
سرمو گرفت و بلندش كرد.
با همه احساسم گفتم:خيلي دوستت دارم لعنتي..
لبخند عميقي زد و لبامو گرم بوسيد.
محكم دو طرف صورتشو گرفتم و تند همراهيش كردم.
دست روي نيم رخم كشيد و نرم لباشو جدا كرد و مهربون گفت:كجا بريم؟
با بغض لبخند زدم و گفتم:خونه..كلي كار داريم..
لبخند عميقي زد و اخم كرد و گفت:دختر فراري من  انقدر زود پشيمون شد؟ترسيد از فرار؟
خنديدم و تند سر به اره تكون دادم و با ناز گفتم:ميخوام زنت بشم..
خنديد و دست به موهام كشيد و گفت:اخه دختر كوچولوي مو مشكي من..من از دست تو چيكار كنم؟
با خنده گفتم:دوسم داشته باش..
و نرم شونه بالا انداختم.
خنديد و سرشو به طرفين تكون داد.
دستشو گرفتم و عميق گفتم:فقط يه لحظه..ترس خيلي بدي برم داشت..اصلا..دست خودم نبود..ببخشيد..فقط يه لحظه نتونستم اروم باشم..نتونستم خودمو جمع كنم..كارم خيلي بچگونه بود..
شقيقه مو بوسيد و جدي گفت:بچگونه نبود..طبيعيه كه تغيير و اونم به اين بزرگي و مهمي بترسونتت..حالا مطميني؟
گرم گفتم:وقتي اينجور پشتم و كنارم در مياي..چطور مطمين نباشم؟
با لبخند محكم گفت:من هيچ وقت ازت زده نميشم و بهت عادت نميكنم افسونگر من..هيچ وقت..اينو باور كن..
با خيال راحت نفسمو بيرون دادم و با عشق گفتم:حالا ديگه ميدونم..
ماشين رو روشن كرد و گفت:لجباز..فقط تو كار شوك دادني..اخه يه روز قبل عروسي؟نگفتي قلبم وايميسته؟اون همه خرج كردم دختر..ورشكست ميشدم..
بلند خنديدم و با عشق نگاش كردم.
مهربون گفت:لباس عروس جديد نميخواي؟
-نه..همون عاليه..
لبخند زد و سر تكون داد و گفت:دخترم يهو طوفان كردي بعد اروم شدي؟
خنديدم و گفتم:اره..
دنيل-چي ميخواي تا فردا برات بي نقص و عالي باشه؟
چشمامو بستم و گفتم:تو..
دستمو با عشق بوسيد و گفت:ديگه؟
با بغض گفتم:بابا مايكل و مامان فريا و عمه ماريا..
لرزون گفتم:دوست دارم فردا باشن دنيل..ميشه؟
عميق گفت:معلومه كه ميشه..بسپارش به من..
لبخند شادي زدم.
وقتي اينطور ميگه بسپارش به من يعني حتما يه كاري براش ميكنه و اين فوق العاده است..
بودن خانواده ام تو چنون روز مهمي فوق العاده است..
رفت سمت خونه.
فك كردم بعد پياده كردنم خودش ميره دنبال كارها ولي باهام اومد بالا.
به محض باز كردن در خونه با چند تا چشم مهربون روبرو شدم..
واي خداي من..
شوكه و با شوق خنديدم و دستمو روي دهنم گذاشتم..
واي خدااا..
مامان بزرگ انوشكا و بابا بزرگ رابين..
پدر و مادر بابا رايان..
از بس خوب و مهربون بودن هميشه رابين جون و انوش جون صداشون ميزدم..
دوتا زوج عاشق و مهربون.. فوق العاده بودن..
ذوق زده دويدم سمتشون و خودمو انداختم تو بغلشون و جيغ زدم:اينجاايين..
رابين جون محكم منو به خودش فشرد و با محبت گفت:واي خداا..دختركوچولوي ما چقدر بزرگ شده رايان..
نرم خنديدم و با عشق تند تند بوسيدمش.
با محبت خنديد.
تند انوش جونم رو بوسيدم و با ذوق گفتم:خيلي خوشحالم كه اينجايين..خيلي..
انوش جون با عشق موهاي فرم رو نوازش كرد و گفت:مگه ميشد واسه عروسي افسون كوچولومون نيايم؟
با ذوق تند دستشونو بوسيدم.
خنديدم و با عشق و محبت نگام كردن.
دنيل مودبانه سلام كرد.
تند گفتم:دنيل..نامزدم..
و انوش جون و رابين جون رو بهش معرفي كردن.
هر دوبا محبت با دنيل سلام و احوال پرسي كردن و كلي برامون ارزوهاي خوب كردن..
با شوق به دنيل گفتم:رابين جون و انوش جون بعد اين همه سال يه جوري عاشق همن كه باورت نميشه دنيل..فوق العاده ان..دوتا فرشته مهربون..
همه نرم خنديدن و رابين و انوش نگاه پرمحبتي بهم انداختن.
اخ خداا..
الهي فداشون بشم..
دلم ضعف رفت براشون..
-اصلا انتظار نداشتم بياين..
انوش جون موهامو نوازش كرد و گفتم:عمه رزا و عمه روميناتم فردا ميان عروس ناز من..
نرم خنديدم و با ذوق گفتم:خيلي خوبه..ممنونم..
بابا رايان-خوبي افسون؟
نگاش كردم و تند گفتم:اره..اره كاملاً..
لبخند زد و به دنيل نگاه كرد و زير اب گفت:لعنت بهت كه انقدر خوب قلقشو بلدي..
دنيل نرم خنديد و با محبت نگام كرد.
خانواده خوب موهبت خيلي بزرگيه كه خوشبختانه من يه دونه خيلي بزرگش رو دارم و هيچي بهتر از اين نيست..
با لبخند به تك تكشون نگاه كردم.
من خيلي خوشبختم..خيلي زياد و قراره اين خوشبختي بيشتر هم بشه..
حالا كه به دنيل نگاه ميكنم ميبينم ديگه نميترسم..
اون هميشه مثل يه كوه پشتم ميمونه..
هيچي براي ترسيدن وجود نداره..
من تا ابد عاشقش ميمونم..

افسونگرWhere stories live. Discover now