6.خدمتكار

1.5K 155 10
                                    

بعد صبحانه مفصلي كه اميلي خورد دستم رو كشيد و گفت:ميريم تو باغ..
ويليام نگاه پر شك و شايد پشيمون و نگران از حضورم بهم انداخت.
اومديم بيرون..
احساس بد كثيفي داشتم..
تند از پله ها سرازير شديم كه تند گفتم:من..
برگشت و نگام كرد.
مظلوم گفتم:من فك كردم شايد..شايد بهتر باشه يه..حمامي بكنم..
تند گفتم:تو اصطبل بودم..
سريع گفت:اهان اهان..بسيار خوب..
لبخند زدم.
و بلند گفت:آناا..
دخترجوون خدمتكار جلو اومد و با احترام تعظيم كرد و گفت:بله كنتس..
اميلي-اف...سون رو تا حمام راهنمايي كن و وان رو براش پر كن..
لبخند زدم و گفت:افسون..بدون تاكيد..
انا نگاه پر غيضي بهم انداخت و راه افتاد.
با ذوق تميز شدن تند دنبالش دويدم.
رفت داخل اتاقي..
كف اتاق سفيد كدر بود و ديواراش قهوه اي و وسطش وان چوبي قهوه اي بيضي شكلي بود كه خيلي خوب جلا خورده بود..
اوه..
بايد تو اين حمام كنم؟
اشفته دست به كمرم زدم و صورت تو هم كشيدم..
عهد دقيانوس..
اووووف.
اروم..اروم باش افسون..ميري..
از اينجا ميري..دووم بيار..
به آنا نگاه كردم كه از سطل خيلي بزرگ گوشه اتاق به اصلاح حمام سطل سطل اب مياورد و توي وان ميريخت..
بعد پر كردن وان پر غيض رفت.
مشكوك به دور و برم و در نگاه كردم.
نكنه يه دفعه يكي بياد تو؟
اينجا هيچ چيزي حساب و كتاب نداره..
رفتم سمت در.
نه قفل داشت و نه كلون يا همچين چيزي..
سريع اطراف رو گشتم تا چيزي پيدا كنم و بذارم پشت در..
اي بابا..
هيچي نبود جز اون سطل بزرگ پر از اب گوشه حمام..
اما خيلي سنگين و پر بود..نميتونستم تكونش بدم..
به وان نگاه كردم.
وسوسه حمام كردن و اب داشت ديوونه ام ميكرد و واقعا بهش نياز داشتم ولي..
ميترسيدم لباسامو در بيارم..
تنها چيزي كه الان مهم تر بود امنيت جسميم بود..
ناراحت اومدم بيرون كه اميلي رو جلوي در ديدم..انگار منتظر من بود..
متعجب به موهاي خشكم نگاه كرد و گفت:حمام نكردي؟
لرزون گفتم:من..
اميلي-ميترسي..
مشوش زل زدم بهش.
لبخند باريكي زد و گفت:اينجا يه خط قرمز وجود داره يعني ويليام گذاشتتش كه هيچ كس نميتونه ازش رد بشه..اونم اينه كه هيچ كس حق نداره به زنهاي اين خونه بدون خواست خودشون دست بزنه..
ابرو بالا انداختم.
غمي تو صورتش دويد و اروم گفت:به خاطر مادرم..
مادرش؟
گنگ نگاش كردم.
يعني چي؟
سرفه ريزي زد و گفت:تعجب نكردي اون روزايي كه تو اصطبل بودي كسي بهت دست نزد؟
اروم سر تكون دادم.
اميلي-بعد انداختنت تو اصطبل ويليام گفت حتي اگه فاحشه باشي كسي حق نداره بهت دست بزنه..وگرنه لفظ فاحشه كافيه تا حتي تك تك كارگراي باغ هم..
تنم لرزيد.
اميلي-برو حمام كن..اينجا حمام منه..كسي نمياد..
لرزون لبخند زدم و برگشتم داخل.
واقعا گفته بود كسي بهم دست نزنه؟چرا؟
نكنه فكر و خيالي تو سرش باشه؟
الان فقط بايد زودتر حمام كنم..
لباسامو در اوردم و تند توي وان پر اب رفتم.
اخ..
چه حس خوبي بود..
سريع موهام رو هم خيس كردم و تنم رو به اب سپردم..
حسش خيلي خوب بود.
بعد دقايقي با حال بهتري بيرون اومدم و همون لباس پوشيدم..
اخيش..
راحت شدم..
موهامو هم پشت سرم گوله كردم و در خودش پيچيدمش كه بسته بمونه و رفتم بيرون.
خدمتكاري از كنارم رد شد و جدي گفت:كنتس بالا هستن..
سري تكون دادم و از پله ها رفتم بالا.
اميلي روي مبل هاي شيك نشسته بود.
بهش لبخند زدم و گفتم:عالي بود..ممنونم..
بلند شد و دستم رو كشيد سمت پايين و مشتاق گفت:خوب خوب..حالا از خودت بگو؟از اينكه از كجا مياي و همه چيز..ميخوام همه چيزت رو بدونم..
و غمزده گفت:ميخوام همه چيز اون بيرون رو بدونم..من تا حالا از شهر بيرون نرفتم..
متعجب گفتم:واقعا؟
ناراحت سر تكون داد و گفت:حتي به ندرت اجازه بيرون رفتن از عمارت رو دارم..
نميدونستم بايد چي ميگفتم.
بگم از حدود ٤٨٥سال اينده اومدم؟
باور ميكرد؟
هه..نه..
فك ميكرد ديوونه ام..
اميلي-بگو ديگه..
حتي نميدونستم اسم چه شهر و كشوري رو بگم كه نشناسه و..
ياد مامان نفس افتادم..ايران..
مهربون دستش رو گرفتم وگفتم:ايران..من از جايي به اسم ايران اومدم..افسون هم يه اسم ايرانيه..
لبخند عميقي زد و كنجكاو گفت:خوب؟
-مادرم ايرانيه و پدرمم ايران به دنيا اومد و باهم تو فرانسه ازدواج كردن و اونجا زندگي كرديم..
با بغض به دستم نگاه كردم و گفتم:الان حتما خيلي نگرانمن و دارن همه جا رو دنبالم ميگردن..
مهربون گفت:خوب براشون نامه بنويس..ميدم پيغام رسون مخصوص سريع بهشون برسونه..
اخ..نامه..عهد دقيانوس..
به كي نامه بنويسم؟به كجا؟
به سالهاي اينده؟
اشفته نگهبانها رو از نظر گذروندم كه ببينم كي ميرن و كي ميان و گنگ گفتم:نميشه..اونا خيلي دورن..
سريع گفتم:چطور برادر ظالمت ميتونه منو اينجا نگه داره و بهم لقب خدمتكار رو بده درحاليكه پدر و مادر من خيلي ثروتمندن؟
صداي خشك و محكمش از پشت سرم اومد:ثروت خانواده ات مال خودشون..تقاص دزد يا قطع شدن دستاشه يا بردگي..
سريع برگشتم سمتش..
با اخم و خشن..
با تاكيد گفتم:من دزد نيستم..
بلوف زدم و گفتم:خانواده ام با پولشون ميتونن هزارتا مثل تو رو بخرن..
البته در اينده..
با خشم گفت:بهتره بيان و تو رو ازم بخرن وگرنه مجبوري تا اخر عمرت برام كار كني..و خوشحال باش كه مجبورت نميكنم پهن اسب و حيواناتم رو تميز كني و يا..
عميق زل زد تو چشمام و گفت:يا نميذارم مرداي عمارتم رو سيراب كني..
داشتم خفه ميشدم..
از نفرت و خشم سرخ شدم و عصبي گفتم:من..فاحشه...نيستم..
پوزخندي زد و رد شد و سمت در خروج رفت.
با خشم سمتش حمله كردم كه اميلي بازوم رو گرفت و تند گفت:عصبي بشه ميده بلايي سرت بيارن..اروم باش..
از خشم و درد داشت گريه ام ميگرفت و زير لب زمزمه كردم:خيلي هم مطمين نباش اينجا بمونم..اشغال..
و اشفته دست به صورتم كشيدم.
اميلي چشماشو گشاد كرد.
اوه..فوش دادم..
تند گفتم:فقط..كمي عصبي شدم..
اميلي-متاسفم كه اين قضيه برات پيش اومده..ولي..تاحالا نديدم يه..يه دختر اينطور حرف بد بزنه..
لرزون سر تكون دادم و گفتم:فقط خيلي عصبي شدم..
نفس عميقي كشيد و گفت:پدر و مادرت..چجورين؟مهربونن؟دوستت دارن؟
گنگ نگاش كردم.
خيلي غمگين گفت:من وقتي به دنيا اومدم مادر فوت شد و چندسال بعدش پدرم..در واقع پدرم زنده هم بود خيلي پيش ما نبود..من..هيچ وقت هيچ كدومشون رو خوب نشناختم و....فقط ويليام رو داشتم..
با دل سوزي و ناراحت دو طرف صورتش رو گرفتم و گفتم:عزيزم..من مطمينم اگه بودن از داشتن دختر مهربون و شيريني مثل تو به خودشون ميباليدن وبهت افتخار ميكردن..
و سرشو توي بغلم كشيدم.
يهو بغضش تركيد و زد زير گريه و محكم بغلم كرد.
منم محكم به خودم فشردمش.
لرزون گفت:تو راست گفتي..من تنهام و..از تنهايي هم ميترسم..
بينيشو بالا كشيد و گفت:نميدونم چرا..اما..
محكم فشارم داد و گفت:خوشحالم كه تو هستي..
لبخند زدم و سرشو بوسيدم و گفتم:هر چند روز كه اينجا باشم..حساب تو جداست..رازدار و دوستت ميمونم.
تند خودشو ازم دور كرد و با لبخند اشكاشو پاك كرد و گفت:بيا..ميخوام اين دور و بر رو نشونت بدم..
چي بهتر از اين..بايد با اطراف اشنا شم كه بتونم راحت و بي دردسر برم بيرون..
دنبالش راه افتادم.
تند تند حرف ميزد و از همه چيز برام ميگفت.
خانواده شون،كارهاشون،تجارتهاي برادرش..
پدرشون يه كنت بزرگ بود كه ارث كلوني براي بچه هاش به جا گذاشت و مرد و ويليام با تجارت ميوه اين ارث رو هزاران برابر كرده بود..
يعني ويليام الان كنت و اميلي كنتس بود..
باغ ميوه جلوم انواع ميوه هاي خوشمزه و خواستني رو شامل ميشد كه به نقاط مختلف كشور و حتي كشورهاي همسايه و قصر فرستاده ميشد..
بين حرفاي تند اميلي به ميوه ها ناخونك ميزدم و اولش مثل دزدها نگام ميكرد ولي كم كم اونم همراهيم كرد..
متناسب با سنش خيلي زيادي خانوم بود..
در واقع ميخواستن كه باشه و تربيت اين دوره و شأن و مقامش ايجاب ميكرد و يا تنهايي باعثش شده بود..
اما هرچي كه بود اميلي به شادي و سرزندگي بيشتري نياز داشت..
بين زمين ذرت راه افتاديم..
به جايي كه اولين بار چشمامو توش باز كردم نگاه كردم و اروم و درمونده رفتم سمتش.
دقيقا همينجا..
وايستادم تو همون نقطه و نفس پردردي كشيدم..
يه دفعه نگاهم خورد به كتابچه كوچيك مشكي كه روي زمين افتاده بود..
خداي من..اين كتاب..
وحشت زده و هول تند روي زمين نشستم و برش داشتم..
خودشه..خود خودش..
اين لعنتي منو انداخت توي اين خراب شده..
تند با دستايي كه شديدا ميلرزيد بازش كردم.
تند صفحات سفيدش رو ورق زدم..
ميرم خونه..بايد برم خونه..
اما..
وسطش خالي بود..
پس اون نوشتها كجان؟
تند رفتم صفحه اولش..اما اين صفحه هم خالي بود..
نه..
درمونده كتاب رو توي دستام فشردم و داغون دستمو روي دهنم فشردم.
حالا چيكار بايد بكنم؟
بدون اين كتاب..
دستامو مشت كردم..
جادوم..
اره..شايد با جادو پنهان شده..
فقط بايد قدرتهامو به دست بيارم تا بتونم دوباره اين كتاب رو بخونم و برگردم خونه..
اميلي-گوش ميدي چي ميگم؟
تند كتاب رو زير لباسم پنهون كردم و بلند شدم و هول گفتم:اره..اره
كسي بلند صدا زد:خانوم اميلي..استاد حسابتون اومده..
اميلي با حرص گفت:واي خدا..
رفتم كنارش و گفتم:استاد حساب؟
با غيض گفت:از حساب متنفرم..
و سمت عمارت رفت و منم دنبالش..
براي اخرين بار دروازه بزرگ عمارت رو نگاه كردم كه با دوتا نگهبان محافظت ميشد..
نفسم رو بيرون دادم و رفتم داخل..
اميلي از پله ها بالا رفت و سراغ اون يكي در طبقه اول رفت.
اميلي-اينجا كتابخونه است..
و در رو باز كرد و رفت تو.
كنجكاو پشت سرش رفتم.
واااي خدااي من..
تمام ديوارهاي اتاق بزرگ پر بود از كتابخونه ديواري سرتا سري و پر از كتاب..
و چند تا ميز و صندلي و مبل هم وسط اتاق و مردي با عينك گرد كوچيك وسط اتاق منتظر اميلي..
متعجب از اين همه كتاب گفتم:واااي..چقدر كتاب..١ميليون هست نه؟
اميلي گنگ نگام كرد و گفت:١چي؟
تند نگاش كردم.
ميليون؟
اخ..
اينجا حدود٥٠٠سال از واحد شمارش ما عقب ترن پس..
اين قيافه بهت زده ميگه با واحد ميليون اشنا نشدن..
تند سرتكون دادم و گفتم:هيچي..هيچي..فراموشش كن..
رفت سمت يكي از ميز و صندلي ها و نشست و اون مرد هم تعظيمي كرد و جلوش نشست و گفت:خوششحالم كه باززززز ميبينمتون دوشششيزززه اميلي..
ش و ز كلماتش ميزد و خيلي بامزه اداشون ميكرد.
به سختي سعي كردم نخندم ولي نشد و بي صدا خنديدم و به اميلي نگاه كردم.
از خنده كنترل شده سرخ شده بود و سعي ميكرد به من نگاه نكنه تا نخنده و اين خنده مو شديد تر ميكرد..
جناب استاد حساب با جديت تلاش ميكرد رياضيات عهد دقيانوسي رو به اميلي ياد بده و من كمي دورتر ازشون نشستم و كتابي دست گرفتم و مثلا مشغول خوندن شدم اما بيشتر حواسم به اميلي بود كه سر به هوا بود و دل به يادگيري نميداد.
نگاهش اومد روم.
بهش اخم كردم كه اونم اخم كرد.
بهش زبون درازي كردم كه نرم و نخودي خنديد.
با لبخند نگاهم رو به كتاب قديمي دستم كه در واقع هيچي ازش نميفهميدم دوختم..
ذهنم درگير اون كتاب بود..
واقعا با جادو باز ميشد و دوباره ميخوندمش و برميگشتم خونه؟
واقعا اميدوارم اينطور باشه..
به محض اينكه استاد حساب اميلي گفت:خوب براي امروززز كفايت ميكنه..
سريع دويد سمت من و شاد دستم رو گرفت و گفت:بيا ميخوام بقيه خونه رو نشونت بدم..
تو خونه مشغول گشت زدن شديم..
طبقه همكف شامل اتاق خدمتكارا و اشپزخونه و يه سالن انتظار كوچيك بود..
خونه كلاً سه تا خدمتكار زن و سه تا خدمتكار مرد داشت كه از زنها دورا دور با آنا و سارا اشنا شده بودم و از مردها با جورج..
اميلي ميگفت جورج از همه شون قديمي تر و مورد اعتماد تره و ويليام خيلي بهش اعتماد داره..
اينا فقط امور خونه رو تو دست داشتن و باغ پر از كارگر و محوطه خونه هم شامل ٤تا نگهبان بود كه شيفتي از خونه مراقبت ميكردن..
طبقه اول همونجور كه خودم ديده بودم سالن پذيرايي مهمان و سالن غذاخوري و كتابخونه و اتاق كار جناب هريسون بود..
و طبقه دوم اتاق خواب هريسون و اميلي..بقيه اتاق ها كه واقعا هم زياد بودن خالي بودن..
توي راهروي طبقه دوم تابلويي نظرم رو جلب كرد..
روبروش وايستادم..
اميلي تند اومد كنارم و با ذوق گفت:اين شجرنامه خانوادگيه..
به درخت خيلي بزرگ جلوم نگاه كردم كه فقط شاخه هاي كميش با يه اسم اشغال شده بود..انگار اين خانواده حالاحالاها خيلي كار داره..
اميلي-هر پسري كه توي اين خانواده به دنيا بياد اسمش روي يه شاخه نوشته ميشه..
-فقط پسر؟
تند سر به اره تكون داد.
دنبال اسم ويليام گشتم..بود..
اخرين شاخه اشغال شده و بعد از اون همه خالي بودن..
اميلي با ذوق گفت:اسم پسر ويليام به عنوان نفر بعدي نوشته ميشه..
لبخند باريكي زدم و فقط گفتم:جالبه..
و زيرلب گفتم:اين پسر دوستي مسخره مال همين دوره هاست..
و از تابلو دور شدم.
يه تابلو نقاشي شده از ويليام و اميلي هم بود.
اميلي رو صندلي نشسته بود و ويليام بالاسرش با ابهت و جديت ايستاده بود و انگشتر فيروزه اي توي دستاش ميدرخشيد..
سارا از پايين صدا زد:خانوم..ناهار حاضره..تشريف بيارين..
نفس عميقي كشيدم و رفتيم پايين.
ويليام با اخم سر ميز نشسته بود.
اميلي دستم رو كشيد و گفت:ميشه افسون هم با ما غذا بخوره؟
ويليام تلخ گفت:نه..خدمتكار با خدمتكارا غذا ميخوره..
دندونامو به هم فشردم و با حرص نگاش كردم.
باشه تو خوبي..
تو ارباب،من خدمتكار..عقده اي..
قسم ميخورن به زودي سر اين ميز غذا ميخورم شازده..مطمين باش..
لبخند باريكي به اميلي كه ناراحت بود زدم و سمت اشپزخونه رفتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now