69.قلب

1.9K 176 76
                                    

هر دو خيره شديم به فيلم..
عاشقونه و طنز بود.
با حرص گفت:معلوم نيست عوضي درو چطور بسته كه اينجور شكسته..
ابرومو بالا انداختم و نگاش كردم.
به در خيره بود.
متعجب گفتم:اون يارو درو بست؟
نگام كرد و گفت:مگه نبست؟
دنيل فك ميكرد اون يارو درو بسته..
گنگ چشماشو باريك كرد و گفت:ولي بد ليز خورد..من به تو نگاه ميكردم ببينم چته كه نگهم داشتي..نديدم چطور ليز خورد كف سالن كه اونجور داد زد..تو ديدي؟
چشمامو اندازه هندوانه گرد كردم.
دنيل-چيه؟
تند و هول گفتم:هيچي هيچي..منم خوب نديدم..
و به فيلم خيره شدم.
بهتر كه اينطور فك كنه.
خداروشكر كه نفهميده كار منه و چنون كارهايي ميتونم بكنم..
اما..
يه جوري بود..
يه حس عجيبي داشتم..
يه چيزي كه انگار..
انگار دنيل ديده بود چيكار كردم.
نميدونم چرا چنين حسي داشتم..
حس غريبي بود..
حرفاش بويي از منطق نداشت..
يه جوري انگار عجله اي ساخته شده بود..
خدايا اين چه فكراييه تو سرم؟
نگاهي به در انداختم.
چطور اينجور شد؟
بعيد ميدونم چنين فشاري وارد كرده باشم..
اه..چمه؟دارم فكر بيخود ميكنم..
شايد خيلي عصبي بودم و چنين فشاري وارد كردم..
به فيلم خيره شدم.
پسره دختره رو روي دوشش سوار كرده بود و ميچرخوندش..
دختره هم سر خم كرده بود و با خنده ميبوسيدش..
اخ..
نفس خيلي عميقي كشيدم.
با غيض زيرلب گفت:يه مشت لوس بازي كه شما دخترا عاشقشين..
بلند خنديدم و نگاش كردم و گفتم:بهش ميگن ابراز علاقه رييس..نه لوس بازي..
مسخره گفت:ابراز علاقه اي كه با كول كردن و اين جلف بازيا ثابت بشه نشه بهتره..
خنديدم و گفتم:مشكلش چيه خوب؟زندگي با يه كم لوس بازي عاشقونه شيرين تر ميشه..
جدي گفت:گفتم شما دخترا عاشقشين..
-ما دخترا عاشق عاشقي كردنيم..همپاي عاشق رو دوست داريم..
جدي خيره موند به روبروش و سكوت كرد.
با لبخند گفتم:ميخواي فيلمو عوض كنم؟
نگاهشو به مانيتور كشيد و جدي گفت:براي من فرقي نداره..
خبيث گفتم:يا شايد بهتر باشه خاموشش كنم و تو يه كم از زندگي عجيبت برام بگي..
اخم كرد و گفت:كي گفت من چنين كاري ميكنم؟
-من..
با غيض گفت:پس خودتم تعريفش كن..
پريدم جلو و دكمه مانيتور و كامپيوترش رو زدم و خاموشش كردم و دويدم سمتش و دقيقا روبروش چهار زانو رو زمين نشستم و تند گفتم:خوب بيا يه كاري كنيم..يه بازي كنيم..تو يه جمله درباره زندگي من بگو من ميگم درسته يا غلط..بعد من يه جمله از زندگي تو ميگم و تو درست و غلطيش رو مشخص ميكني..
با حرص زل زد بهم و گفت:برو بابا..
و خواست پاشه كه تند دستامو روي زانوهاش گذاشتم و گفتم:عه..لوس نشو ديگه..فقط يه كم..از بيكار نشستن كه بهتره..
به دستام نگاه كرد.
تند برشون داشتم و لبامو جمع كردم.
كلافه نشست و گفت:مسخره است..
-چي؟
با حرص گفت:گير كردن تو اين خراب شده،با تو و مسخره بازياات..
لبخند زدم و شيطون گفتم:اين خراب شده دفتر خودته..تازه خرابم نشده..
با حرص نگام كرد.
تند نگاه ازش كندم و به در و ديوار نگاه كردم.
١دقيقه اي تو سكوت گذشت و گفتم:شروع كنيم به مسخره بازي؟حداقل وقت ميگذره رييس..
نفس عميقي كشيد.
شيطون تند دست زدم و گفتم:ايول پس قبوله..
وسريع گفتم:اول من..
و دستمو زير چونه ام زدم و دقيق زل زدم تو چشماش و گفتم:خوب..
سمت ديگه اي رو نگاه ميكرد.
جدي شدم و گفتم:مرگ خواهرت خيلي رو شونه هات سنگينه و اذيتت ميكنه..يه درد بزرگه توي قلبت..
تند و جدي نگاهشو توي نگاهم كشيد و خيره شد بهم.
-درسته نه؟
خيلي خشك و بعد مكث طولاني سر تكون داد.
لبخند اروم و دلسوزانه اي زدم و اروم گفتم:حالا نوبت توعه..
با لحن مسخره اي گفت:تو يه فضول با بازي هاي مسخره اي..
بلند خنديدم و شستمو به معني لايك بالا گرفتم و گفتم:افرين..همينه..
سعي كرد ولي نتونست و لبخندي رو لبش نقش بست.
-خوب من..قبلاً يه بار عاشق شدي و عشقت تركت كرده..
يه پاشو كج دراز كرد كه پاش از كنارم رد شد و با خباثت گفت:اره..بعد رفتنشم از شدت غم تصميم گرفتم خودمو بكشم..
شوكه زل زدم بهش.
ناباور از باور كردنم نگام كرد و گفت:دختر تو بايد فالگير ميشدياا..از اينا كه ميشينن كلي پول ميگيرن چرت و پرت ميگن بعدم خودشون باورش ميكنن..تو رقصيدن داري هدر ميري..
بلند خنديدم و گفتم:شوخي كردي؟
دنيل-من تو كل عمر عاشق يه نفر شدم اونم هيچ وقت نتونست تركم كنه..
متعجب گفتم:نتونست؟
با غيض گفت:نه..چون كار ادم نميتونه تركش كنه.
نرم خنديدم و زيرلب گفتم:تفلون..
كج نگام كرد.
-فقط كار؟
دنيل-زياد حرف ميزني دختر رايان..
با غيض گفتم:خيله خوب بگو..نوبت توعه..
عميق خيره شد تو چشمام و همونقدر عميق گفت:خيلي عاشق رقصي..
لبخند زدم و گفتم:از كجا معلومه؟
جدي گفت:چشمات..
شيطون گفتم:تو چشمام فقط عشقم به رقص نمايانه؟يعني عشق به چيزا و كساي ديگه معلوم نيست؟
نگاهشو از چشمام كند و تلخ گفت:تو امشب قرار داشتي نه؟
ايول..كشيد به جاي مورد علاقه ام..
شيطون لبخند زدم و گفتم:اخ اخ..اره..
به لباسم نگاه كردم و گفتم:چه حيف شد..
دنيل-اگه پسر خوبي باشه منتظرت ميمونه..هنوز خيلي دير نشده..شايد رفتيم بيرون..
عوضي بي احساس..
با غيض خنديدم و گفتم:تو اين دوره مگه پسر خوب پيدا ميشه؟همه شدن منزوي و بداخلاق و فاصله گير..
همونجور خيره به نقطه نامعلومي پشت سرم موند و گفت:قرار چندمته؟
با خباثت هرچه تمام تر گفتم:سوم..
(معمولاً عموم عقيده دارن كه بعد قرار سوم(شب بعد از قرار)زمان رابطه جنسيه)
به وضوح منقبض شدن فكشو حس كردم.
داشتم از خنده ميتركيدم..
از اين واكنش هاي ريزش داشتم ذوق مرگ ميشدم.
اين يعني اونقدرها هم بهم بي حس نيست..
-برگرديم سر بازي خودمون..تو..
عميق فك كردم.
ياد اون گذشته ويليام و گم شدن افتادم و گفتم:تو بچگيت گم شدي..
نگاهش رو كشيد روم و جدي گفت:نه..
-مطميني؟
مشكوك گفت:تو شك داري؟
-نه..نه..تو بگو..
دنيل-تو مشكوكي..
ابروبالا انداختم و گفتم:مشكوك؟
دنيل-ميگي معشوق سابق و عزيزت مرده ولي هنوز تو نگاهت به جاي خودم اونو ميبينم..واقعا خيلي شبيه من بود؟شباهتمون چيه؟
قلبم درد گرفت و دندونامو به هم فشردم و گفتم:از لفظ معشوق سابق و عزيزت خوشم نيومد..در ضمن من در نگاه كردن به تو فقط تو رو ميبينم..
و با تاكيد گفتم:فقط تو..
يه جوري نگام كرد.
يه جور كه انگار باورش نميشد راست بگم..انگار ميخواست مطمين شه..
-خواهرت..دايانا..چطور مرد؟
تند نگاه ازم كند و صورتش سرخ شد و با صدايي دو رگه گفت:اين بازي مسخره تمومه..
-شبيه من بود؟
مكث طولاني كرد.
پيله گفتم:شبيه من بود؟
بلند و عصبي گفت:نه..چرا بايد شبيه تو باشه؟
با غيض گفتم:چون تو هم منو جوري نگاه ميكني كه انگار اشنايي رو نگاه ميكني..
گنگ گفت:نه..من جوري نگات نميكنم..
محكم گفتم:من وقتي نگات ميكنم..اونو نميبينم..
واقعا اينطور بود..
اونقدر با ويليام تفاوت داشت كه ديگه دنيل رو ببينم..دنيل واقعي رو..
جدي نگام كرد.
با غيض گفتم:چرا انقدر عين سنگ ميموني؟من فقط دارم سعي ميكنم يه پل بين خودم و تو بسازم..
با نفرت گفت:به خودم مربوطه..هر پلي به من نساخته نابوده..حتي تلاش نكن..
زيرلب گفتم:احمق..
خيره شد بهم و گفت:چي گفتي؟
-گفتم چه عالي..
انگار هر دومون ميدونستيم كلمه چيز ديگه اي بود و سعي ميكرديم لبخند نزنيم.
زانوهامو بغل كردم.
مظلوم گفتم:سر زايمان ناديا فوت شد؟
كلافه چشماشو بست.
-ببين نميميري..قول ميدم..اگه حرف زدي مردي پاي من..
چشماشو بسته نگه داشت.
-تصادف كرد؟
با خشمي كه سعي ميكرد كنترلش كنه گفت:نه..
-پس چطور فوت شد؟بگو ديگه..به خدا به هيچ كس نميگم..
چشماشو باز كرد و نگاهش رو كشيد توي چشمام و با خشم و درد عجيب و عميقي گفت:من كشتمش..
دهنم از تعجب باز موند و شوكه گفتم:چي؟
اشكم از شدت گنگي جاري شد و لرزون و شوكه گفتم:چي داري ميگي؟
اصلا اونقدر شوكه شده بودم كه زبونم نميچرخيد..
يعني چي؟
خواهرش.. رو كشته؟
نه..
خوابهام جلوي چشمام اومد..
دنيل كه ميگفت من كشتمش،دستاي خونيش..
تمام وجودم فرو ريخت و سريع گفتم:امكان نداره..
درمونده و تلخ گفت:داره..
بلند گفتم:نداره..
نگام كرد.
تند دست به صورتم كشيدم و گفتم:تو بداخلاقي قبول،كج خلق و بد پسندي قبول،سخت گيري قبول..اما..چنين كاري ازت برنمياد..من مطمينم..من..من نميدونم چي شده اما هرچي كه شده مطمينم تقصير تو نبوده..
با بغض شونه بالا انداختم و گفتم:نبوده..مطمينم..از عشقي كه تو نگاهت به ناديا و حتي عكس خواهرته مطمينم كه نيست..
چشماش از درد سو سو ميزد.
بهش نزديك تر شدم و سرمو تكون دادم و گفتم:اين چشماا..چشماي يه قاتل يا مقصر نيست..
با بغض گفتم:تو دوسش داشتي..خيلي زياد..
دندوناشو به هم فشرد.
غصه اش داشت قلبم رو اتيش ميزد.
لرزون دستم رو بلند كردم و روي قلبش گذاشتم و با بغض گفتم:پشت اين اخما..قلب مهربونيه كه نميتونه به هيچ كس از عمد اسيب بزنه..حتي يه درصد هم بهش شك ندارم..
نگاه خيره اش داشت ذوبم ميكرد..
خواستم دستمو از روي قلبش بردارم كه دستش رو روي دستم گذاشت و دستمو فشار داد به سينه اش و تلخ گفت:اين قلب به نظر تو مهربون خيلي كارا ازش سرزده كه حتي فكرشم نميكني..وقتي بفهمي حتي ديگه تو چشمام نگاه نميكني..
با بغض سر به نه تكون دادم و لرزون گفتم:من هيچ وقت قضاوتت نميكنم و هميشه به چشمات نگاه ميكنم..مطمين باش..
پوزخند زد و گفت:اين باورت به من از كجا مياد؟
دست ازادش رو گرفتم و گذاشتم روي قلبم و دستمو روي دستش گذاشتم و گفتم:از اينجااا..از قلبم..
خيلي عميق خيره شده تو چشمام.
يه دست من و خودش رو قلبش بود و دوتا دست ديگه مون روي قلب من..
ضربان قلب هر دومون رو همزمان حس ميكردم..
با بغض شديدي گفتم:باورش نميكني ولي..
داغون گفتم:درداتو حس ميكنم..هيچي از غمات نگفتي،هيچي از گذشته ات نميدونم،نميدونم چرا اما..دردهاي توي قلبتو حس ميكنم..
خشك گفت:تو هيچي از من نميدوني..
اشكم داشت جاري ميشد.
تند بلند شدم و بهش پشت كردم تا اشكمو نبينه و داغون رفتم لب پنجره و گفتم:بزرگترين مشكل دقيقا همينه..
صداي پايي از پشت در اومد.
تند چرخيدم سمت در.
دنيل سريع بلند شد و رفت سمت در و زد به در و گفت:كي اونجاست؟
يه مرد-اقاي مهندس..شما اينجايين؟
اخ صداي نگهبان شركت بود.
دنيل تند گفت:اره..اين در لعنتي قفلش شكسته گير كرده..يه كليد ساز پيداكن بيار..سريع..
نگهبان-چشم اقا..چشم..همين الان..
و صداي پاش ميگفت دويد.
نفس عميقي كشيدم.
كاش ميشد بيشتر اينجا نگهش داشت.
همونجور پشت بهم وايستاد.
حدود يه ربعي گذشت كه صداي نگهبانه و يه مرد ديگه كه احتمالا كليد ساز بود اومد.
دنيل گوشي و وسايلش رو جمع كرد و منتظر باز شدن در شد.
دست به سينه زل زدم به در كه كليد ساز اونورش مدام غر ميزد كه شكسته و باز نميشه و فلان.
كلافه چشمامو بستم و كاري كردم در باز شه..
در محكم و تا ته باز شد..
كليد سازه تند و متعجب از روي زمين پاشد.
دنيل رفت بيرون و منم پشت سرش و پول درشتي سمت كليدسازه گرفت.
كليدسازه هم ذوق زده گرفت.
نگهبان شركت درحاليكه سرشو گرفته بود گفت:خوبين اقا؟
دنيل به سرش نگاه كرد و گفت:اره..تو خوبي؟زد تو سرت؟
نگهبانه پردرد گفت:بله اقا..بيهوش شده بودم..ببخشيد..
گوشي و وسايلم رو از روي ميز برداشتم.
دنيل-بيا ببرمت بيمارستان..
نگهبان-نه..خوبم الان..شما تشريف ببرين..
دنيل-مطميني؟
نگهبان-بله اقا..دستتون درد نكنه..لازم نيست به پليس خبر بديم؟
دنيل-اگه تو خوبي نه..فك نكنم نيازي باشه..
به نگهبان لبخند زدم و گفتم:دستت درد نكنه..
با لبخند برام سر تكون داد.
دنيل رفت سمت اسانسور و منم دنبالش.
هر دو وارد شديم و همزمان نفس عميق كشيديم.
تو اسانسور كنار هم ايستاديم.
عجب شبي بود..
به ساعت گوشيم نگاه كردم.
١٢شب بود..
شيطون گفتم:به نظرم هنوز دير نشده بايد يه سر برم سر قرارم..احتمالا منتظرم مونده..
و با خباثت گفتم:اسمس داده تا هر وقت دير كنم منتظرم ميمونه..
با دست ازادش دكمه توقف اسانسور رو زد.
متعجب ابرو بالا انداختم و نگاش كردم.
دست تو جيب و خيره به روبرو گفت:پاكش كن بريم..
گنگ گفتم:چي رو؟
بدون نگاه كردن بهم گفت:هموني كه چندساعت پيش همينجا زديش..يالا..
منظورش..
لبخند شادي رو لبم اومد.
منظورش رژ لبم بود؟
جيجي جيجين..دنيل غيرتي ميشود..
خودمو زدم به اون راه و خبيث گفتم:چي رو؟
سر چرخوند و زل زد تو چشمام.
خودمو كشيدم جلو.
خيلي خيلي نزديك بهش..
به وضوح قفل شدن دندوناشو به هم حس كردم..
با شيطنت همونجور نزديك بهش دكمه حركت اسانسور رو زدم و گفتم:ديرم ميشه رييس..
نگاهش رو به دكمه ها كشيد.
با اينكه نميديد زبون درازي ريزي بهش كردم و كنارش به پشتي اسانسور تكيه دادم.
اسانسور وايستاد.
زدم بيرون كه بازوم رو گرفت و كشيد و خشك تو صورتم گفت:به نظرت باهات شوخي دارم؟
لبخند زدم و گفتم:نميدونم..داري؟
جدي گفت:پاكش كن..
-خوب چي رو؟
بازومو فشار داد و با تاكيد گفت:پاكش نكني هيچ جا نميري..
زل زدم تو چشماش.
عصبي هولم داد و چسبوندم به ماشيني و بي طاقت گفت:يالا..
-چي رو پاك كنم؟
با غيض و حرص گفت:با اين لباي سرخ هيچ جا نميري..روشنه؟به اندازه كافي امشب نگاه رو خودت كشيدي..
نرم گفتم:تو ميخواي پاك شه..پس خودت پاكش كن..
خيلي عميق خيره شد تو چشمام و بعد نگاه به لبام كشيد.
دلم هوري ريخت و به وضوح ضربان قلبم بالا رفت.
دستش رو توي جيبش برد و دستمالي در اورد و يه دفعه و خيلي محكم روي لبم كشيد.
اخ..درد اومد..
نرم صورتمو تو هم كشيدم.
با اخم دستمال رو كشيد رو لبم..
مثل اينايي كه بخوان يه كار جدي و دقيقي رو انجام بدن شده بود..
خيلي نزديكم بود و تقريبا بدن هامون مماس هم بود..
داشتم خفه ميشدم..
فشار محكمي به لبم داد كه تند و بي اختيار لرزون دستمو روي دستش گذاشتم و گرفتمش.
دستش از حركت وايستاد و زل زد تو چشمام.
منم خيره شدم تو چشماش..
خيره شد به لباي احتمالا پاك و طبيعي شده ام..
منم با ضربان قلب تند و با اشتياق زل زدم به لباش.
دستمال رو خيلي نرم و نوازش وار روي لبم كشيد.
قلبم داشت توي دهنم ميومد.
واقعا نزديكم بود..گرماي تنشو حس ميكردم..
حس كردم اب دهنش رو قورت داد.
دستش يخ بود و اين سرما رو به منم منتقل ميكرد.
نگاهم بين چشماي مردد و لباي مردونه اش تو نوسان بود و قلبم شديداً بي قرار و مشتاق..
عطشش تو جزجز بدنم نقش بسته بود..
وسوسه چشيدنشون نفس رو تو سينه ام حبس كرده بود..

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora