81.همه وجودم

2.4K 185 242
                                    

با هين بلند و فشار شديدي كه حس كردم به قلبم وارد شد از جا پريدم..
يه زن-برگشت دكتر.
يه مرد-اخ خدا..بدن قوي داره..
شوكه و با نفس هاي خيلي بلند و مقطع گيج به سقف سفيد بالا سرم خيره موندم..
قلبم خيلي خيلي شديد و تند و با درد ميتپيد..
ماسك اكسيژني رو دهنم سنگيني ميكرد و سرمي توي دستم..
انگار بيمارستان بود..
زنده ام..
دكتري كنارم سريع ميگفت چيا به سرمم اضافه كنن و چه كارهايي انجام بدن..
چونه مو گرفت و خودشو جلو كشيد و چراغ قوه اي توي چشمم زدم.
با درد صورتمو تو هم كشيدم و چشمامو بستم.
دكتر-بسيار خوب..اروم باش..به هيچ وجه نبايد عصبي و يا مضطرب بشي..خطر بزرگي رو از سر گذروندي..
خيلي خمار بودم..
نميتونستم چشمامو باز نگه دارم..
درد خيلي شديدي داشتم.
دكتر-يه نوار قلب فوري ديگه ازش بگيرين..
پرستار-چشم دكتر..
دكتر-من دارم ميرم اتاق عمل..مشكلي پيش اومد سريعاً دكتر زك رو خبر كنين..
چشمام خسته و با درد به هم قفل شدن..
سينه ام سنگين بالا و پايين ميشد و انگار يه تيكه ذغال سرخ و داغ جاي قلب توي سينه ام بود..
ميسوخت..
باهر تپش جوري با درد به سينه ام كوبيده ميشد كه انگار سوزني توي سينه ام فرو بشه و دوباره درش بيارن و با تپش بعدي باز فروش كنن..
يه دفعه صداي خيلي بلند باز شدن و كوبيده شدن در به گوشم خورد اما نميتونستم چشم باز كنم..
صداي اشناي ترسيده و وحشت زده اش تنمو لرزوند.
دنيل-افسون..
صداش خيلي ترسيده بود و انگار سوزن بزرگتري توي قلبم فرو رفت.
لرزون دستمو مشت كردم..
خيلي بيحال تر از اون بودم كه بخوام عكس العمل ديگه اي نشون بدم.
وحشت زده داد زد:افسون..افسون جان..خواهش ميكنم چشماتو باز كن..افسون..
پرستار-شما نبايد اينجا باشين..
دنيل داد زد:چي شده؟چشه؟دكترش كجاست؟
پرستار-شما اجازه بدين من..
دنيل عصبي داد زد:ميگم دكترش كجاست؟
لرزون و با درد چشمامو باز كردم.
از ديدن چشماي بازم سريع دويد بالا سرم.
وحشت و درد شديدي داشت توي چشماش موج ميزد.
تمام صورتش خيس عرق بود..
تند دست رو سرم گذاشت و گفت:جانم..چيه؟چيه خانومي؟چي شده؟
به وضوح اشك رو تو چشماش ديدم و خيلي شديد نفس نفس ميزد.
اشك تو چشمام جمع شد.
سينه ام خس خس ميكرد.
پرستار عصبي گفت:اين شلوغ كاري ها براي بيمار خودتون خوب نيست..دكترش تو اتاق عمله اما تو وضعيت نرمالي قرار داره..اروم باشين..
دنيل با خشم گفت:نرمال؟بهتره خفه شي و بري پي كارت..
نگاهش رو با درد به پرونده پزشكي پايين تختم كشيد ولي انگار نتونست و هول گوشيش رو در اورد و لرزون گفت:الان..الان يه دكتر خوب برات خبر ميكنم..
پرستار-اقا..
دنيل با خشم گفت:برو به رييست بگو دكتر هريسون بالا سر دوست دخترشه..ميتونه بياد بيرونم كنه..
و تند با گوشي ور رفت و كنار گوشش گذاشت.
نفس كشيدن حتي با ماسك برام سخت بود..
اشكم اروم از گوشه چشمم سر خورد.
تند اومد كنارم و سرمو گرفت و گفت:هي..هي..دووم بيار..دووم بيار دختر كوچولوي قوي من..هيچي نيست..ميرم خونه..زود زود..باشه؟
و لرزون اشكم رو پاك كرد.
چشمامو با درد بستم.
سريع گفت:الو.."ويكتور" لوكيشن بيمارستان ميدم ميخوام همين الان بياي اينجا..
عصبي گفت:همين الان..٥دقيقه وقت داري..زود..اورژانسيه..
و با درد گفت:بهت نياز دارم..
دستش نرم و نگران روي موهام كشيده شد و گفت:نميذارم هيچيت بشه..قسم ميخورم..ما هنوز خيلي با هم كار داريم..
و موهامو نوازش كرد.
درمونده نفس كشيدم..
فك ميكنم خوابم برد و يا بيهوش شدم..
وقتي به خودم برگشتم هنوز قلبم تير ميكشيد و بدنم كرخ و بيجون بود..
دنيل-ويكتور چشه؟
ويكتور-چرا خودت پرونده شو نميبيني دنيل؟
دنيل عصبي و بي قرار گفت:فقط بگو چشه..حالش خوبه؟خوب ميشه؟
اروم  و با درد چشمامو باز كردم.
دنيل كنارم بود و يه مرد غريبه پايين تختم و روبروم.
احتمالا ويكتور..دوست دنيل..
قد بلند و چهارشونه بود و موهاي مشكي لختي داشت و پرونده پزشكيم دستش بود..
خيلي بيجون نفس كشيدم و نگاهش كردم.
ويكتور- يه شوك خيلي شديد به قلبش وارد شده..
دنيل ناباور و وحشت زده گفت:شوك؟به قلبش؟
شوك..من..
من زمان رو برگردونده بودم عقب..
همين به قلبم فشار اورده بود..
دنيل وحشت زده و نگران به من نگاه كرد.
ويكتور-شوك خيلي قوي بوده ولي اگه در شرايط ارومي قرار داشته باشه ميتونه خطر رو از سر رد كنه..الان تو وضع ريكاوريه دنيل..فقط بايد اروم باشه و استراحت كنه..
دنيل با نفس هاي تند همونجور خيره نگام كرد.
منم بيحال زل زدم بهش.
چقدر خوبه كه سالمه..
اره..همين برام بسه..
قلبم تير ميكشيد..
با درد به زحمت اب دهنم رو قورت دادم.
ويكتور-از اقوامته دنيل؟كيه؟
دنيل سكوت كرد.
نگاه سنگين و نگرانش هنوز روم بود.
به ويكتور نگاه كردم كه دستش رو بلند كرد و ابروشو خاروند و همزمان به اسمم بالاي تخت خيره شد.
از ديدن چيزي كه توي دستش بود نفسم تو سينه حبس شد..
انگشتر..
انگشتر ابي فيروزه اي ويليام توي دستش بود..
نفسام خيلي تند تند و وحشت زده شد.
خودشه..اين..
اين انگشتر ويليامه..
اسممو خوند:افسون..
و تند ناباور نگاهش رو روي من اورد.
اونم شوكه شده بود..
اين..
اين مرد كيه؟چرا..چرا انگشتر ويليامم دستشه؟
داشتم خفه ميشدم..
قلبم داشت از شدت درد ميتركيد..
خيلي خيلي تند و پرصدا و شوكه نفس نفس ميزدم..
دنيل تند و نگران خودشو كشيد سمتم و گفت:افسون..افسون چي شد؟
و سريع گفت:ويكتور..
و با ديدن بهت زدگي ويكتور بلند داد زد:دكتر..پرستار..
و سريع دويد بيرون و فرياد زد:هيچ كس تو اين خراب شده نيست؟
قلبم..
از شدت درد داشتم ميمردم و چشمام از حدقه بيرون زده بود..
وحشت زده زل زدم به ويكتور كه هنوز گنگ و متعجب نگام ميكرد.
اين..
دكترها و پرستارا سريع اومدن دورم..
توي شلوغي هاي اطرافم با نگاه خيره و متعجب زد بيرون..
دكتر-٢٠ميلي گرم ديگه مسكن توي سرمش بزنين..
با درد خيلي شديدي تو سينه ام به زور زمزمه كردم:دنيل..
دكتر خودشو جلو كشيد و گفت:كسي از بستگانت رو ميخواي؟
با درد اشكم جاري شد و به زحمت گفتم:دنيل..
نميتونستم..
پرستار هول گفت:مثل اينكه از دوست دختر دكتر هريسونه..
دكتر گنگ گفت:دكتر هريسون؟كدوم دكتر هريسون؟
پرستاره تند گفت:دكتر دنيل هريسون..چندين سال پيش پزشك همين بيمارستان بودن..
دكتره زل زد بهم و درمونده گفت:واي..از دوست دختر دنيله؟قلب؟بازم؟
و با غم گفت:اخ..اين مرد چقدر بايد از قلب بكشه؟
و سريع گفت:سريع نوار قلبشو اماده كنين و ازمايشات رو ازش بگيرن بايد اماده شه براي عمل..فرستادين امپول رو بخره؟
پرستار-بله دكتر..
چشمامو با درد بستم.
دكترا و پرستارا اينورو اونور ميرفتن و از درد و اشفتگي هيچي نميفهميدم.
فقط دنيل رو ميخواستم..
به زور چشمامو باز كردم.
دكتر با نوار قلبي بالا سرم بود و تند گفت:اتاق عمل رو فوري اماده كنين..بايد عمل شه..
از زور درد اشكم جاري شد و پردرد تند تند نفس نفس زدم و لرزون گفتم:نه..نه..دنيل..
نميخواستم اينجور بدون اخرين ديدنش بيهوش بشم..
به زحمت و لرزون خواستم ماسك اكسيژنم رو بردارم ولي سريع رو صورتم نگهش داشتن..
به زور و درمونده گفتم:دنيل..
دكتر-خانوم پرستار..اقاي هريسون رو صدا بزنين..
پرستار هول گفت:رفت دارويي كه خواستين رو بگيره..
نفسم لرزون تر شد و هق هق كردم.
لرزون به زور گفتم:دنيل..ميخوام دنيل بياد.. دنيل..
دكتر-ما بايد سريعاً براي عمل اماده بشيم..
با لجبازي و درد سرمو چرخوندم.
در محكم باز شد و دنيل سريع و اشفته دويد كنارم.
صورتش داغون و ترسيده بود و نفس نفس ميزد.
لرزون دستم رو گرفت و با بغض گفت:جانم..جانم افسونم..جان.چيه؟من اينجام..من اينجام..
دكتر-امپول؟
هول گفت:گرفتم..گرفتم
و سريع بهش داد و گفت:چي شده؟نوار قلب جديد گرفتي؟چي نشون ميده؟
دكتر-گرفتم..مشكوك به سكته قلبي..
دنيل شوكه گفت:چي؟سكته قلبي؟
وحشت زده و ناباور گفت:افسون فقط٢٢سالشه..فقط..
دكتر-نوار قلب فشار خيلي خيلي زيادي رو تو ناحيه قلب نشون ميده..چند ساعت پيش تو حالت ارامش بود اما انگار شوك دوباره اي بهش وارد شده..
و نوار قلب رو سمت دنيل رو گرفت.
دنيل با دستاي لرزون نوار قلب رو كشيد و با اخم زل زد بهش.
دكتر-بايد عمل شه..
دنيل هول گفت:عملش كن..همين الان..
نفسش در نميومد.
خوب ميدونستم چه فشاري داره بهش مياد..
به زحمت ماسك رو پايين كشيدم كه خس خس سينه ام شديد تر شد و به زور دهن باز كردم و گفتم:تو..ميخوام..دنيل ميخوام تو عملم كني..
صدام خيلي لرزون و بيحال بود..
دهنش از گنگي باز موند و به زور و وحشت زده گفت:چي؟
اروم گفتم:تو..
شوكه سر به نه تكون داد و اشكي از پلكش سر خورد و گفت:نه..نه..دكتر خوبيه..
دستم رو به زور بلند كردم و روي صورتش گذاشتم.
تند و هول دستم رو گرفت و بوسيد و لرزون گفت:خواهش ميكنم..اينو ازم نخواه..
اشكم جاري شد و گفتم:نميذارم جز تو..كسي.. بهم دست بزنه..
قلبم داشت از جا درميومد..
اخ..
ناباور گفت:هيس..افسون..
دستش رو با تمام وجود فشردم و با درد زدم زير گريه و گفتم:دنيل..ميخوام تو انجامش بدي..خواهش ميكنم..
هول گفت:ميام..ميام تو اتاق عمل كنارت..دستت رو رها نميكنم.قول ميدم..
و دستمو فشرد.
با گريه گفتم:نه..
دكتر-دنيل داره دير ميشه..
با وحشت گفتم:ميخوام دنيل..عملم كنه..لطفا..
نميتونستم نفس بكشم..
دنيل فهميد و خيلي تند ماسك رو برگردوند رو صورتم رو اشكش روي صورت مردونه اش جاري شد و پردرد گفت:هيس..نميتونم..
دكتر-دنيل..
دنيل داد زد:نميتونم..
و دستش رو بالا گرفت كه شديدا ميلرزيد و درمونده گفت:نميتونم..٥ساله دست به هيچي نزدم..
به زور گفتم:پس وايستا و مرگم رو بيين..
و خيلي شديد سرفه زدم.
داد زد:نه..افسون..هيسس..نگو..اينو نگو..
و پردرد كنار تختم زانو زد.
از درد نفسم داشت بند ميومد و ميدونستم حال اونم اصلا خوب نيست..
دنيل-افسون..خواهش ميكنم..دوباره اينكارو باهام نكن..تو اين موقعيت قرارم نده..
صورتم رو گرفت و با درد گفت:ميدوني چي به سرم مياد..نكن..
دكتر-دنيل اين دختر بهت نياز داره..
دنيل تند بهش نگاه كرد.
دكتر-اگه ذره اي برات مهمه وقتشه خودتو جمع كني..
دنيل چشماشو خيلي محكم بست.
با درد دستش رو فشردم و به زور گفتم:دنيل..بهت..نياز..دارم..تنهام..نذار..
سرشو به سرم تكيه داد و دستاشو مشت كرد.
با درد گفتم:قول بده..
چشماي پردردش رو بازكرد و به زحمت گفت:تنهات نميذارم..تو قول بده..قول بده تنهام نميذاري..قول بده برميگردي پيشم..قول بده باز برام ميرقصي..قول بده كه باز برام بخندي..
به زور سرمو به حركت در اوردم و سر به باشه تكون دادم كه اشكي از گوشه چشمم سرخورد پايين..
قلبم خيلي تير ميكشيد..
ديگه نميتونستم تحملش كنم..
پرستار-دكتر اتاق عمل اماده است..
دنيل به زور سرپا وايستاد و گفت:خودم عملش ميكنم..
نگاهي بين دكتر و دنيل رد و بدل شد كه تنم رو لرزوند..
تند گفتم:قول بده..وقتي بيهوش شدم..خودت انجامش بدي.
دستم رو فشرد و به زور و با صورت خشك و درمونده سر تكون داد.
ناله كردم:قول بده..
داغون گفت:قول ميدم..
دكتر تند دورش كرد و گفت:بايد حاضر شي..عجله كن..به خانواده اش هم خبر بده..بايد اجازه عمل رو امضا كنن..
دنيل شوكه گفت:خانواده اش دورن..
دكتر-قانونه..
و با نگاه هاي خيره و خيلي نگران به من با دكتر رفت بيرون و صداي دادش از بيرون ميومد.
چشمام باز نميموند.

به زحمت و با درد چشم باز كردم.
هنوز تو همون اتاق بودم و درد..
درد داشت از پا درم مياورد.
دنيل سريع دست به موهام كشيد و گفت:هيچي نيست..به رايان اينا خبر دادم.
با درد گفت:مجبوريم صبر كنيم تا بيان..ولي..ولي هيچي نيست..من..من درستش ميكنم..زود خوب ميشي..همه چيز تموم ميشه..تو اروم باش..
زل زدم بهش.
در باز شد.
توان سرچرخوندن نداشتم.
پرستار-منتقلش كنيم اتاق عمل؟
دنيل ناباور گفت:اجازه عمل..خانواده اش هنوز..
پرستار-پدرش الان اينجا بود..امضا كرد..
متعجب گفت:پدرش؟
و به من نگاه كرد.
اخ..بابا..
بايد خودش باشه..بابا مايكل..
اروم گفتم:بابام..
خودشو تند جلو كشيد و گنگ نگام كرد.
-باباي واقعيم..
سريع بلند شد و گفت:اهان..اهان..پدرت..عاليه..عاليه..
پرستار-بايد براي عمل اماده شين..
دنيل فشاري به دستم داد و هول گفت:باشه..
و سريع رفت.
داغون چشمامو بستم.
تختم رو به حركت در اوردن و منتقلم كردن.
نفسم در نميومد و حالم هر لحظه بدتر ميشد..
ترس هم داشت نفسم رو بند مياورد.
چيزي به دستم تزريق شد..
خيلي بيحال شده بودم ولي ميخواستم ببينمش..شايد دفعه اخر باشه.
اروم چشماي خمارم رو نيمه باز كردم.
با لباس سبز ميديدمش.
بالا سرم بود..
چشمام داشت روي هم ميوفتاد.
به زور زمزمه كردم:تنهام..نذار..
تند گفت:همينجام..كنارت..
دكتر-دنيل ببينم دستتو..
نفس عميقي كشيد ودستش مشت شده اش رو محكم بالا گرفت و بازش كرد.
نميلرزيد.
لبخند بيجوني زدم.
اصلا نميلرزيد.
چشمام تار شد.
پيشونيش رو روي پيشونيم گذاشت.
قطره اي روي صورتم سقوط كرد و با بغض زمزمه كرد:دايانا رو از دست دادم..افسونم رو از دست نميدم..قول ميدم..بمون برام همه وجودم..
گرماي لبش روي پيشونيم اخرين چيزي بود كه حس كردم..

افسونگرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora