8.فاميلي

1.4K 147 43
                                    

به زور چشماي خواب الودم رو باز كردم.
روي تخت نشسته بودم و سرم رو به پشتي تخت تكيه داده بودم و سر اميلي روي پاهام بود و غرق خواب..
اروم دست روي صورتش كشيدم.
دماي طبيعي داشت و به نظر اروم خوابيده بود.
فقط فشارش افتاده بود و اصلا مسئله حاد و پيچيده اي نبود..
نگاهم رو چرخوندم كه يه دفعه خورد به ويليام كه رو صندلي كنار تخت نشسته بود.
هول صاف شدم كه سريع اخم كرد و دستش رو به نشونه تكون نخور جلوم گرفت.
اروم نگاهم رو روي اميلي كشيدم.
ويليام بي حرف بلند شد و رفت.
خيلي اميلي رو دوست داشت..
حس برادرانه اش قابل تقدير بود.
واقعا ميذاشت برم؟
اگه گذاشت بايد بابا رو پيدا ميكردم..
يعني اونم مثل من از طريق كتاب و..
نه..
احتمالا بابا مال اين دوره است..توي اين دوره زندگي كرده..
اما..
درسته بابا جاودانه است و سن زيادي داره اما فك نكنم بابا انقدر سن داشته باشه..
نزديك٥٠٠سال؟؟
نه..فك نكنم..
اما اگه فرض كنيم اينطور باشه،اگه توي زمان برگشته باشم عقب پس..منو يادش نمياد..اصلا نميدونه دختر داره..
چشماي پردردم رو بستم..
اما با اين وجود قدرت داشت..ميتونست كمكم كنه..
اگه واقعا بابا باشه..اگه مايكل باشه..
نفسم رو خيلي شديد بيرون دادم و سعي كردم بخوابم.

خواب ميديدم انگشتر ابي فيروزه اي توي انگشت ويليام درخشيد..
خيلي واضح و زيبا..
پر نور درخشيد و نور ابي فيروزه اي زيبايي ازش ساطع شد و يه دفعه ويليام تند چشماشو باز كرد..
و منم تند از خواب پريدم.
سينه ام ميسوخت.
داغون صورت تو هم و دست روي سينه ام كشيدم.
يه چيزي درباره اون انگشتر هست..
يه چيز غيرعادي.. مطمينم..
نور افتاب توي صورتم ميخورد.
سرمو چرخوندم..
اولين چيزي كه ديدم اميلي بود كه با لبخند كنارم نشسته بود و زانوهاش رو بغل كرده بود و نگام ميكرد.
هنوز تو تخت اميلي بودم و همينجا خوابم برده بود..
تند دست روي صورت و چشمم كشيدم و گفتم:هي..خوبي؟
با لبخند سرتكون داد و مظلوم گفت:خيلي هم گرسنه مه..
لبخند عميقي زدم وگفتم:خوبه..پاشو..
و ابي به صورتم زدم و دنبالش رفتم.
رفت سمت اتاق غذاخوري..
ويليام با ديدنش سريع جلو اومد و بغلش كرد و گفت:خوبي خواهر كوچولوي من؟
اميلي خنديد و دست انداخت دور داداشش و گفتم:خوبم..نگران نباش..
ويليام سرشو بوسيد و زيرلب زمزمه كرد:جز تو كي رو دارم من؟
لبخند بي اختياري زدم.
اميلي شيرين گونه داداشش رو بوسيد.
ويليام لبخند باريكي بهش زد و گفت:بيا يه چيز بخور..
و نگاه خشك و خشني به من انداخت.
خواست بره كه اميلي نگهش داشت و گفت:داداشي..يه چيز بخوام؟
ويليام نگاش كرد.
اميلي مهربون گفت:اجازه بده بره..اينجوري خوشه..
اشك تو چشمام جمع شد.
ويليام نگاه پر غيضي بهم انداخت و بلند گفت:جورج..
جورج سريع اومد بالا و گفت:بله اقا..
ويليام به من اشاره زد و گفت:ميتونه بره..
نفسم رو عميق بيرون دادم.
رفتم جلو و اميلي رو تو بغل كشيدم.
با بغض گفت:تو خواهر بزرگه اي بودي كه هميشه ميخواستم..بري هم خواهر بزرگه ام ميموني..
چشمامو بستم و عميق بوش كشيدم و اروم تو گوشش گفتم:من متعلق به اين زمان و مكان نيستم..كاش بودم و خواهرت ميموندم..ممنونم..
تند اشكم رو پاك كردم و سريع و بدون مكث ازش فاصله گرفتم و رفتم پايين.
نفسم رو فوت كردم و سريع از عمارت زدم بيرون.
وقتشه بابا رو پيدا كنم..وقتشه برگردم خونه..
سريع رفتم توي بازار..
همونجا كه بابا مايكل رو ديده بودم..
تند اينور و اونورم رو نگاه ميكردم تا شايد ببينمش..
توي شهر گشت ميزدم..
خيلي ها عجيب و كثيف نگام ميكردن..
بعضي محله ها كثيف و پر از گدا بود و با ترس تند ازشون عبور ميكردم.
همه جا پر از بچه و زن و مرد كه درحال بازي و رفت و امد و كارگري بودن..
پر از مرغ و خروس..
چه دوره اي بود..
دور از تكنولوژي..
پر از زندگي،پر از سختي،پر از مشغله..
زندگي واقعا چي بود؟
اين دنيا يا دنياي من؟
اخ..
با بغض قدمهامو تند تر كردم.
از چندين نفر درباره بابا پرسيدم و اسم و مشخصاتش رو ميگفتم ولي هيچ كس چيزي نميدونست..
هوا تاريك شده بود..
نه ردي از بابا پيدا كرده بودم و نه جايي براي موندن داشتم.
چقدر محكم ايستادن توي اين شرايط سخت بود..
چقدر دم نزدن و اشك نريختن سخت بود..
خسته بودم..هم روحي و هم جسمي..
پاهام درد گرفته بود.
نميدونم اين جستجوي بي حاصل ميخواست منو به كجا بكشه..
نميدونستم شب رو به كجا پناه ببرم..
بازوهامو تو بغلم كشيدم..
واقعا گم شده بودم..
توي اين دوره،توي اين زندگي..
مثل غريبه اي بودم كه توي يه شهر خيلي شلوغ گير كرده بودم..
زني با شنل دور شونه اش جلوي دري بود..
خيره خيره نگاهم كرد..
مضطرب دور و برم رو نگاه كردم.
زن-جاي خواب ميخواي؟
سريع نگاش كردم.
با من بود؟
زن-مگه كري؟با توام ديگه..جاي خواب ميخواي؟
نميتونستم شب رو تو خيابون اواره باشم..
مجبور بودم اعتماد كنم..
اروم سر به اره تكون دادم.
زن-بيا..
اروم گفتم:پول ندارم..
زن-مشكلي نيست..بيا
و رفت داخل.
با استرس و كمي ترس پشت سرش راه افتادم..
فارغ از اينكه بدونم دارم پامو كجا ميذارم..
اما خيلي طول نكشيد كه بفهمم..
به محض ورودم با بدترين صحنه هاي عمرم روبرو شدم..
بوي عرق،صداي جيغ و خنده هاي كريح،نجاست..زن ها و مرداي..
احساس تهوع خيلي شديدي بهم دست داد..
همه كنار هم توي سالن..
وحشيانه و كثيف..
يه قدم عقب رفتم.
اينجا فاحشه خونه بود.
زن-يه مشتري رو برام راه بندازي ميذارم شب اينجا بموني..
نه..نه..
با نفرت گفتم:برو به جهنم..
و با خشم سريع رفتم سمت در.
بازومو گرفت و گفت:عه..مگه الكيه؟
و با دست ازادش خواست در رو ببنده و گفت:دختراي مومشكي اينجا خيلي مشتري دارن..اين يه شب رو بمون پول هم بهت ميدم..
تنم داغ كرد و با خشم در رو كشيدم و داد زدم:ولم كن..بذار برم..
مردي از دور خيره خيره نگاهم كرد..
نفسم از ترس و وحشت تند شد..
دكمه بالاي پيرهنش رو باز كرد
تند و سريع وول خوردم تا بازومو از دست اون زن در بيارم و داد زدم:گفتم ولم كن..ميخوام برم..
خواست در رو ببنده كه يه دفعه پايي لاي در قرار گرفت و خيلي محكم هولش داد جلو كه در تا اخر باز شد
سريع نگاه كردم.
خداي من..
جورج بود..
جورج خدمتكار عمارت هريسون و پشت سرش..
ويليام پر ابهت ايستاده بود و و يكي دوتا نگهبان پشتش..
تمام وجودم پر از اميد و خوشحالي شد..
بي اختيار لبخند زدم..
اينجا ولم نميكنه..نجاتم ميده..
خداروشكر..
زنه سريع بازومو ول كرد و وحشيانه گفت:هوووي..چته؟
ويليام پله ها رو اومد بالا و جلومون ايستاد و بازوم رو گرفت و محكم كشيد بيرون و رو به زنه گفت:نميخواد بمونه پس نميمونه..
با ابهت گفت:اين حرف منه..ميتوني جلومو بگير..
زنه نگاهي به هيكل ويليام و اخمش و بعد ادماي پشتش انداخت و پوزخند زد و با غيض گفت:مال خودت..
و در رو بست.
لبخند شادي زدم و نفسم رو با خيال راحت بيرون دادم.
نزديك بود..
پوووف..
لرزون گفتم:ممنون..
اما اعتنايي بهم نكرد و بدون نگاه كردن بهم راهشو كشيد و رفت.
رفتنش رو نگاه كردم.
بدون هيچ حرفي..حتي نگاهمم نكرد..
لرزون و با ترس دور و برم رو نگاه كردم.
احساس سرگيجه و تهوع داشتم..
چه جاي كثافتي بود..
تو فيلمها اينجور چيزها رو ديده بودم اما ديدن واقعيش،بوي عرقي كه به مشام ميرسيد،اينكه از خودمم بخوان..
اه..
واقعا افتضاح بود..
معده ام رو بهم ريخته بود..
لرزون خم شدم اما انگار هيچي براي بالا اوردن هم توي معده ام وجود نداشت..
نه جايي براي رفتن داشتم و نه كسي رو..
توي اين دوره غريبه لعنتي كه خيلي كم ازش ميدونستم گير كرده بودم.
اخ..
فقط يه جا رو داشتم..
تنها جايي كه همه وجودم ميگفت كسي ازم كار شب نميخواد و بهم دست درازي نميكنه..
نميدونم اين همه اطمينان رو چطور توي اين مدت كوتاه به دست آورده بودم ولي..
مجبورم..
من اين شهر و اين ادمها رو نميشناسم..
پولشون رو هم ندارم..
پس نابوديم حتميه مگر اينكه به يه جاي امن پناه بيرم و چه جايي امن تر از عمارت هريسون و كنار اميلي؟
با اخرين توان توي تنم به زور بلند شدم و سمت عمارت هريسون راه افتادم..
از سرگيجه دو سه بار دور خودم چرخيدم و گم شد ولي بالاخره به زحمت عمارت رو پيدا كردم.
زل زدم بهش..
من اولين بار توي باغ اين عمارت چشم باز كردم..شايد جواب سوالهام هم توي همين خونه باشه..
شايد اينجا چشم باز كردنم دليلي داشته باشه..
خيره بودم به خونه همون لحظه ويليام رو ديدم كه رفت داخل..
تند دويدم جلو.
داشتن در رو پشت سرش ميبستن كه سريع دستم رو به در گرفتم و به داخل و ويليام كه پشتش بهم بود نگاه كردم.
جورج كه داشت در رو ميبست صدا زد:آقا..
ويليام برگشت و نگام كرد.
زل زد تو چشمام.
منم زل زدم تو چشماش.
جورج-اين چه وضعيه؟
مطمينم چشمام اشكي و سرخ بود و صورتم بيروح و شايد لباسم كثيف..
به زور و خيره تو چشماي ويليام گفتم:نميتونم..شب تو فاحشه خونه بمونم..اين جور ادمي نيستم..
چشماش..
لعنتي..
چشماش تاريكي بي انتهايي رو به رخم ميكشيد..
يه لحظه توي چشماش چيزي درخشيد..
مثل ستاره اي كه ناگهاني توي اسمون تاريك پيداش بشه و دلفريبانه بدرخشه..
چشمامو بستم و گفتم:هيچ جا رو ندارم..
لرز اينكه نپذيرتم و بندازتم بيرون تمام تنم رو گرفته بود..
جورج عصبي گفت:به درك..واسه چي برگشتي اينجا؟
احساس سرگيجه شديدي داشتم.
بيحال گفتم:جايي رو ندارم..
جورج-مشكل توعه..
ويليام محكم و جدي گفت:ميتونه بمونه..
چشمامو باز كردم و سريع نگاش كردم.
بهم پشت كرده بود و سمت عمارت ميرفت..
جورج متعجب گفت:اقا..
اما ويليام بي تفاوت رفت داخل.
سرم خيلي سنگين بود.
لرزون گفتم:اقاي هريسون..
پشت بهم ايستاد.
ميخواستم ازش كمك بخوام كه بابا رو برام پيدا كنه..
اون كنت بود..هركاري ازش برميومد..
دهن باز كردم اسم بابا مايكل رو بگم كه يه لحظه يه چيزي تري سرم نقش بست..
فاميلي بابام،فاميلي واقعيم هريس بود..
فاميلي صاحب اين عمارت..هريسون..
ابروهامو تو هم كشيدم.
شباهتشون اتفاقي بود؟
برگشت سمتم و گفت:خوب؟ميشنوم
گيج نگاش كردم.
يعني ممكنه كه اين تشابه فاميلي معني داشته باشه؟
بايد بفهمم..
تند گفتم:هيچي هيچي..
جدي ازم رو برگردوند و رفت داخل..
منم به زور دستم رو به در گرفتم و رفتم داخل.
اخ..
انگار اينجا اوج ارامش و امنيت بود.
با تن لرزون خودمو توي اتاق كناري كشيدم و از پارچ فلزي ابي تو دستم ريختم و روي صورتم پاشيدم و بعد خودمو توي اتاقم و تخت انداختم و خيلي زود خوابم برد.

افسونگرWhere stories live. Discover now