66.دايانا

1.7K 175 64
                                    

اروم چشمامو باز كردم.
اولين چيزي كه ديدم خودش بود..
روي صندلي اپن نشسته بود و لب تابش جلوش باز بود و قهوه ميخورد.
خواب الود و گنگ به خودم نگاه كردم.
رو كاناپه مشكي خونه اش خوابيده بودم و روم پتو نازكي بود.
باز نگاش كردم.
چشماش رو لحظه اي توي چشماي بازم دوخت و بعد باز به لب تابش خيره شد و گفت:خوبي؟
لبخند ارومي زدم و گفتم:چي توش بود؟خيلي خوب خوابيدم..
دنيل-اينكه خوابيدي نشون ميده چيز بدي توش نبود..
لبخند زدم و خميازه اي كشيدم و گفتم:ديشبم نتونسته بودم بخوابم و اين..خواب واقعاً عميق و خوبي بود..
باز قهوه اشو مزه كرد و نگاهي كوتاهي بهم انداخت و گفت:خوابتم كه كردي..ديگه دوست داشتي كم كم برو خونه تون..دير وقته..
به ساعت نگاه كردم.
نچ نچ..١نصفه شب بود..
چقدر زياد خوابيده بودم..
نرم خنديدم و گفتم:واقعا چي توش بود؟
و نشستم و زانومو بغل كردم.
يه دفعه و هول زيرم رو نگاه كردم كه مطمين شم گند نزدم..
اووف..پاكه پاكه..
خيره به لب تابش جدي گفت:قصد ندارم بكشمت دختررايان..مطمين باش..
با لبخند خيره نگاش كردم و گفتم:يه كم شك دارم..
و اروم بلند شدم و از ظرف شكلات رو ميز يه شكلات توت فرنگي برداشتم كه محكم گفت:نخور..دلت درد ميگيره..
لبخند مظلومي زدم و شكلات رو انداختم سرجاش.
با غيض زيرلب گفت:تو كشتي خودتو با اون شكلاتا..
نرم خنديدم ورفتم سمتش.
رو صندلي جلوييش نشستم و گفتم:يه چيز بپرسم؟
با حرص و ناباور گفت:ساعت ١شبه خجسته..
نرم خنديدم و گفت:خوب باشه..تو كه بيداري..
كلافه چشماشو چرخوند.
با ذوق گفتم:جواب بده..خوب؟
هيچي نگفت.
جدي گفتم:اون دختر..اون دختري كه تو عكس كنارتو توي پيست اسكيه..هموني كه عكسش روي شومينه است..كيه؟دنيزه؟
به وضوح پريدن رنگش رو حس كردم و فكش منقبض شد و نفسش تند.
از اين همه تغيير يهويي ترس برم داشت و تند گفتم:معذرت ميخوام..اگه ناراحتت ميكنه نگو..من.من نميخواستم ناراحت بشي..فقط..خيلي كنجكاوم بدونم..فك كردم شايد دنيز باشه و..
نگاهش رو كشيد تو چشمام.
تو چشماش غم و دردي موج ميزد كه قلبمو لرزوند و بي اختيار بابغض و مظلوم گفتم:ببخشيد..
نگاه خشكش رو توي چشمام نگه داشت و اروم گفت:نه..دنيز نيست.."دايانا"..اسمش داياناست..
گنگ گفتم:اسم شركتت..
تلخ گفت:خواهرمه..خواهر بزرگم..
ابرو بالا انداختم و تند گفتم:خواهر بزرگت؟
و متعجب اضافه كردم:دايانا مادر نادياست؟
اروم و خشك سر تكون داد.
-باهاش مشكل داري؟چون..نديدم وقتي ناديا اينجاست بهت زنگ بزنه يا..اصلا بياد..
دستش رو روي ميز مشت كرد.
زل زدم به دستش و بعد به صورتش.
يه چيزي ميلنگيد..
بد هم ميلنگيد..
حلقه اي توي چشماش ميديدم كه نميخواستم باور كنم اشكه..
لباشو محكم به هم فشرد و بعد اروم  و به زور زمزمه كرد:مُرده..
از شدت شوك و درد نهفته توي جمله اش دهنم باز موند و اشك تو چشمام جمع شد و هول گفتم:چي؟؟
مُرده؟مادر ناديا مُرده؟
تلخ بلند شد و بهم پشت كرد و جدي گفت:رفتي درو پشت سرت ببند..
و رفت تو اتاقش.
وا رفته بهش زل زدم..
مرگ خواهرش..
واي خدا..
حتماً خيلي براش دردناك بود..
نفس عميق و دردناكي كشيدم و با بغض رفتم بالا.
اول رفتم سرويس و بعد بيجون روي مبل نشستم.
حرفاش از سرم بيرون نميرفت..
درد مرگ خواهرش روي شونه هاش بود..
به وضوح حسش ميكردم..
پس اسم شركت اسم خواهرش بود..
قطره اشك توي چشماي دنيل از ذهنم دور نميشد..
واسه يه لحظه حس كردم با همه جديت و خشونت و محكم بودنش چقدر شكننده شده..
دستي به دلم كشيدم.
اصلا درد نداشتم اما نميتونستم بخوابم..
ذهنم خيلي اشفته و بهم ريخته بود..خيلي..
ساعت ها نشستم و اونقدر فك كردم كه همونجور نشسته روي مبل يه نفره خوابم برد.
با كابوسي مشابه كابوس ديشب با درد شديدي توي قلبم از جا پريدم.
خداياا..
با درد و وحشت سرفه زدم..
دم صبح بود.
به زور بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه.
بدنم خشك و كرخ بود و ميلرزيدم.
به زور معجوني كه مامان يادم داده بود درست كردم و خوردم تا شايد يه كم اروم بگيرم..
ديگه نتونستم بخوابم..
ذهنم پيش چيزي بود كه با كتاب تو گذشته ديده بودم..
ويليام تو بچگي گم شده بود؟چرا كتاب منو برد تو اون زمان؟چرا بايد گم شدنش رو ميديدم؟چرا مهم بود؟
اصلا نميفهمم..

افسونگرWhere stories live. Discover now