60.استراحت

1.6K 173 49
                                    

با صداي ساعت اروم چشمامو باز كردم.
گنگ به اطرافم نگاه كردم.
خونه..
توخونه خودم بودم و تو تختم و..
ساعت روي ميز زنگ ميخورد و ساعت٧ رو نشون ميداد.
خواب الود دست به چشمم كشيدم.
دنيل..
يادم اومد..
دنيل ديشب منو بغل كرده بود و اورده بود داخل،اورده بودم توي خونه ام و رو تختم خوابونده بودم،بهم گفته بود بانو و انگار برام ساعت كوك كرده بود..
اوووه..
تو جام نشستم و كج خلق ساعت رو قطع كردم.
از ياد ديشب لبخندي روي لبم نشست.
واقعا بغلم كرده بود تا اينجا؟
بهم گفته بود بانو..اخخخ..
نرم و با ذوق خنديدم.
به لباسم نگاه كردم.
لباس قشنگ ابي بنفشم به ياد قديم بهم چشمك ميزد.
با لبخند بلند شدم و درش اوردم.
با نفس عميقي تو كمد اويزونش كردم و رفتم دوش گرفتم و براي رفتن به سركار اماده شدم.
جلوي در شركت رسيده بودم كه ديدم دنيل هم رفت تو..
تند و با شوق دنبالش دويدم و سريع گفتم:سلام رييس..
درحاليكه با اخم با گوشيش ور ميرفت چرخيد سمتم و جدي گفت:سلام..
يعني خوشم مياد هراتاقي كه بيوفته روز بعد عين الزايمري ها..هيچي يادش نيست و باز سر نقطه اول و گند اخلاقيش برميگرديم..
دوتايي رفتيم داخل.
به محض ورودمون چشمام به همون ميانسال خورد..
پدر دنيل..
دنيل با ديدنش اخمش رو غليظ تر كرد و اَه زير لبي گفت.
هريسون بزرگ نگاه پر غيضي به من انداخت و بعد به دنيل نگاه كرد و لبخند زد و گفت:دنيل..
خواست ادامه بده كه دنيل تند گفت:بابا واقعا حوصله و وقتش رو ندارم..
معلوم بود دلش نميخواد با پدرش صحبت كنه و تو مخمصه گير كرده..
براي نجات دادنش سريع گفتم:جلسه تون تو اتاق كنفرانس شروع شده اقاي هريسون..
دنيل نگاهي بهم انداخت و كل قضيه رو گرفت و محكم به پدرش لبخند زد و گفت:بايد برم جلسه..
و قدمي برداشت كه پدرش عصبي گفت:دنيل لطفاً..فقط چند دقيقه..دقيقا١ساله پيش ما نيومدي..بايد باهات حرف بزنم..
دنيل كلافه دهن باز كرد كه پدرش جدي گفت:درباره مادرت و "دنيز" ونادياا..
دنيز كيه؟
انگار اسم ناديا كافي بود تا صورت دنيل از هم وا شه..
حس كردم نگران شده..
باباش-تو در قبال دنيز و ناديا مسئولي..نيستي؟
دنيز كيه خوب؟قشنگ توضيح بده ديگه پيري..
اخ..
دنيل گرفته و ناچار سمت اتاقش رفت و به من گفت:دوتا قهوه..
ابدارچي هنوز نيومده بود داشت از من ميخواست..
باباش اينجا نبود و ديشب بغلم نكرده بود زهرمارم نميدادم بخوره ولي الان استثنا قائل ميشم..
پدرشم دنبالش رفت تو.
رفتم تو اشپزخونه و دوتا قهوه اماده كردم و ريختم و رفتم سمت اتاقش.
كنجكاوانه گوشم رو به در چسبوندم كه سريع يادم اومد همه جا دوربين داره و هول سيني رو روي ميز گذاشتم و نشستم كه مثلا بند كفشم رو ببندم كه يه چيزايي شنيدم.
دنيل-خوب كه چي؟الان پاشدي اومدي روبروي من نشستي كه نقش پدر خوب رو برام بازي كني؟خانواده رو دور هم جمع كني؟كدوم خانواده؟
پدرش دلخور گفت:دنيل..
دنيل عصبي گفت.ديگه خانواده اي نمونده..
پدرش با خشم گفت:اگه نمونده بود اينطور عاشقانه حواست به ناديا نبود..يه كم بهم ريختيم اما هنوز خانواده ايم..
دنيل از لاي دندوناش گفت:بحث رو به اون سمت نكش چون ميدوني خيلي عصبي ميشم..
باباش سكوت كرد.
اوه اوه..
حسابي داغ كرده بود.
تند بلند شدم و يه ليوان اب هم برداشتم و سيني رو برداشتم و ضربه اي به در زدم و رفتم تو.
دنيل با خشم وايستاده پشت ميزش و پدرش جلوي ميز و روبروش نشسته بود.
تند رفتم جلو و قهوه هاشون رو گذاشتم و بعد ليوان اب رو سمت دنيل گرفتم.
نگاهي به ليوان و بعد كوتاه به من انداخت و از دستم گرفت و جرعه اي ازش خورد.
پدرش-قبلا دستيار دختر جوون نميگرفتي..
دنيل نگاش كرد و لبخند پرحرصي زد و با تمسخر گفت:معذرت ميخوام..تكرار نميشه..
صورت باباش از خشم و دلخوري سرخ شد.
سعي كردم نخندم و روبرگردوندم.
باباش با غيض جرعه اي از قهوه اش نوشيد و با حرص گفت:يخه..عرضه ريختن يه قهوه خوبم نداري؟
دنيل چشماشو بست و جدي گفت:تنها كسي كه ميتونه به كارمنداي من ايراد بگيره منم..
لبخندي رو لبم نقش بست و زل زدم به قهوه و كاري كردم داغ باشه و خبيث گفتم:داغه..
باباش خشن گفت:يعني من نميفهمم؟
نگاهم رو به دنيل كشيدم كه جدي نگاهش رو از پدرش روي من كشيد.
جدي گفتم:داغه..امتحان كن..
دنيل جدي قهوه شو برداشت و جرعه كوچيكي خورد كه زبونش سوخت و تند صورتشو تو هم كشيد و فنجون رو گذاشت رو ميز و با حرص گفت:اين كه جوشه..
باباش متعجب قهوه شو رو برداشت..
لبخند خيلي خبيث و شادي زدم.
گنگ به بخار قهوه زل زد..
حقته..تا تو باشي با من در نيوفتي..
نامحسوس بهش زبون درازي كردم و سمت در رفتم.
پدرش-پس نمياي؟
دنيل-نه..
پدرش-دنيل توي تعطيلاته..
دنيل خيلي محكم گفت:نه..
پدرش-همين نه محكمت رو به مادرت و دنيز و ناديا بدم؟من و مادرت هيچي..دنيل به خاطر دنيز و ناديا..
اقا اين دنيز كيه؟
كل زندگيش شده پر از اسم دختر..ديگه گندشو درآورده..
اه..
دنيل تلخ و گرفته گفت:نميتونم..
از اتاق اومدم بيرون و در رو بستم.
كجا نميخواست بره؟
گفت تو تعطيلاته..
در اتاقش باز شد و پدرش سرخورده و اشفته اومد بيرون.
دلم سوخت براش..
يه جوري غمگين بود..
جلو پاش بلند شدم و دلسوزانه نگاش كردم.
خودشو روي صندلي كنار در كشيد و نشست..انگار حالش خوب نبود..
سريع رفتم كنارش و نگران گفتم:خوبين؟
كمي مظلوم گفت:ميشه يه ليوان اب برام بياري؟
سريع گفتم:همين الان..
و هول رفتم تو ابدارخونه و ليوان ابي ريختم و اوردم سمتش.
اروم خورد.
-مهندس رو صدا كنم؟
تند سر به نه تكون داد.
نگاهش رو كشيد روم و گفت:تا حالا حسرت يه اتفاق توي گذشته روي قلبت سنگيني كرده؟
انگار به صحبت كردن و قوت قلب نياز داشت..
كنارش نشستم و لرزون گفتم:اره..يه اتفاق..
نگام كرد و گفت:پس حالمو خوب ميفهمي..
زل زدم بهش.
پردرد به در اتاق دنيل اشاره كرد و گفت:اون بي رحم نميذاره اون اتفاق يادم بره..
با بغض گفتم:شايد چون خودش نميتونه فراموشش كنه و داره درد ميكشه..
عميق نگام كرد.
لبخند باريك و غمگيني زدم و اروم گفتم:باور كنين داره خيلي درد ميكشه..دست خودش نيست كه تلخه..درد زياد ادمها رو سخت ميكنه..سنگ ميكنه..
تلخ گفت:حتي نميتوني فكرش رو بكني دنيل قبلاً چقدر شاد و پرانرژي بود..
گرفته نفسم رو شديد بيرون دادم و بلند شدم و زيرلب و اروم گفتم:ميدونم..
رفتم سر كارم و سراغ پرونده ها و برشون داشتم و مشغول مرتب كردنشون شدم.
بلند شد و ليوان رو روي ميز گذاشت و گفت:تو منو ياد يه نفر ميندازي..
نگاش كردم.
پدر دنيل-حتي زبون درازي و مهربونيت..منو ياد يكي ميندازه كه...
اشفته سرشو تكون داد و درمونده گفت:تو دختر خوبي هستي..هواي دنيل رو داشته باش..تاحالا نديدم كسي اينجور دردشو درك كنه..اما تو كردي..ارومش كن..
درمونده گفتم:ميتونم؟
پشت بهم وايستاد و گفت:شك ندارم..
و اروم رفت بيرون.
از پشت بهش نگاه كردم كه غمگين بود.
من ياد كي مينداختمش؟
نفس عميق و دلسوزانه اي كشيدم.
حال دنيل بايد بدتر باشه..
به بهونه پرونده ها رفتم تو اتاقش.
خيره بود به پرونده جلوش اما ذهنش در حال پرواز..
رفتم كنارش و مهربون گفتم:يه روز مرخصي بدون حقوق بزن براي خودت رييس..
سرشو بلند كرد و نگام كرد.
بهش لبخند زدم و پرونده جلوش رو برداشتم و گفتم:فردا كه حالت بهتر بود انجامشون بده..
عصبي پرونده رو از دستم كشيد و گفت:اعصاب ندارم..برو رد كارت..
و با اخم زل زد بهشون.
نگران نگاش كردم.
جوش اورد و اخم كرد و نگاه ازم كندو گفت:تا ٢دقيقه ديگه سركارت نباشي بايد بري كارگزيني..حالا وايستا نگاه كن
دلخور رو ازش گرفتم و زدم بيرون.
تمام روز كلافه و گرفته و عصبي بود..
هرمهندسي پاش به دفترش ميرسيد به داد و عصبانيت دنيل و ناراحتي و سرخوردگي مهندس ختم ميشد.
بايد يه پرونده اي رو ميبردم امضا كنه و شديداًاز داد و بيدادي كه سر بقيه كرده بود ترسيده بودم.
پرونده و يه ليوان اب برداشتم و رفتم تو اتاقش.
پرونده رو گذاشتم جلوش و ليوان اب رو سمتش گرفتم.
با حرص گفت:چرا انقدر امروز اب ميبندي به من؟
كلافه گفتم:عههه خوب ترسناك شدين..
نگام كرد.
تند نگاهمو به روبرو كشيدم و گفتم:من اصلا اينجا آرامش شغلي ندارم..هي داد ميزني..هي داد..كر شدم خوب..عجب بدشانسيم من..مردم كار دارن..منم كار دارم..معلوم نيست ميدونه جنگه يا..
دنيل-هيسسسسس..
تند نگاش كردم.
كلافه گفت:چقدر حرف ميزني..
مظلوم گفتم:داد نزن فقط..من دل نازكم..دلم ميشكنه..
لبخند بي اختياري زد كه سعي كرد جمعش كنه.
تند گفتم:لبخند زدي لبخند زدي..پس تمومه..ديگه داد نميزني..
با غيض نگام كرد.
لبامو جمع كردم و به در و ديوار نگاه كردم.
دستش رو روي ميز و روي پيشونيش گذاشت و زل زد به پرونده..
چه دقيقم چك ميكنه..
نفسش رو خيلي كلافه و شديد داد بيرون.
قبل اينكه حرف بزنه تند گفتم:به خدا دوبار تك تكشون رو چك كردم..هيچ مشكلي نداره..دوباره ببين..
سرش رو بلند كرد و نگام كرد و گفت:من كه چيزي نگفتم..
-اخه اينجوري..
و اداشو در اوردم و نفسم رو شديد دادم بيرون و گفتم:اينجوري كردي فك كردم مشكلي داره عصبي شدي ميخواي داد بزني..
دست به پيشونيش كشيد و لبخند باريكي زد و گفت:خسته ام..
تند گفتم:منم جاي تو بودم با اين همه دادي كه امروزي زدي خسته ميشدم..لازم نيست چك كني..من خيلي دقيق چكش كردم..امضاش كن..
اخم كرد.
سريع گفتم:امضا كن..خسته اي امضا كن با من..بهم اعتماد كن..
تند نگام كرد.
دهنم رو بستم و صاف وايستادم.
دستي به سرش كشيد و امضاش كرد.
لبخند زدم و تند پرونده رو از زير دستش كشيدم.
سمت در رفتم و اروم گفتم:من وقتي چيزي اذيتم ميكنه يا خيلي ناراحتم كارهايي رو انجام ميدم كه اون بغض گير كرده تو گلوم رو يا بشكونه و يا كمك كنه قورتش بدم..
خيره بود به پرونده اش.
بشكني زدم كل پرونده هاش پرت شد رو زمين و محكم گفتم:وقتي با من حرف ميزني لطفا به من نگاه كن..
گنگ و متعجب نگاهش رو كشيد روم و بعد به پرونده هاي روي زمين نگاه كرد.
خبيث گفتم:معلوم نيست چرا پرونده هات ريخت ولي حالا كه ريخت به من توجه كن..
كلافه نگاهم كرد.
-من در اين شرايط مثلا اهنگ گوش ميدم،ميرقصم،ميرم يه جاي جديد كه تاحالا نرفتم،با يكي كه حس خوبي بهم ميده حرف ميزنم..سعي ميكنم وانمود كنم شادم تا واقعا شاد بشم..
جدي نگام كرد.
-اين درد تو رو نميكشه..فقط قوي ترت ميكنه..
رو برگردوندم كه اروم و گرفته گفت:ديگه چقدر؟
تند و متعجب برگشتم نگاش كردم.
درمونده بلند شد و بهم پشت كرد و رفت لب پنجره..
مهربون گفتم:اجازه ميدي؟
سر كج كرد و گفت:واسه چي؟
-واسه اينه حواستو پرت كنم از اين غم..واسه اينكه ارومتر شي..
جدي برگشت نگام كرد و گفت:چطوري؟
شيطون گفتم:نترس..كار بدي نيست..
دست به سينه شد.
رفتم جلوش و گفتم:ادما گاهي به استراحت نياز دارن رييس..امروز رو به خودت استراحت بده..
عميق نگام كرد.
-امروز خودت رو به من بسپر..قبول؟
همونجور نگام كرد.
شيطون گفتم:بيا سكه بندازيم..شير اومد باهام مياي نيومد نمياي..
كلافه چشماشو چرخوند.
شيطون و تند از جيبم سكه درآوردم و انداختمش بالا و با دوتا دستم گرفتمش و كاري كردم شير باشه و با خباثت گفتم:زيرش نزنيا رييس..
و دستم رو برداشتم.
شير..
نرم خنديدم و گفتم:اينه..خوب..بريم؟
مشكوك سكه رو برداشت و اونورشو نگاه كرد.
بلند خنديدم و گفتم:انقدر شكاكي ديگه نوبره سرورم..
يه دفعه اين كلمه از دهنم پريد.
تند تو صورتش نگاه كردم.
اونم يه جوري نگاهم كرد.
يه جوري انگار مشكوك بود..
سعي كردم عادي باشم و به زور لبخند زدم و گفتم:بريم؟
نگاه ازم كند و جدي سرتكون داد.
ذوق زده خنديدم و پريدم بالا و گفتم:واقعا؟
به پريدنم با غيض نگاه كرد و گفت:اگه پشيمونم نكني..
خنديدم و گفتم:اصلا..اصلا..ميرم وسايلمو بردارم..
و شاد گفتم:پيش به سوي يه روز خوب بايه رييس بداخلاق..
و دويدم بيرون.
با غيض گفت:ميدونم پشيمون ميشم..
خنديدم.
و جدي پشتم اومد و رفت پايين.

افسونگرWhere stories live. Discover now