91.قصه پريا

2.1K 168 43
                                    

واقعا خودش بود..اينجا..ساعت٤صبح..جلوي در خونه دنيل.
لبخند نگراني تو صورتم پاشيد..
متعجب گفتم:بابا مايكل..چيزي شده؟
لبخندش رو عميق تر كرد و گفت:بايد بهت سر ميزدم..وگرنه دلم اروم نميگرفت..
و خودشو كشيد جلو.
با لبخند اومدم كنار و گفتم:تو رو نداشتم چيكار ميكردم بهترين باباي دنيا؟
با لبخند اومد تو.
در رو بستم.
بابا-همه چي خوب پيش رفت؟
درمونده دست به صورتم كشيدم و گفتم:اره..فك كنم..
با بغض گفتم:منو يادش اومد اما..تب و لرز شديد كرد..الان گمانم بهتره..
نگران گفتم:چيزيش نشه؟
اشفته گفت:نميشه..
گيج گفتم:از كجا ميدوني؟
اون گيج تر و مشوش تر از من گفت:قوي به نظر ميرسه..
عميق زل زدم به بابا و گفتم:چيزي شده؟چيزي نگرانت كرده؟
كلافه گفت:اون..
و با چشم به اتاق دنيل اشاره كرد و گفت:نگرانم افسون..يه چيزي عادي نيست..با تمام وجودم حسش ميكنم..باور كن
دست به صورتم كشيدم و گفتم:شايد تو باورت نشه اما..منم حسش ميكنم..يه جوري نگام ميكرد..اونم لحظه اي كه بايد بيهوش ميبود و..دستاش..
اشفته به دستاي خودم نگاه كردم و اون لحظه كه دستم رو گرفت و جرياني رو حس كردم تو ذهنم دوره كردم.
بابا عميق زل زد بهم.
-يه حس عجيب بهم ميده ولي من..
لرزون گفتم:خسته ام..واقعا خسته ام..
و اشك تو چشمام جمع شد.
اومد جلو و منو تو بغل كشيد.
سرمو به سينه اش فشرد و بوسه اي به سرم زد و گفت:همه چي درست ميشه..بهت قول ميدم..
خودمو بهش چسبوندم و چشمامو بستم.
اين اغوش پدرانه نقطه امنم بود..
پدر داشتن واقعا يه نعمت بود..
دوتا داشتنش كه ديگه شاهكار..
يه دفعه يقه بابا كشيده شد عقب و مشت محكمي تو صورتش خورد.
شوكه و وحشت زده جيغي كشيدم و به ضارب نگاه كردم.
واي خداي من..
دنيل..
دنيل بود..
درحاليكه از خشم سرخ سرخ شده بود..
بابا از شدت زياد ضربه روي زمين افتاد و دنيل خيلي عصبي انگشتش رو جلوش گرفت و داد زد:گفته بودم بهش دست نزن..نگفته بودم؟؟
داشتم از نگراني و استرس خفه ميشدم و نفسام تند تند شده بود..
به زور و با ترس دستش رو گرفتم كه با خشم دستش رو خيلي محكم پس كشيد و عصبي با داد گفت:با تو هم كار دارم..اما بعد اين..چطور تونستي؟
درمونده و با غم گفت:درحاليكه تو اتاق بغليم؟
اشكم جاري شد و تند تند سرمو به طرفين تكون دادم و گفتم:اينطور نيست..بذار..
نذاشت ادامه بدم و تند و عصبي گفت:هيسسس..نميخوام صداتو بشنوم..
صداش از درد و خشم دورگه بود..
رنگ صورت و عرقش طبيعي نبود..
احتمالاً باز تب كرده بود..
يقه بابا رو گرفت و بلندش كرد و با تهديد گفت:گفته بودم خواهراي خودتو بغل كن نه؟ميدوني حرفم يعني چي؟يعني دلم نميخواد دستاي كثيفت بهش بخوره..
فرياد زد:پاشدي اومدي تو خونه من و..
بابا تند دستشو روي دستاي دنيل گذاشت و گفت:ببين..اينطور نيست كه..
دنيل دستش رو محكم مشت كرد و دندوناشو به هم فشرد.
تمام تنم داشت ميلرزيد.
خيلي ترسيده بودم.
مشتشو بلند كرد كه بكوبه تو صورت بابا كه چشمامو بستم و اشفته و ناچار خيلي بلند داد زدم:شوهرخواهرم نيست..بابامه..
دست دنيل روي هوا موند و شوكه سرشو چرخوند سمتم و ابرو بالا انداخت و نگاهي به مايكل و بعد من انداخت و گفت:داري مسخره ام ميكني؟
لرزون گفتم:دنيل من متوجهم كه خيلي غيرمنطقيه اما..
پوزخند زد و به بابا نگاه كرد و گفت:چندسالت بوده دختر دار شدي؟٤؟بهونه بهتري پيدا نكردي خيانت مسخره تو بپوشوني؟
با خشم داد زد:احمق فرضم كردين؟
بابا-بشنو و بعد خواستي ميتوني دندونامو بشكوني..من همينجام..
لرزون مشت محكم دنيل رو كه هنوز رو هوا بود توي دستام گرفتم و با بغض گفتم:بذار برات توضيح بدم..خواهش ميكنم..منم همينجام..كسي مسخره ات نكرده،كسي احمق فرضت نكرده..دنيل..
اشكم جاري شد.
-دنيل منم..افسون تو..بذار برات توضيح بدم..
زل زد به چشمام و اروم اون يكي دستش يقه بابا رو ول كرد.
لبخند زوركي زدم و گفتم:قضيه اش خيلي مفصل و عجيبه اما باور كن عين حقيقته..من هيچ وقت بهت دروغ نميگم..
دست يه صورتم كشيدم و اشكمو پاك كردم و گفتم:خيلي سال پيش مادر بزرگ من..مادر پدرم دنبال يه راهي بود تا بتونه خانواده شو جاودانه كنه..يعني جواني و زندگي تا ابد..
مسخره خنديد و گفت:داري براي قصه پريان ميگي؟
كلافه و درمونده گفتم:دنيل تو رو خدا..
بابا-مادرم هميشه تشنه جواني و قدرت بود..مخصوصا براي من و خواهرم..ميخواست به همه جا برسيم..ميخواست تا ابد باشيم..تا ابد براي اون خيلي طولاني تر از تصور ما بود..
رو مبل نشست و گفت:و بالاخره پيداش كرد..يه روش كه به وسيله خون انسان كه سرشار از قدرت و جاودانگيه بشه جواني و عمر دائمي رو به يه نفر هديه داد..
دنيل با تحقير گفت:پس خون اشامي اره؟قضيه اينه؟
بابا نگاهي بهش انداخت و جدي گفت:نه..ما خيلي كم خون ميخوريم و بدون خون نميميريم..فقط بهمون قدرت ميده..مادرم اينكارو كرد..منو و خواهرمو جاودانه كرد و بعد..بعد من همسرم رو..عشقم رو..تبديل كردم..البته بعد به دنيا اومدن افسون..
سرشو پايين انداخت و گفت:من حدود ٢٢٠ساله كه ٢٥سالمه دنيل و افسون..دختر منه..دختر من و فريا..
و زل زد به دنيل.
دنيل همونجور گنگ و باور نكرده خيره بود بهش.
انگار داشتيم براش قصه تعريف ميكرديم ولي مثل پسر بچه هاي باهوش قصه رو باور نكرده بود..
اشكم جاري شد و گفتم:واسه اين منو به رايان و نفس سپردن كه يه زندگي عادي داشته باشم كه بتونم درس بخونم و برم دنبال علايقم..
بابا داغون گفت:اگه نگهش ميداشتيم مجبور بوديم مدام جابه جا بشيم تا كسي نفهمه پير نميشيم..يه زندگي پريشون و بهم ريخته..پر از سختي و درد و عذاب..اين حق افسون كوچولوي من نبود..حقش بود به ارزوهاش برسه..به هرچي كه ميخواد..
دنيل از ناباوري كاملاً كپ كرده و تعطيل شده بود.
واقعا هم باورشون سخت بود..
بابا با گوشيش ور رفت و جلوي دنيل گرفتش.
بابا-اين عكس مال ١٢سال پيشه..
منم به عكس نگاه كردم.
يه عكس ٣نفره..من و مامان و بابا درحاليكه من حدود ٩سالم و خندون و شيطون بودم و بابا و مامان مثل الان جوون و شاداب..
دنيل شوكه به عكس خيره بود.
بابا-بچگي افسون كوچولوي منه..
به زور لبخند زدم و دست دنيل رو گرفتم و محكم فشردم و گفتم:به خدا حقيقته..ميدونم شبيه قصه پرياست،ميدونم شبيه افسانه هاست و تا حالا تو كتاب قصه ها همچين چيزي خوندي اما..حقيقت داره..تو چشمام نگاه كن و بفهم كه دارم راست ميگم..
زل زد تو چشمام.
نگاهش رنگ درموندگي گرفت و بيحال رو مبل نشست و دستشو روي سرش گذاشت.
نگران گفتم:دنيل..
بيجون گفت:يه پدر و مادر جوون و جاودانه..
نگاهش رو دوخت به بابا.
بابا گرفته نفسشو بيرون داد و گفت:من مايكلم..مايكل هريس..پدر واقعي افسون..
دنيل خيره بهش گفت:باورش سخته..
بابا-باور كن ميدونم..يه روزي خودمم باورم نميشد و منتظر سفيد شدن موهام و ريختن دندونام بودم ولي..نشد..
دنيل نگاهي بهم انداخت و گفت:باورش سخته اما..اما اين چشما به من دروغ نميگن..
با غم لبخند زدم.
اشفته گفت:پس يعني..واقعيته..اخه..اخه چطور ممكنه؟مگه ميشه؟
با لبخند گفتم:دنيا جاي عجيبي دنيل..اونقدر عجيب كه حتي فكرشم نكني..
بيحال پوزخند زد و گفت:اره..اونقدر عجيب كه تو زمان سفر كني،بعد عشق گذشته تو توي حال و وسط زندگيت ببيني،پدر و مادر دوست دخترت جاودانه باشن..اخ..ديگه چي؟
هنوز نميدونه جادو هم ميكنم..
لرزون به بابا نگاه كردم.
سر به نه تكون داد كه يعني الان وقتش نيست.
داغون دستمو روي پيشوني دنيل گذاشتم.
اخ..
داغ بود..
-تب داري..
لرزون صورتشو بين دستاش گرفت و سر تكون داد.
بابا اومد كنارش و بازوشو گرفت و گفت:پاشو..بايد استراحت كني..
و خبيث ادامه داد:مگر اينكه قبل رفتن به تخت بخواي دندونامو بشكوني..
لبخند خيلي خسته اي رو لب دنيل اومد و نرم بلند شد و بيحال گفت:متاسفم..من..اصلا حالم خوش نيست..يه جوري انگار..دارم تو خواب راه ميرم..
نگاهي به بابا و بعد به من كرد و گفت:واي خداا..چطور شك نكردم.خيلي شبيهين..موهاتون..چشماتون..
من و بابا لبخند زديم.
دنيلم لبخند زد و گفت:حتي لبخنداتون..
انگار سرش گيج رفت.
بابا نگهش داشت و گفت:افسون يه مسكن براش پيدا كن..
و سمت تختش راهنماييش كرد.
تند دويدم و پارچه خيس جديد و قرص مسكن اوردم.
به خوردش دادم و پارچه رو روي پيشونيش گذاشتم.
با چشماي نيمه باز داغون و بيحالش نگاهم ميكرد.
بابا گوشيشو در اورد و گفت:فك كنم فريا از نگراني دغ كرده..گفت به محض ديدن تو زنگ بزنم..
نگاش كردم و گفتم:مرسي كه اومدي بابا..نبودي تنها گفتنش سخت بود برام..
بهم لبخند زد و گفت:دختر من شجاع تر از اين حرفاست..
و گوشي رو كنار گوشش گذاشت و از اتاق رفت بيرون.
برگشتم سمت دنيل كه همونجور از لاي چشماش نگاهم ميكرد.
نرم دستشو بوسيدم و گفتم:اينم يكي از رازهاي بزرگ زندگيم..
اروم گفت:يكي؟
بيجون گفت:هنوز هستن..به وقتش..باشه؟
عكس العملي نشون نداد.
با بغض گفتم:الان فقط خوب شو..
گنگ گفت:يه چيزي ذهنمو مشغول كرده..
-چي؟
دنيل-اون موقع كه گفتي پدر و مادرت ميان و روزگارم رو سياه ميكنن كه دخترشونو به عنوان خدمتكار تو خونه ام نگه داشتم دقيقا به كدوم پدر و مادرت فك ميكردي؟
١٥٣٤رو ميگفت.
نرم خنديدم و با افتخار گفتم:هر دوشون ولي..
شيطون گفتم:يه كم بيشتر به مايكل و فريا..خيلي روم حساسن..
با محبت گفتم:رايان و نفس خيلي برام عزيزن..خيلي خوبن و خيلي برام زحمت كشيدن و به همون اندازه هم مايكل و فريا همخونمن و خيلي مهربون و دوست داشتني ان..هميشه نگران و عاشقمن..هر وقت بهشون نياز داشتم كنارم بودن..
لبخند زدم و گفتم:بهترين پدر و مادر دنيان..من ٢تا مادر مهربون و ٢تا پدر فوق العاده دارم..
به زور لبخند زد اما زود محو شد و جدي گفت:تو هم..مثل اونا..
تند گفتم:نه..جاودانه نيستم..
دنيل-چرا؟
-خوب وقتي بچه بودم مامانم نزديك بود فوت بشه و بابا به خاطر عشقش به مامان مجبور شد جاودانه اش كنه وگرنه بابا هميشه ميگفت زندگي طبيعي شيريني ديگه اي داره و اينكه باعث ميشه اونقدر باشي كه مرگ عزيزاتو بييني خيلي دردناكه..
شونه بالاانداختم و گفتم:نميخواست اين حق انتخاب رو ازم بگيره و محكومم كنه به زندگي كه دوست ندارم..گذاشت تا بزرگ بشم و انتخاب كنم..بهم حق انتخاب داده..
خيره نگاهم كرد اما چشماش داشت بسته ميشد.
بابا اومد كنارم و گفت:بذار استراحت كنه..براش بهتره..
لبخند زدم و با بغض و ذوق گفتم:يادشه..١٥٣٤رو يادشه..
بابا هم بهم لبخند زد و گفت:عاليه..
-اگه لازمه بري برو..برو پيش مامان..ما خوبيم..از پسش برميايم..
با غم گفت:مطميني؟
لبخند زدم و گفتم:كاملاً..برو..
سرمو بوسيد و گفت:دوستت دارم دختركوچولوي من..ميدوني كه هروقت بهم نياز داشتي ميتوني روم حساب كني..
لبخند مهربوني زدم و گفتم:ميدونم..
نگاه عميقي به دنيل كرد و گفت:ازش خوشم مياد..
و دستشو به گوشه لبش كشيد.
نرم خنديدم و گفتم:از خودش يا دست سنگينش؟
لبخند زد و گفت:خودش و غيرت سنگينش..فك كنم اگه سرپاشه و دليل اين حس عجيب رو بفهمم و رفعش كنم بتونم با خيال راحت تو رو دستش بسپارم..
لبخند زدم.
ياد يه چيزي افتادم و صداش زدم:بابا..
بابا-جانم..
-خبري از عمه ماريا نيست؟
دستاشو باز كرد و گفت:هيچي..ماريا عادت داشت يهو غيب شه و سالها جهان گردي كنه اما..اين دفعه كه تو اينطور گفتي و اونجا ديديش كمي نگرانش شدم..خيلي جاها رو هم گشتم ولي پيداش نميكنم..
سر تكون دادم.
احتمالاً هنوز توي اون دوره است..
بابا دستي تكون داد و رفت.
نفس عميقي كشيدم و زل زدم به دنيل.
شب سختي بود براش..
تحمل اين همه فشار و حرف غيرمنطقي سخت بود..
هظمش سخت بود..
كاش از پسش بر بياد..
كاش با تمام وجود باورم كنه..
شب سختي براي منم بود..
كلي انرژي روحي و جسمي صرف كرده بودم..
كلي نگراني و دلشوره رو از سر گذروندم بودم و حالا..
خيلي خسته بودم..
اما با وجود اين همه خستگي نميتونستم نگاه ازش بكنم..
همونجور خيره خيره نگاهش ميكردم و به نظم نفس هاش دقت ميكردم.
اونقدر نگاهش كردم كه همونجور نشسته كنارش خوابم برد و سرم روي تخت كنار دستش فرود اومد و اونقدر سنگين شده بودم كه نميتونستم تكون بخورم و به خواب عميقي فرو رفتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now