116.لعنتي

2.3K 148 20
                                    

با سينه خيلي سنگين و پر از درد دراز كشيدم و پتو رو سرم كشيدم تا شايد خوابم ببره..
تو تاريكي چشماي بازم مملو از اشك شد..
اخ..
كي انقدر ضعيف شدم؟
لغزش دنيل ضعيفم كرده بود..
اصلا عادت نداشتم دنيل خطا كنه..هميشه من خطا ميكردم و دنيل مهربانانه و جدي همه چيز رو مديريت و حل ميكرد..اما الان..
انگار پشتم خالي بود..
كسي رو نداشتم كه پشتم در بياد..
خوب ميدونستم اصلا به خاطر خودش و يا خودخواهي اين تصميم رو نگرفته..
اونقدري شناختمش كه بدونم تو همه چيز اول از همه نفع منو در نظر ميگيره..
حتي تو اين قضيه..با اينكه حسش دردناك بود اما ميدونستم به تنها كسي كه فك نكرده خودشه..
خوب ميدونستم دنيل عاشق بچه ها بود..
اين بيشتر دلمو ميسوزوند..
دستمو به چشمام كشيدم.
ميسوختن..عين قلبم.
هعي..
اصلا خوابم نميومد ولي دوست نداشتم از اتاق بيرون برم..
هم تنهايي و سكوت ميخواستم و حال وتوان شلوغي رو نداشتم ،هم نميخواستم سوال پيچ بشم..
ميترسيدم وسط حرفا و سوالاشون گريه ام بگيره و چهره محكم احمقانه اي كه ساختم خراب بشه..
صداي زنگ تلفن خونه اومد.
انگار بابا جواب داد و وقتي به در اتاقم نزديك شد صداشو شنيدم كه گفت:اره..رسيده..
حس ميكردم دنيله و اين ضربان قلبمو بالا برد.
در اتاقم اروم باز شد.
بي حركت موندم.
بابا اروم گفت:خسته بود..خوابيده..
هه..خودشه..
و در حاليكه در رو ميبست گفت:دنيل ميگم خوابيده..چيه؟چرا نفس نفس ميزني؟
نفس نفس ميزد؟
چرا؟
دور شد و ديگه صداشو نشنيدم..
سعي كردم اصلا نگران نشم و چشمامو محكم به هم فشردم تا شايد بخوابم و اين ذهن و قلب لعنتيم اروم بگيره و بالاخره بعد كلي تلاش خوابم برد.

با صداهايي هشيار شدم و اروم چشمامو باز كردم.
اتاقم تاريك بود..
شب شده انگار..
نفس عميقي كشيدم و باز خواب الود چشمامو بستم كه در اتاقم تند و محكم باز شد.
بابا تند گفت:دنيل چيه؟ميگم خوابه.چرا انقدر نگراني؟
اسمش برق از سرم پروند.
دنيل..
ضربان قلبم تند شد..
اين..
اين امكان نداره..
خيلي سريع و هول نشستم و چرخيدم كه..
نفسم تو سينه حبس شد..
چشم تو چشم شدم با چشماي مشكي و تلخش..
واقعا خودش بود..
دنيل بود.
كنار بابارايان و مامان نفس،جلوي در اتاقم ايستاده بود و نگران و با نفس نفس زل زده بود بهم..
نگاهش جدي و خشن بود..
نفسام تند شد.
تو نگاهش پر از دلخوري بود..
بلند شدم و تند و شوكه گفتم:تو اينجا چيكار ميكني؟
لحنم خيلي تند تر از اوني بود كه ميخواستم باشه.
دنيل دندوناشو به هم فشرد و با تلخي كه سعي ميكرد مشخص نباشه با تيكه گفت:سفر كاريم كنسل شد..گفتم بيام اينجا..در كنار همسر عزيزم..
همسر عزيزم رو با چنان غيضي گفت كه انگار داره فوش ميده..
لبامو با خشم به هم فشار دادم و تو دلم گفتم:همسر عزيزت؟هموني كه رفتي عمل كني تا نتونه مادر بشه؟
حيف كه مامان و بابا اينجان..وگرنه..
اصلا چرا اومده اينجا؟
به زور سعي كردم اروم باشم..
بابا با محبت گفت:كلي نگرانت بود افسون.. هرچي ميگم خوابه باورش نميشد..
هه..
و با لبخند شادي ادامه داد:چقدر خوب كردي اومدي دنيل..جمعمون جمع شد..
مامان خيره نگام كرد و خنديد و گفت:افسون خواب بود اصلا شوكه شده..هنوز ويندوزش بالا نيومده.بچه جاي خوشحالي انگار ناراحت شده..
تند براي جمع كردن قضيه گفتم:نه نه..خيلي خوشحال شدم..
و به دنيل نگاه كردم و با نفرت و خشم نامحسوسي گفتم:خيلي..
اومد جلو و خشك منو كشيد تو بغلش و تلخ براي حفظ ظاهر گفت:خوبي عزيزم؟
اما لحنش به خشكي يه تيكه چوب بود كه تو قلبم فرو رفته باشه..
بي ميل و با بغض سرمو كج كردم.
گونه مو نرم بوسيد و ازم دور شد.
چونه ام ريز لرزيد.
تند دست به صورتم كشيدم تا نبارم و سعي كردم جلوي مامان اينا لبخند بزنم..
مامان نفس-خوش اومدي دنيل جان..شام حاضر كردم چه شامي..لباساتو عوض كن و بيا..
بابا-دنيل مادر زنت حسابي دوستت داره سرشام رسيدي..
دنيل لبخند بيجوني زد و اومد تو اتاق.
مامان اينا رفتن بيرون.
سريع رفتم سمت در و در رو پشت سرش بستم و با خشم و عصبانيت و صدايي كه سعي ميكردم كنترلش كنم تا بالا نره گفتم:اينجا چه غلطي ميكني؟فك كنم گفته بودم حق نداري بياي نه؟الان ميري بيرون ميگي كارت برات پيش اومده و ميري پي كارت..
برگشت سمتم.
از شدت خشم از چشماش خون بيرون ميزد.
هيچ وقت اينطور خشن و تلخ نديده بودمش..
قبل اينكه بفهمم چي شد و چي ميخواد بگه پشت دستش رو كوبيد تو دهنم.
اخ..
با درد و شوكه و ناباور دستم رو روي صورتم گذاشتم و گنگ نگاش كردم.
دنيل..زد..تو صورتم؟
شوكه نگاش كردم.
با درد خيلي شديدي به زور گفت:اين اولين چك زندگي مشتركمون بود..زدم واسه اينكه تركم كردي..واسه..اينكه..رهام كردي..
اشك تو چشماش حلقه زد و گفت:بايد ميموندي..بايد ميموندي و خودم و همه زندگيمو به اتيش ميكشيدي و تنبيهم ميكردي..اما نميرفتي..ميفهمي؟حق نداشتي بري..
با خشم و غم دندونامو به هم فشار دادم و دستم رو بلند كردم و محكم كوبيدم تو صورتش..
سرشو ناباور كج كرد و چشماشو بست.
با بغض گفتم:اينم واسه اون عمل لعنتيت كه بدون گفتن بهم ميخواستي انجامش بدي و از مادر شدن محرومم كني و بي ارزشم كردي..
نگاه درمونده اش رو توي چشمام كشيد و اروم به معني باشه سر تكون داد.
اشكم جاري شد.
تند سرمو تو بغل كشيد و به سينه فشرد و محكم سرمو بوسيد و لرزون و زمزمه وار گفت:لعنتي..وقتي ديدم نيستي كمرم شكست..چطور تونستي؟
با درد هولش دادم عقب و بي رحم گفتم:همونجور كه تو تونستي..
دستشو كلافه روي صورتش كشيد و گفت:نميفهمي..
منم تند اشكامو پاك كردم و با خشم گفتم:نميخوام بفهمم..برو..
دنيل-كجا؟
-هرجا دلت ميخواد..
دنيل-دلم ميخواد اينجا باشم..كنار تو.
عصبي گفتم:جز اينجا..ميخوام تنها باشم..نميخوام بيينمت..
محكم گفت:فقط تو تصميم گيرنده نيستي..من ميخوام ببينمت..
با خشم برگشتم سمتش و نگاش كردم و با درد گفتم:الان يادت افتاده تصميم هامون بايد دوتايي باشه؟دير كردي اقا..دير..
عميق تو چشمام نگاه كرد.
تند و دلخور از اتاق زدم بيرون.
باز محض احتياط دست به صورتم كشيدم كه مبادا خيس باشه و رفتم تو اشپزخونه..
كمك مامان كردم تا ميز شام رو بچينه..
سر شام هم من و هم دنيل سكوت عجيبي كرده بوديم..
تا سوالي ازمون نميشد جواب نميداديم و هر دو بي اشتها فقط با غذامون بازي ميكرديم..
دست و دل هيچ كدوممون نه به حرف زدن بود و نه خوردن..
مامان پاي خستگيمون گذاشت اما نگاه خيره و دقيق بابا رو رو خودمون حس ميكردم..
بعد شام به بهونه خستگي زود رفتم تو اتاق و تخت.
پشت به درد دراز كشيدم و پتو رو تا گردنم بالا كشيدم.
در اتاق باز شد.
چشمامو بستم.
پتو كنارم بالا زده شد و تخت پايين رفت.
پشتم دراز كشيد.
دستمو مشت كردم و اروم چشمامو باز كردم.
نرم چرخيد سمتم و دستش رو اورد بالا كه بندازه دورم كه تند و عصبي گفت:به خدا دست بهم بزني چنان جيغي ميزنم كه مامان و بابا هيچي..كل همسايه ها بريزن اينجا..
اصلا تحمل اين يكي رو نداشتم..
كلافه نفس عميقي كشيد و ازم فاصله گرفت و اروم گفت:باشه..شب بخير..
و به كمر خوابيد.
جوابشو ندادم و عصبي و با درد خودمو به لبه تخت نزديك تر كردم.

افسونگرWhere stories live. Discover now