7.جهنم

1.4K 154 22
                                    

قرار بود با خدمتكارا غذا بخورم.
به داخل اشپزخونه سرك كشيدم و رفتم داخل و مهربون گفتم:سلام..
هر ٦نفر خدمتكار داخل اشپزخونه با غيض سر بلند كردن و نگاهم كردن.
اروم رفتم پشت ميز نشستم.
يكيشون ظرف غذايي جلوم گذاشت.
تند گفتم:مرسي..
و بهش لبخند زدم.
هيچ كدومشون نگام نميكردن و يا نگاهشون پر از غيض و خشم بود.
-من افسونم..با شماها خيلي اشنا نشدم..فقط سارا و آنا و اقاي جورج رو ميشناسم..
يكيشون بلند گفت:بهتره دهنت رو ببندي و غذات رو بخوري..
بادم خالي شد و به غذام زل زدم.
سارا-علاقه اقا به خواهرش نبود و خواهرش به تو كنجكاوي نشون نميداد الان به جاي سر اين ميز دنبال دستت تو اشغالا ميگشتي..
يكي از مردا خبيث گفت:شايدم تو تخت دنبال...
همشون خنديدن.
دندونامو با خشم به هم فشار دادم و سرمو بلند كردم و اروم گفتم:چرا از من متنفرين؟
خنده شون قطع شد و نگام كردن.
-اون اقاست..كنته..بايد با خدمتكاراش بد باشه..شماها كه هم سطح منين چرا؟
يكيشون دهن باز كرد كه تند و عصبي گفتم:من دزد نيستم..هرزه و فاحشه هم نيستم..بس كنين..
اشك تو چشمام جمع شد و گفتم:فقط غريبه ام..
هه..غريبه..
اونم خيلي غريبه..
تند بلند شدم و از اشپزخونه زدم بيرون.
رفتم تو محوطه و به در نگاه كردم.
نگهبانا هنوز بودن..لعنتياا
پس كي ميرن؟
من بايد برم بيرون تا مطمين شم اين يه بازي نيست و اوضاع بيرونم به وخامت همينجاست..
واقعا باورش سخت بود كه توي اين دوره زماني باشم..
وقتي خارج ماجرا باشي شايد به واسطه كتابا و فيلما فك كني ممكنه اما..
باور دور شدنم از دوره و زمان خودم و پرت شدنم توي اين ناكجا اباد و دردي كه روي قلبم به جا ميذاشت و ذهن خالي از راهكارم غيرقابل انكار و نابود كننده بود..
اما الان وقتش نبود..
وسط روز بود..
خيلي زود متوجه نبودم ميشدن و ممكن بود پيدام كنن..
برگشتم تو اتاقم و روي تخت نشستم.
چند دقيقه اي گذشت كه ضربه اي به در خورد.
-بيا تو..
دررو باز كرد.
اميلي..
لبخندي بهش زدم.
اومد كنارم رو تخت نشست و گفت:تو خواهر و برادرم داري؟
لبخندم محو شد و درمونده گفتم:اره..يه داداش كوچيك تر..از تو هم كوچيك تره..
لبخند ريزي زد.
به ديوار خيره شدم.
من حسرت ديدنش رو نميكشم..دوباره ميبينمش..
تا شب اميلي سرگرم كلاس نقاشيش بود.
رفتم كنارش كه با جديت داشت نقاشي ميكرد.
به خطوط درهم روي بومش نگاه كردم.
-جدي بلدي يا داري ادا در مياري؟
با پخ زد زير خنده.
منم خنديدم و گفتم:دختر نخند..بكش ببينم تهش چي ميشه..
با خنده ادامه داد و گفت:تو خيلي متفاوت از ماها حرف ميزني..خيلي..يه جورايي مردونه..
يه قلمو برداشتم و رنگيش كردم.
چپ و راستش كردم و متفكر به نقاشي اميلي زل زدم.
-اميلي..٤ساله از انگلستان..
بلند خنديد و سرشو پايين انداخت و گفت:هي..اين يه توهينه يا تعريف؟
-تعريف عزيزم..تعريف..
با خنده سرشو بلند كردم و قلمو رو روي صورتش كشيدم.
جيغي كشيد و وول خورد و يه قلموي رنگي برداشت.
جيغ كشيدم و تند در رفتم.
اميلي-عه فرار نكن..
با خنده گفتم:به جون تو همين يه دست لباس رو دارم..
يكي از خدمتكارا اومد جلو و با خشم گفت:تو توي صحبت كردنات اصلا ادب رو رعايت نميكني..اين چه طرز صحبت كردن با ايشونه؟ايشون يه كنتس هستن..حق نداري جلوشون انقدر بي ادب باشي.
دستامو جلوم قفل كردم وگفتم:جايي كه من ازش ميام ادب تعريف ديگه اي داره..
چي بگم به ادمايي كه توي دوره برده داري زندگي ميكنن و دوستي هاشون براساس پول و مقام و ثروته؟
اميلي لبخند باريكي زد و گفت:خسته شدم از بس ادما الكي بهم احترام گذاشتن و نتونستم حرفاي دلم رو بهشون بزنم و بعد تو سختي تنهام گذاشتن..
چشمكي زد و گفت:به دوستي مثل تو نياز دارم..
خدمتكاره با غيض نگاهي بهم انداخت و رفت.
بهش زبون درازي كردم و گفتم:اينا كلا چشماشون چپه؟
خنديد و سر تكون داد.
قلموش رو روي ميز گذاشت و گفت:ديگه وقت شام و خوابه..
سري تكون دادم و گفتم:پس من برم..شب بخير..
و بوسه نرمي رو گونه اش زدم.
متعجب نگام كرد.
رفتم پايين تو اشپزخونه.
باز ظرف غذايي جلوم گذاشت و اينبار بي حرف غذاي عجيب با طعم عجيب ترش رو خوردم و رفتم به اتاقم.
با نفس سنگين خواستم لباسم رو دربيارم ولي يادم اومد كه اگه لباس تنم باشه بهتره..
صبح خيلي زود بهتره بزنم بيرون..
تا بقيه بيدار شن ميتونم حسابي از اينجا دور شم..
نرم روي تخت دراز كشيدم.
استرس داشتم..
واقعا ميترسيدم.
اگه برم بيرون و..
همه اينا حقيقت داشته باشه؟
اگه واقعا توي اين دوره نكبت گير كرده باشم؟
اون وقت بايد كجا برم؟
كلافه دست به سرم كشيدم.
اروم رفتم بيرون تا سركي بكشم كه ويليام رو ديدم كه جلوي در بود و دختري رو ديدم كه خندون دويد سمتش.
سريع خودمو پشت ستون قايم كردم.
دختره بي وقفه لباي ويليام رو بوسيد و شروع كرد به باز كردن دكمه هاش..
ويليام دستاشو گرفت و گفت:اينجا؟
به دختره نگاه كردم.
موهاي قهوه اي تيره بلند داشت و لباساش به نظر شيك بودن و زيور الات زيادي داشت..
ويليام از پله ها كشيدش بالا..
هه..احتمالا معشوقه اقا بود..
پس سرش شلوغه..احتمالا ميشه صبح بي سر و صدا زد بيرون..
اصلا خوابم نبرد و ساعت ها بيدار بودم و نقشه ميكشيدم.
هوا گرگ و ميش بود كه اروم بلند شدم.
وقتشه..
با قدم هاي اروم و ترسيده جلو رفتم و اينور و اونورم رو چك كردم..
اروم از پله ها رفتم پايين.
لعنتي يه نگهبان جلو در بود.
پشت ستون وايستادم و نگاش كردم.
چند دقيقه اي گذشت و داشتم نااميد ميشدم كه يه دفعه خودشو كج و راست كرد و دويد سمت اتاقك گوشه در..احتمالا دستشويي بود..
اره..اينه..
به پارچه روي نرده ها چنگ زدم و تند كشيدمش روي سرم و با اخرين سرعت دويدم بيرون..
با دلشوره اينور و اونورم رو نگاه كردم و هول به يه سمت دويدم.
پارچه رو روي سر و صورتم كشيدم و تند قدم برداشتم.
خداي من..
از وحشت داشتم پس ميوفتادم..
تمام شهر به جاي اسفالت خاكي و سنگي بود،لباس ادما قديمي و بلند..جاي مغازه هاي بزرگ و شيك ،جاي برج هاي سر به فلك كشيده اش،جاي چراغوني هاي قشنگش،جاي ماشين هاي گرون قيمت و رنگارنگ رو خونه هاي سنگي و مغازه هاي داغون و سرپناه هاي حصيري و چهره هاي خسته و بيجون و اسب گرفته بودن..
داشتم خفه ميشدم..
حقيقت داشت..
واقعا اينجا بودم..توي اين دوره..
توي سال ١٥٣٤..
نه..
خداي من..
هق هق كردم و لرزون دست روي صورتم كشيدم..
چيكار كنم؟
پاهام از شوك و گنگي سست شده بود..
يه دفعه توي شلوغي ها بابا رو ديدم..
بابا..
بابا مايكل..
اره..
خودش بود..خودش..
جون تازه اي تو تنم ريشه كرد..
هول و تند داد زدم:بابا..بابا..
سريع دويدم سمتش كه يه دفعه بازوم از دو طرف خيلي شديد كشيده شد.
با وحشت نگاشون كردم.
نگهبانهاي عمارت هريسون..
نه..
من دوباره به اونجا برنميگردم..
تند تند وول خوردم و داد زدم:نه..ولم كنين..ولم كنين..
و رو به بابا داد زدم:بابا..بابا مايكل..
من بايد برم پيش بابا..
با وحشت فرياد زدم:نه..خواهش ميكنم..بابا..
بيشتر ادمهاي اطرافم با كنجكاوي و تعجب نگاهم ميكردن اما بابا برنگشت و بهم پشت كرد.
بازوم رو خيلي محكم كشيدن..
بلند گريه كردم.
نه..خودش بود..
خواب نبود..
توهم نبود..
تمام وجودم پر از درد و خشم و وحشت بود..
زدم زير گريه.
-نه..بابا..تو روخدا..منم..نذار ببرنم
اما محكم و بدون مكث كشيدنم و خيلي وحشيانه و خشن پرتم كردن داخل عمارت كه جلوي پاهاي روي زمين افتادم..
نه..نه..
من ديگه اين كفش ها رو خوب ميشناسم..
نميخواستم سربلند كنم.
وحشت زده چشمامو بستم.
پاش رو بلند كرد و كفشش رو زير چونه ام گذاشت و سرمو بلند كرد.
اجباراً به صورت فوق العاده خشنش نگاه كردم.
اميلي ترسيده كنارش بود و بقيه خدمتكارا هم كنارشون..
تنم ميلرزيد..
كمي از ترس و بيشتر از ناباوري اين درد لعنتي كه بهم تحميل شده بود..
با خشم و نفرت از لاي دندوناش گفت:بهت گفته بودم اگه پاتو از در اين خونه بيرون بذاري گردنتو ميزنم نه؟فك كردي به همين سادگي ميتوني فرار كني؟
خم شد و دستش رو جلو كشيد كه تند دوتا دستم رو جلو صورتم گرفتم و با خشم و درد داد زدم:بزن..بكش..هركاري كه دوست داري بكن..چون هركاري كه بكني از اين جهنمي كه توش گير كردم بهتره..اره..منو بكش..چون اگه نكشي باز از اينجا ميرم..
فرياد زدم:پس بكش و راحتم كن..شايد بايد بميرم تا از اين جهنم راحت شم..
دستش رو با خشم و نفرت جلو كشيد كه خيلي يه دفعه اي اميلي كنارش از ترس غش كرد و روي زمين افتاد.
شوكه نگاش كردم.
همه سريع و با هول و ولا و ترس و سر و صدا رفتن بالا سرش.
ويليام نگران و وحشت زده سر خواهر كوچيكش رو بلند كرد و داد زد:دكتر..دكتر رو خبر كنين..اميلي..
و فرياد زد:همين الان..
و يكي دونفر سريع چشم چشم گفتن و دويدن.
نگران به اميلي نگاه كردم.
واااي خدا..
چشه؟
خدايا چيزيش نشه..
قلبم تند و نگران ميزد.
ويليام تند اميلي رو صدا زد:اميلي..
نگراني خيلي شديدي تو صدا و صورتش هويدا بود..
روي دستاش اميلي بلند كرد و سريع رفت داخل.
تند و نگران بي اختيار دنبالش دويدم.
اميلي رو با نگراني خيلي شديدي روي تخت خوابوند.
تند اب دهنم رو قورت دادم و دويدم جلو و دستم رو روي صورتش گذاشتم..
يخ بود..
تند گفتم:يه چيز شيرين..بيارين..
هيچ كس تكون نخورد.
كلافه گفتم:يه چيز شيرين توي اب حل كنين بيارين..فشارش افتاده..
جورج-چيش افتاده؟
عصبي داد زدم:ميخواين صبر كنين تا بميره؟يه چيز شيرين..شكر،قند..تو اب بريزين يا شربت شيرين بيارين..
باز تكون نخوردن..
ويليام داد زد:كاري كه ميگه رو بكنين..
سريع خودمو كشيدم كنار اميلي و گفتم:يه ظرف اب هم بيارين.
با نفس نفس صورتشو لمس كردم.
ويليام كنارم جدي و نگران تحت نظرم داشت.
جام و ظرفي جلوم گرفتن..
سريع ازشون گرفتم.
چند قطره اب روي صورت اميلي پاشيدم..
تكون ريزي خورد.
اروم جام رو جلوي لبش بردم و اروم اروم توي دهنش ريختم و صداش زدم:اميلي..اميلي عزيزم..چشماتو باز كن..
ويليام نگران گفت:اميلي..
نرم شربت رو قورت داد و اروم چشماشو بست.
با چشماي اشكي بهش لبخند زدم و دست روي صورتش كشيدم.
ويليام دستش رو تو دست گرفت و دو انگشتش رو نرم رو مچ دستش گذاشت و اروم گفت:نبضش داره منظم ميشه..
نبض؟
و بلند گفت:خواهري..خوبي؟
اروم بقيه شربت رو نرم به خوردش دادم و گفتم:بخور..هيچي نيست..هيچي..
اميلي محكم دستم رو فشرد و با بغض و خواهش گفت:كنارم بمون..خواهش ميكنم..
هق هق كرد و گفت:تنهام نذار..
محكم سرشو تو بغل كشيدم و لرزون گفتم:اينجام..
و چشمامو بستم.
ويليام نگاه خشكش رو توي صورتم دوخت و اروم گفت:تا لحظه خوب شدنش بمون و بعد..هر قبرستوني كه دلت ميخواد برو..فقط بمون تا خوب بشه..چون خودش ميخواد..
و سر خواهرش رو نرم بوسيد و بلند شد و گفت:ديگه نميذارم با موندنت بيشتر از اين باعث دردش بشي..خوب شدجونت رو ميبخشم بهت..
و تند از اتاق رفت بيرون.
داغون سر اميلي رو به سينه ام فشردم و گذاشتم اشكم رو موهاي صاف و طلايي قشنگش بريزه..

افسونگرWhere stories live. Discover now