122.دخترم

3.1K 163 24
                                    

خريد كردن براي كوچولوم شروع شد.
كلي لباس و عروسك و اسباب بازي رنگارنگ و خوشگل..
عاشق تك تكشون بودم..
كوچولو و دوست داشتني..
اخ..
فداش بشم..
٨ماه و نيمم بود..
به زايمانم خيلي كم مونده بود..
دست رو شكم برآمده ام كشيدم و گردنبند جادومو كه روي اينه اويزون بود لمس كردم.
مجبورم..
نميخوام دخترمو تنها بذارم..نميخوام دنيلم رو تنها بذارم و نميذارم..
گردنبند رو برداشتم و عميق نگاش كرد..
توي دستام برق زد.
الان زوده اما..
اينكارو ميكنم..
تمام اين قدرتو ميكشم توي بدنم تا سلامت خودم و بچه مو تضمين كنم..
اين تنها كاري بود كه به ذهنم ميرسيد.
دنيل بلند از بيرون صدام زد:افسون..كجا موندي؟
-دارم ميام..
و گردنبند رو سرجاش اويزون كردم و اروم اروم رفتم بيرون.
برخلاف ماه هاي اولم اين ماه هاي اخر خيلي اروم و بي دردسر شده بودم..
شبا راحت ميخوابيدم و ميذاشتم دنيل هم بخوابه..
از شيطنت هاي بيش از حد خبري نبود.
اروم بودم..گاهي خيلي اروم.
به زور و سنگين كنارش رو مبل نشستم.
پرونده دستشو كنار گذاشت و نگران گفت:خوبي؟
-اره..
نگام كرد و گفت:اخه چيكار كنم با تو؟يه روز خيلي شيطون و پرانرژي يه روز انقدر اروم و مظلوم؟چيه خانوم؟
با لبخند گفتم:دلت براي بيخوابي و شيطنت شبانه من تنگ شده؟
خنديد و گفت:اره..چون اونجوري سالم تر به نظر ميرسي..
-الانم خوبم..نگران نباش..
اروم تكيه دادم.
هوس يه چيز عجيب زده بود به سرم..
اونم الان و شبانه..
زبون دنيل شور بود..گفت ارومم خراب شد..
دلم نميومد بگم و دنيل رو زابرا كنم اما..بدجور هوس كرده بودم..
ويار شديدي بود..
دنيل-چيه؟
نگاش كردم.
دنيل-يه جوري هستي..
مظلوم نگاش كرد.
شكممو نوازش كرد و گفت:دلت چيزي ميخواد؟
با بغض گفتم:اره..
مهربون گفت:چرا بغض كردي؟
اشكم چكيد.
نگران گفت:چيه خانوم؟چي ميخواي؟
و اشكمو پاك كرد.
لرزون و اروم گفتم:توت فرنگي..
ابروشو نصفه بالا داد و متعجب و غليظ گفت:توت فرنگي؟
اروم سر تكون دادم.
لبخند زد كه به خنده تبديل شد و سر تكون داد.
مظلوم گفتم:ببخشيد..
با محبت گفت:نگو..
و بلند شد و گفت:برم ببينم ميتونم گير بيارم..
تندگفتم:اين وقت شب؟
با لبخند گفت:ديگه چه كنم؟خانومم امر كرده ديگه..
لبخند گشاد و پرعشقي بهش زدم.
رفت بيرون.
نفس عميقي كشيدم و بلند شدم و رفتم سراغ گردنبند..
ميترسيدم دير بشه...
گردنبند رو توي مشتم فشردم و بعد توي گردنم انداختم و بردمش زير پيرهنم و رفتم تو سالن و منتظر دنيل نشستم.
دير كرد..
اونقدر كه خوابم گرفت.
اروم رو كاناپه دراز كشيدم.
حسابي سنگين شده بودم و خيلي زود خسته ميشدم..
شكمم رو نوازش كردم و زمزمه كردم:عزيز دلم..كي مياي پس؟دلمونو اب كردي كه..
خيلي ذوق و شوق داشتم واسه اومدنش..
دختر من..
كليد تو در چرخيد.
ميترسيدم نخريده باشه..
بدجور هوس كرده بودم..
تند نگاش كردم.
يه كيسه پلاستيكي پر از توت فرنگي رو تكون داد.
خنديدم و ذوق زده نشستم.
اومد جلو و داد دستم و گفت:بفرماييد..
با ذوق و مشتاق تند تند شروع كردم به خوردن..
اخ..
اصلا روحم تازه شد..
با لذت چشمامو بستم و تند خوردم..
با شوق و شيطون گفتم:تو نميخوري؟
خنديد و گفت:ميدوني كه نميتونم..
ذوق زده خنديدم.
سريع نگاش كردم و گفتم:دستت نخورده كه بهشون؟
سر به نه تكون داد.
با لذت به با اشتياق خوردنم نگاه كرد.
گوشيش زنگ خورد.
بي ميل رفت سمت گوشي و جواب داد.
گازي به توت فرنگي زدم كه توي يه لحظه يه درد خيلي شديدي از زير دلم رد شد.
اخ..
نفسم سنگين شد.
لرزون دست ازادم رو به مبل گرفتم و به زور گاز ديگه اي به توت فرنگيم زدم ولي نميتونستم قورتش بدم..
يه درد شديد و ممتد ديگه اومد سراغم..
توي يه لحظه احساس خفگي بهم دست داد و از شدت درد نفسم بند اومد..
به زور لرزون گفتم:دنيل..
و توت فرنگي از دستم روي زمين افتاد.
و اخ خيلي بلندي گفتم.
تند برگشت سمتم و از ديدنم اونجور پردرد سريع گوشي رو قطع كرد و دويد سمتم و نگران گفت:افسون..
دردم خيلي خيلي بيشتر شد.
پردرد نفس نفس زدم و گفتم:وقتشه..فك كنم..وقتشه..
و ناله خيلي شديدي كردم.
هول بلند شد و گفت:باشه باشه..هيچي نيست.
از شدت درد جيغ زدم.
سريع و نگران كمك كرد بلند شم..
زير شكمم به حدي تير ميكشيد كه نفسم رو بند اورده بود..
با درد جيغ ميزدم و غرق عرق و اشكام بودم..
حالم خيلي بد بود..
به زور ناله كردم و لبمو گاز گرفتم.
پالتومو روي شونه ام انداخت و هول و ترسيده ساك بچه رو برداشت.
هيچي از حرفاي دنيل نميفهميدم كه پشت فرمون تند تند حرف ميزد و سعي ميكرد ارومم كنه..
با درد بلند گريه كردم.
دنيل-جانم..جانم..افسون..چيزي نيست..
پردرد هق هق كردم و دستمو به سينه ام فشردم و چيزايي زمزمه كردم وتمام قدرت گردنبند رو به محافظت كننده تبديل كردم و به وجودم واردش كردم.
نفسم حبس شد..
دنيل هول گفت:چيكار ميكني افسون؟
سرمو پايين انداختم.
نگران داد زد:افسون جادو كردي؟
و غمزده گفت:نكن..خواهش ميكنم..جادو نه..
داشتم از حال ميرفتم.
عرقم همينجور جاري بود..
با زحمت گفتم:برو..
داد زدم:دنيل زودتر..
و با درد خيلي شديدي چشمامو به هم فشردم و صورتمو تو هم كشيدم.
داشتم بيهوش ميشدم..
يه لحظه بودم و لحظه بعد..
هيچي نميفهميدم..
خيلي گيچ بودم و دردم خيلي خيلي شديد بود..
تنها چيزي كه شنيدم اين بود كه دنيل داد ميزد:حلقه اش..حلقه اش دستش باشه..لطفا حلقه اش بايد دستش بمونه..
و ديگه هيچي نفهميدم..

افسونگرOnde histórias criam vida. Descubra agora