31.خانواده

1.3K 152 29
                                    

به زور چشمامو باز كردم..
احساس كسلي و رخوت كل بدنم رو گرفته بود و..
دستم..
بيحال با چشماي تار نگاهم رو به دستم كشيدم.
سُرُم..
سُرُم به دستم وصل بود.
اولين چيزي كه تو ذهنم نقش بست ويليام بود..
وااي..واااي خداي من..
بيحال چشمامو بستم و دوباره باز كردم تا از تاري چشمم كم بشه..
دورم همه چيز سفيد بود..ديوارها،سقف،ملحفه زيرم..
بايد بيمارستان باشه.
دست مردونه اي تند و شتاب زده دست ازادم رو گرفت و گرم فشردش و صدام زد:افسون..
صداي اشناي مردونه اش در عين غريبگي تمام خاطرات خوش و شيرين كودكيم رو برام زنده كرد.
از شدت شوك نفسم تند شد..
نميتونستم باور كنم..
تند سرمو چرخوندم..
بابا مايكل..
اشك تو چشمام جمع شد و تند و با شوق به دستش چنگ زدم..
بابا مايكلم..
خودش بود..خودخودش..
باباي من..
از ١١سال پيش انگار حتي يه روز پير نشده بود..
جوان و جذاب با چشماي سبز خوش رنگش كه پر از نگراني بود نگام ميكرد..
به زور و شوكه گفتم:بابا..
اينجا بود..پيش من..
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
حتي دلم براي صدا كردنش هم تنگ شده بود..
دلتنگانه تند پيشونيمو بوسيد و بوم كشيد و نگران و هول گفت:جانم..افسون من..چي شده بابا؟چي شده؟دخترمن چرا اينجاست؟
اشكم با درد جاري شد و تند گفتم:بابا..بابا دلم برات تنگ شده بود..
سرمو محكم تو بغل كشيد و با درد گفت:دل منم برات تنگ شده بود عزيزم..
با گريه گفتم:اينجايي..پيش من..
با عشق و محبت گفت:اره..اره عزيزم..چي شده افسونم؟
با درد گفت:نگفتي درد بكشي ميميرم؟
پردرد گريه كردم و گفتم:بابا كمكم كن..
تند دست روي صورت و موهام كشيد و اشكش جاري شد و تند گفت:هرچي تو بخواي..هرچي تو بگي..چيه عزيزم؟چي شده؟
لرزون گفتم:من..من اونجا بودم..
گنگ گفت:كجا؟
با بغض گفتم:تو سال ١٥٣٤..
متعجب و نفهميده گفت:يعني چي؟چي ميگي افسون؟
اشكم جاري شد و پردرد گفتم:اون كتابچه مشكي كف اتاقت..من..من..
صورتش از وحشت كبود شد و مشوش زمزمه كرد:تو چيكار كردي؟
هق هق كردم و محكم دستش رو فشار دادم و گفتم:كمكم كن..كمكم كن دوباره برگردم..برگردم اونجا..يكي..
به زور اشكامو پس زدم و گفتم:يكي منتظرمه..
با درد و تعجب خيره نگام كرد.
با التماس گفتم:بابا..
اشكش جاري شد..
سرشو به سرم چسبوند و پردرد گفت:عاشق شدي؟اونجا؟
تند سر به اره تكون دادم.
چشماشو مغموم بست و سرمو بوسيد.
اروم گريه كردم و گفتم:كمكم ميكني برم؟
منو تو بغل كشيد.
محكم خودمو بهش فشردم و گفتم:خواهش ميكنم..
موهامو نوازش كرد و با صداي خيلي گرفته اي گفت:كاش ميتونستم..
وحشت زده گفتم:چي؟
و خودمو عقب كشيدم.
دستاشو تند روي صورت خيس از اشكم كشيد و درمونده گفت:فقط..
باز صورتم رو نوازش كرد و با دلسوزي گفت:فقط يه بار ميشه با اون كتاب سفر كرد..
تمام تنم شروع كرد به لرزيدن..
ناباور گفتم:نه..اين..
قلبم خيلي درد ميكرد.
محكم فشردمش.
تند بغلم كرد.
به زور ناله پردردي كردم و به شونه اش چنگ زدم.
با بغض گفت:حاضرم بميرم اما اينطور نبينمت..چه كردي با خودت دختركوچولوي من؟
بلند هق هق كردم.
دست روي موهام كشيد و با درد گفت:جانم..
صداي در اومد.
هول ازم جدا شد و پشتش رو نگاه كرد.
پرستار بود..
نگاهي انداخت و رفت.
بابا بايد ميرفت..
اگه رايان و نفس ميديدنش و اينكه..حتي يه روز پير نشده بود قضيه جمع شدني نبود..
با بغض دردناكي گفتم:برو..
صورتم رو گرفت و با درد گفت:تنهات بذارم؟
داغون گفتم:تنها نيستم..بابا رايان و..
چشماي پردردش رو بست.
تند گفتم:عاشقتم..عاشق تو و مامان..
نگام كرد و دستامو بوسيد و با درد گفت:ما هم عاشقتيم..خيلي خيلي زياد..
سرمو بوسيد.
با لذت چشمامو بستم و گفتم:مرسي كه اومدي..مرسي كه اينجايي..واقعا بهت نياز داشتم بابا..ممنونم..
با غم گفت:رايان و نفس..خيلي خوبن..خوشحالم كه داريشون..نميدوني چطور نگرانت بودن..به زور چند دقيقه معطلشون كردم تا بيام و ببينمت..
لرزون گفتم:هميشه مراقبم بودي نه؟
با بغض گفت:هميشه..
اشكم جاري شد.
غمگين گفت:افسون..بابا..فقط ميخواستيم عادي بزرگ شي..حتي باورت نميشه كه دوري از تو چقدر برامون سخت بوده..تو كه ميدوني نه؟تو كه ازمون ناراحت نيستي؟
صداش از درد و بغش ميلرزيد.
با گريه گفتم:ميدونم..ميدونم و ميفهمم..ممنونم..
تند اشكم رو پاك كرد و گفت:خوب..من همه كار برات ميكنم تا قلبت اروم شه دختركم..اسمش چي بود؟
تو چشماش نگاه كردم.
بابامايكل-اسم مردي كه اينطور قلب دخترم رو تسخير كرده؟
چشمامو بستم و اشكم جاري شد و به زور گفتم:هريسون..كنت ويليام هريسون..
نفسش رو خيلي شديد بيرون داد و گفت:كنت؟
تند سر تكون دادم و گفتم:يه كنت انگليسي..دوره پادشاهي هنري هشتم..
گنگ گفت:چي از سر گذروندي؟
با غم نگاش كردم و گفتم:ميشه چيزي ازش پيدا كرد؟اسم و رسم دار بودن..خيلي عمارت بزرگي داشتن..
متفكر و گرفته گفت:شايد بشه چيزي ازش پيدا كرد..اما..افسون خيلي سال گذشته..
از اشتياق انگار بخش دوم جمله شو نشنيدم و گفتم:ميشه؟
بابا مايكل-من هركاري بتونم برات ميكنم..فعلا تو بايد استراحت كني عزيزم..
و كمك كرد دراز بكشم.
پردرد خودمو گوله كردم.
دل نگران و اشفته بلند شد و دستي به موهام كشيد و سرمو بوسيد و رفت.
نااميدي دردناكي تمام وجودم رو پر كرده بود..
هق هق كردم..
نه..
من بايد برگردم..اين درست نيست كه اون كتاب لعنتي فقط يه بار بتونه منو ببره..
حالم خيلي بد بود..خيلي بد..
چرخيدم و به قطره هاي سرم كه فرو ميريخت چشم دوختم..
چشمامو بستم كه اشكي از دو چشمم سر خورد روي بالشت.
درد قلبم لحظه اي رهام نميكرد..
دلم براي ويليام خيلي تنگ شده بود..
رفتنم براي اون چطور بود؟يه دفعه از جلوي چشماش غيب شده بودم؟
چشمام بيحال و سنگين شده بودن و ناگذير گذاشتم ببرتم..
ويليام رو ميديدم وسط جنگل تاريك..
گنگ به اطرافش نگاه ميكرد..
مارگارت با شنل بلند كلاه دار رفت سمتش..
دستش رو سمت ويليام گرفت و گفت:خوش اومدي عزيز دلم..
ويليام با لبخند دست توي دستش گذاشت..
انگشتر فيروزه اي دست ويليام رو فشرد و گفت:هيچ وقت از دستت درش نيار..هيچ وقت..
ويليام گنگ گفت:من كيم؟
مارگارت بهش لبخند زد و گفت:ويليام..ويليام هريسون..صاحب تمام دارايي هاي كنت هريسون بزرگ..ويليامِ گم شده كنت..به خونه خوش اومدي..
و با دست به پشتش اشاره كرد.
عمارت بزرگ و سفيد هريسون..
ويليام زل زد به عمارت..
يه دفعه با درد خيلي شديدي تو سينه ام از خواب پريدم.
بيمارستان..
تو بيمارستان بودم..
درمونده خيره به پنجره لرزون دراز كشيدم.
جملات ويليام و مارگارت مدام توي سرم تكرار ميشدن.
"من كيم؟"
"پسر گمشده كنت"
اتاق تاريك بود..
خستگي هنوز تو تمام تنم بود.
احتمالا به خاطر مسكن بود..
لرزون باز چشماموبستم و ناخواسته باز به خواب رفتم.

افسونگرHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin