113.دلخور

1.9K 140 12
                                    

واسه امشب دنيل برنامه ها داشتم...
اول زنگ زدم از بيرون غذا بيارن..
غذاها رو توي ظرف و خيلي شيك ريختم و گذاشتمشون تو فر تا گرمشون كنم و بعد رفتم بيرون خريد..
تند تند ميدويدم تا دير نشه و به موقع برسم خونه..
كلي گل رنگارنگ و خوشگل خريدم و خواستم برگردم خونه كه چشمم به يه تاپ صورتي بندي خوشگل خورد.
صورتي كم رنگ بود و پايينش كمي گشادتر از بالاش..
وقتي پوشيدمش دلم رفت..
لبامو نرم گاز گرفتم و خريدمش.
واسه امشب محشر بود..
چنان ذوق و شوقي داشتم انگار هفته اول ازدواجمون بود..
رفتم خونه و دوش گرفتم و تاپم رو با يه دامن كوتاه خوشگل پوشيدم و موهامو صاف و ارايش كردم..
لبامم سرخ سرخ كردم..
با لذت و شوق به خودم لبخند زدم.
رفتم سراغ گلها و بالبخند و عشق پرپرشون كردم روي تخت و ميز ناهار خوردي و كمي هم تو خونه پخش كردم..
شيشه عطرم رو روي خودم خالي كردم و با اشتياق و بي صبر منتظرش شدم.
ببينم حواس براش ميمونه پيشگيري كنه..
با لبخند چندتا شمع روي ميز ناهارخوري و ميز جلوي مبل روشن كردم و چراغا رو خاموش كردم و بي قرار به ساعت نگاه كردم..
٨:٤٠ بود..
ديگه الانا بايد پيداش ميشد..
باز با اشتياق و اضطراب براي بار هزارم تو اينه به خودم نگاه كردم..
خوب..به نظر همه چي مرتبه..
ضبط رو روشن كردم و يه موسيقي كلاسيك قشنگ گذاشتم و رو مبل نشستم تا بياد..
دامنم حسابي كوتاه بوداا..
چه اتيشي شدم امشب..
ولي حقشه..
شيطون لبخند زدم..
باز به ساعت نگاه كردم.
٩..دير كرده..
بلند شدم و كمي نگران تلفن رو برداشتم و به گوشيش زنگ زدم.
تا اخر زنگ خورد و جواب نداد.
نگران و با دلشوره باز شماره شو گرفتم.
خدايا..
نكنه چيزي شده باشه؟
چندتا زنگ خورد كه صداي جدي و كلافه اش اومد كه سريع گفت:فعلاً سرم شلوغه..زنگ ميزنم بهت..
و قطع كرد.
گنگ اخم كردم.
دور و برش پر بود از سر و صدا و شلوغي و حرف نقشه و ساختمون و اين چيزا..
نفس عميقي كشيدم و تلفن و گوشي به دست رفتم رو مبل منتظر تماسش نشستم.
يعني چقدر سرش شلوغه؟
دير ميكنه؟
خداكنه زيادم دير نكنه..
من اين همه برنامه چيدم..
اووف..
همونجور بيكار و اشفته هي منتظر تماسش بودم و مدام به ساعت نگاه ميكردم.
١٠شب بود..
نه دوباره زنگ زده بود..نه اسمس داده بود و نه حتي اومده بود..
دلم گرفت..
من اين همه..
بغض كردم و دست به صورتم كشيدم و چشمامو بستم و سعي كردم اروم باشم..
براش اسمس نوشتم:"دنيل جانم..نمياي خونه؟"
نيم ساعتي گذشت و جواب نيومد كه نوشتم:"دنيل نگرانتم..كجايي؟"
و باز پيامم بي جواب موند.
١١..
واي خدااا.
١١شب شده بود..
خيلي گشنه ام شده بود..
لرزون بلند شدم شام رو گرم كردم.
اصلا اشتها نداشتم و خيلي كم خوردم..
در عين گرسنگي از شدت بغض و ناراحتي هيچي از گلوم پايين نميرفت..
سعي كردم با گوشيم ور برم و اينستا بچرخم تا گذر زمان رو يادم بره اما..
احساس بغض و دردم هر لحظه شديدتر ميشد و داشت جاشو به خشم ميداد..
بازوهامو بغل كردم.
هه..لياقت اين همه تدارك و تشريفات رو نداشت..
بلند شدم يه پيرهن دكمه دار بلند برداشتم و روش پوشيدم..
صداي چرخش كليد اومد..
بالاخره..
انگار لطف كردن تشريف اوردن..
داغون به ساعت نگاه كردم و نفسم رو بيرون دادم.
١:٣٠شب..
خود اين ساعت بس بود تا چونه ام شروع به لرزش كنه و اشك تو چشمام جمع شه..
نصفه شبه تقريباا..
با صورت خيلي خسته و بيحالي اومد تو كه يهو از ديدن من اونجور بغ كرده و رو مبل نشسته تعجب كرد و تند گفت:عه..افسون بيداري؟
يعني انتظار داشت خواب باشم؟
با درد و خشم بي حرف زل زدم بهش.
گنگ به اطرافش نگاه كرد كه متوجه گلبرگ هاي كف خونه و شمع و ميز شام شيك و مجلل شد..
شوكه گفت:امشب..شب خاصي بود كه يادم رفته؟
هول گفت:سالگردمون؟
با نفرت پوزخند زدم و بلند شدم و گفتم:حتي يادت نيست سالگرد ازدواجمون كيه..
دهن باز كرد كه دستمو بالا گرفتم و با بغض گفتم:تقصير من بود..ببخشيد..براي يه لحظه يادم رفت زن دومت شدم..يادم رفت كارت از من خيلي برات مهم تره..اونقدر كه حتي فرصت نكني يه زنگ بهم بزني و ساعت٢شب پاشي بياي خونه..
رفتم سمت ميز شام و عصبي و با غيض گفتم:ببخشيد كه برات تدارك شام ديدم...
و با درد ظرف شام رو پرت كردم رو زمين كه هزار تيكه شد.
دنيل غمگين و متعجب زل زد به ظرف شكسته و بعد به من و چشمام..
بلوزمو در اوردم و با بغض گفتم:ببخشيد كه من احمق امشب خواستم با شوهرم يه شب رويايي رو بسازم و خودمو برات خوشگل كردم و..
لبامو محكم به هم فشردم و اشكم جاري شد.
لبشو با عذاب وجدان و غم گاز گرفت و شرمنده نگام كرد.
با نفرت و خشم پشت دستمو روي لبامو كشيدم و با خشونت رژ لبمو پاكش كردم و با درد گفتم:ديگه چنين غلطي نميكنم..مطمين باش..
دست به صورتش كشيد.
ديگه نتونستم خودمو نگه دارم و بلند و با دلي پر زدم زير گريه و دويدم تو اتاق..
غمزده دنبالم اومد و تند گفت:وايي..افسون..افسون..
در اتاق رو توي صورتش كوبيدم و تتد قفلش كردم.
تند زد به در و گرفته و شرمنده گفت:افسون..افسونم باز كن درو..ببين منو..خوب من..كار لعنتيم طول كشيد..خوب..چيكار كنم من كه نميدونستم..
با درد داد زدم:زنگ زدم بهت بگم ولي اونقدر هول تشريف داشتي كه گوشي رو روم قطع كردي..
كلافه گفت:اخ..افسون..شركت سرم خيلي شلوغ بود..فك كردم بهت اسمس دادم..اما لعنتي رو نوشتم اونقدر سرم داغ و شلوغ شد كه ديدم سندش نكردم..گند زدن به پرونده ها..يه شركتي فردا كارشو ميخواد و..
با خشم گفتم:نميخوام بشنوم برو..برو همونجا كه تا الان بودي..
و دل شكسته هق هق كردم.
دل مرده گفت:افسون..نكن اينجوري باهام..متاسفم..
و مهربون گفت:حالا بيا بيينمت..چقدر ماه شده بودي خانوم..
و دلجويانه گفت:بيا دخترم..بيا درو وا كن ببينمت..
عصبي گفتم:نميام..برو به درك..
و داغون پشت در نشستم.
دنيل-نمياي؟
با نفرت داد زدم:نه..
نفس خيلي عميقي كشيد و اروم گفت:افسون..
جوابشو ندادم.
دنيل-قهر؟
نفسشو فوت كرد بيرون و با كلافگي شديدي زمزمه كرد:اي بابا..اينم از اين..
و از در دور شد.
لعنت بهت..
اه..
واقعا اينم از اين..
چه نقشه هايي داشتم و چي شد..
صداي جارو كشيدن به گوشم خورد..
هه..
احتمالا داشت خرده شكسته هاي ظرف غذا وغذاي ريخته رو جارو ميكرد..
در واقع خرده هاي قلب من اونجا ريخته بود..
باز برگشت سمت درو گفت:هنوز قهري؟
سعي كردم لبخند نزنم..
اصلا نبايد ملاطفت به خرج ميدادم و با اينكه نميديد اخمامو سفت و سخت نگه داشتم.
دنيل-باشه..دخترك قهرم اشپزخونه رو جارو زدم كه خرده هاي ظرف تو دست و پات نره ولي تا يه مدت احتياط كن باشه؟
دلم لرزيد براش.
چقدر خوب بود..
وقتي اومد تو به نظر خيلي خسته بود و چشماش از خستگي به زور باز مونده و سرخ بود و حالا..
با اين حالش اشپزخونه رو جارو زده كه شكسته هاي ظرف تو دست و پام نره؟
چشمامو بستم.
اروم زد به در و گفت:افسونم..باز نميكني؟
چشمامو محكم به هم فشردم.
دنيل-تو اين ٤سال يه شب جدا از هم نخوابيديم..
راست ميگفت.
بغض كردم.
هميشه و هر اتفاقي كه ميوفتاد شبا راهمون رو به اغوش هم باز ميكرديم ولي امشب..
گرفته گفت:امشب رام نميدي تو اتاق؟
نفسمو با درد بيرون دادم.
اونم نفس عميق كشيد و اروم گفت:باشه..بخواب..شبت بخير..
و رفت..
زانوهامو با غم بغل كردم.
اي بابا..
دست به صورتم كشيدم و اشكامو پاك كردم و لرزون بلند شدم رفتم تو تخت.
ملافه شو با غيض تكون دادم تا گلها بريزه زمين و غمگين دراز كشيدم و تو تاريكي به سقف زل زدم.
اونقدر ميشناختمش كه بدونم با اينكه خسته است ولي خوابش نميبره و الان احتمالا رو كاناپه دراز كشيده و ارنجش رو گذاشته رو پيشونيش و مثل من به سقف خيره است..
دلم گرفت..
اون ناراحتم كرده بود ولي باز دلم براش ميسوخت..
خيلي مقاومت كردن و جلوي خودمو گرفتن سخت بود اما بايد تنبيهش ميكردم..
حداقل تا فردا صبح..
به هزار زور و زحمت جلوي خودم رو گرفتم و تا صبح دووم اوردم..
اصلا نخوابيده بودم ولي دلم ميخواست دنيل خوابيده باشه..خيلي خسته بود..
به ساعت نگاه كردم.
٧:٣٠صبح بود..
صداي بيرون رفتنشو نشنيده بودم..
اروم و كسل بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون.
به سالن نگاه كردم..
رو مبل دراز كشيده بود و ارنجش رو پيشونيش بود..
به نظرم چشماش بسته بود..
هه سركار تشريف نميبرن؟
بي توجه بهش رفتم سمت اشپزخونه و قهوه جوش رو روشن كردم كه با لحن مهربون و خسته اي گفت:صبح بخير..
از صداي خيلي داغون و خسته اش كاملا معلوم بود ديشب رو نخوابيده..
دلم سوخت براش..
دلمو شكونده ولي باز دلم ميسوزه براش و نگرانشم..
اصلا برنگشتم سمتش و سعي كردم كار خودمو بكنم..
بلند شد و اروم گفت:افسون..
اومد پشتم و دستاشو به بازوهام كشيد و گفت:افسونم..بدون من خوابت برد؟
تو دلم گفتم بدون تو هيچ وقت خوابم نميبره..
ولي جوابي بهش ندادم.
مهربون گفت:قهر نباش ديگه..بسه..
و گونه مو نرم بوسيد.
با غيض اخم كردم و خودمو كشيدم كنار.
دهن باز كرد كه گوشيش زنگ خورد.
كلافه رفت سمت گوشيش و جواب داد:بله..
نفسش رو شديد بيرون داد و گفت:قرار رو بذار٨..خودمو ميرسونم..
هه..
پس قرار نيست يه امروزم به خاطر ناراحتي من بمونه..
گوشي رو قطع كرد و گرفته گفت:مجبورم برم..
باز هيچي نگفتم..
دنيل-حرف نميزني صداتو بشنوم بعد برم؟
با تلخي ازش روبرگردوندم.
گرفته نفسشو بيرون داد و اومد جلو و گفت:دلتنگتم..حتي دلتنگ شنيدن صدات دختركم..خيلي زياد..
و شقيقه مو خيلي عميق و طولاني بوسيد و رفت.
با همون پيرهن روز قبل كتش رو از روي مبل برداشت و گفت:مراقب خودت باش خانومي..
و رفت بيرون.
از سكوت خودم قلبم اتيش گرفت.
چشمامو محكم بستم.
بي اشتها و گرفته يه قهوه خوردم و رفتم دوش گرفتم كه گوشيم زنگ خورد.
رفتم سمت گوشيم.
دنيل..
لباي كش اومده مو جمع كردم و قبول تماس رو زدم و كنار گوشم گذاشتمش و هيچي نگفتم.
نرم خنديد و گفت:اي بلا..يه بله ناقابلم ازم دريغ ميكني؟
باز هيچي نگفتم.
شيطون گفت:نميشه امشب جاي ديشب بشه؟
نتونستم جلوي خودمو بگيرم و نرم خنديدم.
مهربون گفت:بشه؟
تند خنده مو جمع كردم و سرد گفتم:چه خوش اشتهاا..زياديتون نميشه؟
خنديد و گفت:چه عجب ما صداي زنمون رو شنيديم..امشب ميخوام خودم برات شام درست كنم..خوبه؟
خبيث گفتم:عه..منت كشي؟
دنيل-زن دوستي خانوم..
خنديدم و سر به هوا گفتم:خيله خوب..خيله خوب..زبون نريز..هنوز دلخورم ازت..
دنيل-امشب در ميارم از دلت..
-خيال باطل..
خنديد و گفت:شب ميبينمت..
جدي گفتم :باشه..خدافظ.
دنيل-خدافظ خانوم..
و قطع كرد.
با لبخندي عميق گوشي رو قطع كردم.
ببينم شما چطور منت ميكشي اقا..

به كاراي روزمره ام مشغول شدم كه غروب زودتر از هميشه سر و كله اش پيدا شد.
با لبخند و كلي خريد تو دستش اومد داخل.
بي توجه بهش به تلويزيون خيره شدم.
خريدها رو گذاشت رو اپن و با شاخه گل سرخي اومد كنارم نشست و گونه مو بوسيد و گل رو روي صورتم كشيد و گفت:سلام خانوم..
جدي گفتم:سلام..
دست انداخت دورم و لپمو گاز گرفت و گفت:خوبي؟
با غيض اخم كردم و دست به لپم كشيدم و نگاش كردم.
موهامو كنار زد و تند تند گردنمو بوسيد.
جيغ كشيدم:نكن..
خنديد و موهامو تو مشتش گرفت و باز گردنمو بوسيد.
نتونستم جلوي خودمو بگيرم و نرم خنديدم و گفتم:نكن دنيل..
با عشق نگام كرد و عميق گفت:دنيل بدون تو چيكار كنه دختر؟
با حرص گفتم:كار.
با خنده گونه مو گاز گرفت و پاشد و درحاليكه كتشو درمياورد گفت:يه شامي برات بپزم كه همه دلخوري هاتو بشوره ببره..
مگه ميشه از تو دلخور موند لعنتي؟
دست به گونه ام گرفتم و با لبخند زل زدم بهش و گله رو برداشتم و گفتم:اين گله مال منه؟
جدي گفت:نه..مال دختر همسايه است..
و رفت تو اشپزخونه.
نرم خنديدم.
مشغول به آشپزي شد.
واقعا دستپختش حرف نداشت..
كم اشپزي ميكرد و اين خصيصه خوبشو نگه ميداشت تا وقت دلخوري ها خرم كنه..
بعد شام مهربون دستامو رو ميز گرفت و گفت:اشتي خانوم؟
ابروبالا انداختم و گفتم:با يه شام؟
به قلبش اشاره كرد و گفت:شام و اين..
لبخند عميقي زدم و سرمو كج كردم.
اومد كنارم و بلندم كرد و لبامو نرم بوسيد و گفت:جانم..
دستامو دور گردنش انداختم و شيطون گفتم:ولي خيال باطل كه امشب به چيزي برسي..
و گردنشو محكم گاز گرفتم.
خنديد و اخي گفت و چشمكي زد و گفت:ميدوني كه من صبورم..
و بغلم كرد و سرمو بوسيد.
با لذت بغلش كردم و گفتم:خيلي خسته اي نه؟
عميق گفت:خيلي..زودتر بريم بخوابيم؟
-بريم..
رفتيم تو اتاتق خواب و تخت.
بغلم كرد و پتو رو رومون كشيد و شيطون گفت:يعني امشب هيچ جوره راه نداره ديگه نه؟
با غيض زدم تو سينه اش.
خنديد و دست روي دستم گذاشتم و تند گفت:باشه باشه..
و مظلوم گفت:ديگه چه كنيم..طاقت مياريم تا دل خانوم خانوما باهامون صاف بشه..
با لبخند چشمامو بستم.
خط بينيمو نوازش كرد و گفت:ولي هر دعوايي ميكرديم شب جدا نميخوابيديم..
دست به موهام كشيد و گفت:اين يعني افسون خانوم خيلي ازم دلخور شده بود اره؟
غمگين گفتم:دلم شكست..
مهربون روي قلبمو بوسيد و با غم گفت:اخ..
لبخند زدم.
منو محكم تو اغوشش فشرد و سرمو بوسيد.
با لذت سر روي سينه اش گذاشتم.

نصفه شب بود و دنيل خواب بود ولي من خوابم نميبرد..
هوايي شده بودم..
داغ شده بودم..
دوست داشتم نوازشش كنم،لمسش كنم..
دلم تنگ شده بود براش..
اروم دستم رو روي صورتش كشيدم..
انگشتم رو روي ابروهاش كشيدم،روي بينيش،روي لباش..
لبخند زدم..
تكون ريزي خورد.
نرم دست روي سينه اش كشيدم..
اروم تيشرتش رو بالا زدم و دستمو بردم زير تيشرتش..
گرم بود..
تنم رو لرزوند..
يه دفعه دستش روي دستم قرار گرفت و دستم رو در اورد و انگشتاشو بين انگشتام قفل كرد.
نگاش كردم.
چشماش بسته بود.
نرم و اروم خنديدم.
همونجور چشم بسته و با دستاي قفل غلت زد سمتم.
اروم خودمو جلوتر كشيدم.
از يه عطش عجيب و شديد داشتم خفه ميشدم..
نميتونستم..
خودمو نزديك تر كشيدم و به پيرهنش چنگ زدم و لباشو بوسيدم.
چشماي غرق خوابش رو ناباور و به زور باز كرد.
تند نشستم و با دستاي لرزون دكمه هاي پيرهنم رو باز كردم.
متعجب و خواب الود گفت:افسون..
تند لباشو بوسيدم.
گنگ كمرمو گرفت و نيمه خيز شد.
لبامو جدا كردم و تيشرتش رو بالا كشيدم تا درش بيارم.
عميق خيره تو چشمام دستاشو بالا برد.
اخ..
داشتم خفه ميشدم..
لرزون گفتم:ميخوامت..
فرصت نداد كلمه ام منعقد بشه..
تند گردنم رو گرفت و لبامو محكم بوسيد.
با عشق خودمو بهش چسبوندم.
يه دستش رو برد پشت كمرم و چرخوندم و روي تخت خوابوندم.
با ارامش و لذت چشمامو بستم و خودمو بهش سپردم.

افسونگرTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang