40.كافه

1.5K 142 31
                                    

كسل به ساعت نگاه كردم..١١صبح بود..
با رخوت از جام بلند شدم.
حال و حوصله بيرون رفتن نداشتم ولي ميخواستم برم بيرون چرخي بزنم..بايد يه كم با شهر اشنا ميشدم..
لباس عوض كردم و راهي شدم..
علاوه بر همكف طبقه٢٣رو هم زدم.
ببينم اتيشي كه تو خونه اش انداختم افاقه كرده يا نه..
طبقه ٢٣اسانسور وايستاد..
در رو باز كردم و به بيرون نگاه كردم.
لعنتي پولدار..
در خونه اش تا اخر باز بود و دوتا خدمتكار داشتن كف خونه اش رو تميز ميكردن..
عوضي..
جاي كفشاي ديشبش رو هديه داده بودم به كف خونه خودش..
لبخند زدم و سر تاسفي تكون دادم و در رو بستم و رفتم پايين.
بي هدف تو شهر گشت ميزدم و ميچرخيدم..
به ادماي رنگارنگ خيره شدم كه هر كس با يه مشكل و دغدغه و درگيري اينور و اونور ميرفت.
همه درگير..
هه..مثل من..
بايد نقشه ميكشيدم و برنامه ميچيدم تا بتونم دنيل رو بكشم تو بازي خودم..
اخر و عاقبتم رو خدابخير كنه..
بعد از كمي گشت زدن ناهار رو هم بيرون خوردم و خريد كردم و حوالي غروب برگشتم خونه..
تو نرفتم..
بيرون جلوي در ايستادم تا ورودش رو ببينم..
حالا كه بود زود به زود دلم براش تنگ ميشد..
بعد يك ساعتي معطلي و علافي بالاخره ديدم كه ماشينش وارد پاركينگ شد..
لبخند شيطاني زدم و كمي طولش دادم و بعد رفتم داخل..
جلوي اسانسور كمي دست دست كردم و وقتي ديدم اسانسور رفت پاركينگ دكمه شو زدم.
وقتي در اسانسور باز شد با چهره جدي و پرابهتش داخل بود.
با لبخند عميقي رفتم داخل و پرانرژي گفتم:سلام اقاي هريسون..غروبتون بخير..
كوتاه سر تكون داد.
دكمه طبقه ٢٤رو زدم و گفتم:ديشب باعث زحمت شدم..
كج نگام كرد و گفت:خوب؟
-خوب؟
با غيض گفت:فك كنم اينجا همون جاييه كه بايد معذرت بخواي..
-معذرت؟من؟بابته؟
بي حوصله چشماشو بالا داد و با حرص گفت:بابت اينكه نيم شب مزاحمتون شدم..
شيطون گفتم:خواهش ميكنم..تكرار نشه..
عصبي نفسش رو بيرون داد و گفت:شما شر نرسون نميخواد معذرت بخواي..
خبيث دستم رو تكوني دادم كه دكمه طبقه٢٣از روشني در اومد و به جاش طبقه٣٠ رو روشن كردم..
خبيثانه لبم رو گاز گرفتم و گفتم:بستگي داره تعريفتون از شر چي باشه..
و تو دلم گفتم:من خودِ خودِ شرم پسر..مواظب خودت باش..
اسانسور از طبقه٢٣رد شد و واينستاد.
اخم كرد و عصبي گفت:عه..
و تند تند دكمه ٢٣رو زد..
اما دير شده بود..
عصبي گفت:چه مرگشه اين؟
چه كم صبر..
طبقه ٢٤وايستاد.
درحين پياده شدن شيطون گفتم:شب خوبي داشته باشين مهندس..
اخمو حتي نگاهم نكرد.
و در رو بستم.
صداي مشت و لگدش به دكمه ها رو ميشنيدم.
خنديدم.
ميره بالا دنيل..تلاش نكن..
وايستادم و خبيثانه زل زدم به نمايشگر طبقه اسانسور..
طبقه ٣٠وايستاد..
همونجا نگهش داشتم..
تصور دنيل كه سعي ميكرد دكمه ها رو بشكونه و از خشم داشت خفه ميشد اصلا سخت نبود..
نرم و شيطون خنديدم.
اون يكي اسانسور رو هم كامل نگه داشتم..
متاسفم دنيل..بايد يه خرده ادب بشي..
قشنگ چند دقيقه اي گذاشتم تو خشم خفه شه بعد اجازه دادم اسانسور راه بيوفته..
خبيثانه كاري كردم طبقه ٢٣واينسته و٢٤وايسته و نرم خنديدم و شاد و شارژ شده رفتم جلوي در خونه و مشغول پيدا كردن كليدم شدم..
اسانسور وايستاد..
سعي كردم از خنده ريسه نرم..
دنيل عصبي و سرخ شده با لگد كوبيد به در و فوش زيرلبي داد و اسانسور و بازش كرد و اومد بيرون و رفت سمت پله ها..
خبيثانه گفتم:همه چي مرتبه جناب مهندس؟كمك ميخواين؟
بي حرف و كلافه از پله ها رفت پايين.
خنديدم..
الهي..
دلم براش پر ميكشيد و شديداً ميسوخت اما خوب..
خودش مقصر بود.
با اين اخلاق گند حقش بود..
بايد خوش اخلاق تر بشه..بايد..

افسونگرWhere stories live. Discover now