103.استرس

1.8K 152 22
                                    

من و دنيل با چنان شور و شوقي به هم سنجاق شده بوديم و تدارك ازدواج ميديديم كه حد نداشت..
اصلا باورم نميشد كه چنين خوشبختي بهم رو اورده باشه و قراره ازدواج كنم.
ازدواج كنيم..من و دنيل..
من و عشق ابديم..
اخ..
چقدر حسش خوب بود..
قرار بود حدود٢٠روز ديگه عروسي بگيريم..
اونقدر كه دنيل هول بود نميتونستم عقب تر بندازمش..
اصرار عجيبي داشت كه زودتر تمومش كنيم و ميدونستم خيلي مراسم مجلل و تشريفاتي دوست نداره اما به خاطر من چيزي نميگفت تا هرجور دوست دارم برنامه ريزي كنم..
باغ رزرو كرده بود و افتاده بوديم دنبال لباس..
مادرش،كلارا اصرار داشت اخر هفته رو بريم پيشش..ميگفت چندتا مزون اشنا داره كه سر بزنيم بد نيست..
همه يه جورايي توي تكاپو پرشوري بودن..
مامان نفس و مامان فريا و عمه ماريا و دنيز مدام عكس لباس و چيدمان سالن و چه ميدونم اتاق عروس بهم ميدادن و دنيل هم كه ديگه..هيچي..
جوري هول و دستپاچه بود و تند كارهاي شركتش رو سامان ميداد كه انگار يه امتحان خيلي سخت داشت و قرار بود بهش نمره بدن و اين نمره رو سرنوشتش تاثير داره..
اصلا تجملات و زيبايي ها براش مهم نبود..
ميگفت دلم ميخواد يه لباس سفيد بپوشي و بياي خونه ام..همين..بقيه اش فقط به خاطر علاقه و سليقه منه..
بالاخره قرار شد بريم خونه پدريش..
مامان نفسم با هزارتا برنامه و ذوق و شوق از لندن اومد تا همراه من تو مزون و انتخاب لباس عروس باشه..
هرچند دنيل اصلاً راضي به نظر نميرسيد كه بريم و يه جوراايي به خاطر من كوتاه اومد..احتمالا به خاطر پدرش..
حركت كرديم و چند ساعت بعد اونجا بوديم.
دنيز و كلارا مثل هميشه مهربون و گرم و پدرش سرد و بي تفاوت..
بعد چند ساعت استراحت ٥تايي راهي مزون شديم.
يه استرس شيريني و خاصي داشتم.
خدايا..لطفاً همه چي همينطور باقي بمونه..
ميترسم يه خواب باشه و يهو بيدار شم و ببينم هيچ كدومشون رو ندارم،دنيلم رو ندارم..
نفس عميقي كشيدم..
دنيل جدي و كلافه انگار به زور اورده باشنش روي مبل مزون نشست و پاروي پا انداخت و روزنامه اي برداشت و ما ٤تا بين لباسها چرخ ميزديم و نظر ميداديم و انتخاب ميكرديم..
ميگفت يه خريد زنونه است و نميخواست بياد..به زور اورده بوديمش..
كلي لباس عروس سفيد و خوشگل..
ظريف و زيبا..
پف دار و بدون پف..
كوتاه و بلند..
واقعا يكي از يكي بهتر..
ته مغازه هم لباسهاي عروس رنگي بود ولي من دوست داشتم سفيد بپوشم..
بالاخره يكي از لباسها رو دادن تا ببرم پرو كنم..
با ذوق پوشيدمش.
يه لباس سفيد بلند و بدون پف بود..صاف و ساده..
استيناش طرحدار بود كه و يه كمربند جواهر خورده بود..
يه كم پايينش تنگ بود و خوب نميتونستم راه برم..
به زوراومدم بيرون.
مامان ها و دنيز كنار دنيل وايستاده بودن.
دنيل دست به سينه درحاليكه فهميده بود خيلي تنگه سعي ميكرد جدي باشه گفت:ميشه دوتا قدم بزرگ برداري؟
نفسمو حبس كردم و تند گفتم:نميشه..
مامانا خنديدن و كلارا گفت:خيلي تنگه؟
-خيللللي..اصلا نميتونم راه برم..
خياطه لباس ديگه اي رو سمتم گرفت و گفت:اين از بهترين كارهامونه..امتحان كنين..
از دستش گرفتم و به زور سمت اتاق پرو رفتم.
دنيز خنديد و گفت:عين پنكوئن حامله راه ميره..
همه و از جمله خودم زديم زيرخنده..
خوب تنگ بود..به من چه؟
پرده رو كشيدم و به زور درش اوردم..
اخيش..
لباس جديد رو پوشيدم و تو اينه به خودم نگاه كردم..
يقه دلبري داشت كه حسابي باز بود و استين سه ربع و بالاتنه اش يه جورايي پركاري شده بود و پايينش پف دار بود..
يقه اش خييلي باز بود..
مامان نفس-افسون چي شد؟بيام كمكت؟
تند گفتم:نه خوبه..الان ميام..
اصلا به يقه اش حس خوبي نداشتم..
در حاليكه سعي ميكردم به هم نزديكش كنم و جلوي بازيش رو بگيرم اشفته بيرون رفتم.
دنيز-واي چه خوشگله..
دنيل اخم كرد و كاملاً جدي سر به نه تكون داد و گفت:نه..عوضش كن..
و كج خلق و اخمو به سينه خودش اشاره كرد كه يعني خيلي بازه..
معذب يقه رو جمع كردم و برگشتم سمت اتاق..
دنيز دويد لباسي رو برداشت و گفت:اينو بپوش..
كلافه از دستش گرفتم و برگشتم داخل..
واه..
اين چيه؟
يه لباس تنگ و كوتاه تا بالاي زانوم..
با غيض بلند گفتم:دنيز جان..عروسيمه عشقم..لباس عروس ميخوام نه لباس خواب..چيه اين؟
بيرون همه زدن زير خنده.
دنيز با خنده گفت:بپوشش حالا..خوشگله..
با حرص نفسم رو بيرون دادم و پوشيدمش.
دست به كمر به خودم زل زدم.
شبيه هرزه هاي دبيرستاني شدم كه دارن ميرن مهموني ارشدهاي مدرسه..هم از بالا هم از پايين قشنگگ باز..
پرده رو جلوي تنم گرفتم و فقط سرمو بردم بيرون و نگاشون كردم.
دنيز-چرا اينجوري؟بيا ديگه..
لبامو جمع كردم و گفتم:نميام..
دنيل لبخند عميقي زد و دست به صورتش كشيد و گفت:نيا..
و سرشو چرخوند و گفت:چيزي كه دوست نداره رو به زور ندين بپوشه..
و جدي گفت:دنيز سنگين تر لطفاً..
بهشون زبون درازي كردم و شيطون گفتم:خوبتون شد؟ندين وگرنه ميدم دنيل دعواتون كنه..
همه بلند زدن زير خنده..
دنيل با لبخند عميقي دست به سينه نگام كرد.
خودمم با خنده برگشتم داخل كه دنيز اومد پرده رو كنار زد و گفت:اخه اين كجاش بده؟
تند پرده رو كشيدم و با غيض گفتم:بذار يكي خواست بگيرتت خودت بپوشش..
همه بلند خنديدن..
دنيل-دنيز بيا بيرون..دير شد..افسون اتيش نسوزون..
شيطون گفتم:چشم..
دنيز با خنده زد تو بازوم و رفت بيرون.
درش اوردم كه دنيل گفت:دير شد..يكي رو انتخاب كنين ديگه..معطل كردين..
مامان نفس-واه همه رو كه خودت ايراد ميگيري..
كلارا-همينو بگو..
دنيز-بعدشم چه كاري داري مهم تر از افسون؟
دنيل غليظ گفت:كاري مهم تر از افسون ندارم ولي حوصله ام داره سر ميره..لباساش به سليقه ما و افسون نيست..بريم جاي ديگه..
پرده اروم كمي كنار زده شد و فروشنده لباسي رو سمتم گرفت و گفت:يه خانومي اينو براتون انتخاب كردن و خواستن كه بپوشينش..گفتن مطمينن كه خيلي بهتون مياد..
گنگ و متعجب گفتم:يه خانوم؟
فروشنده-بله..اسمشون فك كنم خانوم فرياست..
فريا..
مامان..
قلبم ريخت..
با لبخند و نفسهاي تند لباس رو از دستش گرفتم و رفت..
مامانم اينجاست..
بغض كردم.
تند و ذوق زده گفتم:دنيل..
دنيل-بله..
-يه دقيقه مياي؟
صدام خيلي اشفته بود..
سريع جلو اومد و گفت:جانم؟چيزي شده؟كمك ميخواي؟
و خواست پرده رو باز كنه..
اروم يه كمش رو باز كردم و سرمو بردم بيرون وهول و اروم گفتم:دنيل مامانم اينجاست..مامان فريا..
متعجب دور و برش رو نگاه كرد و گفت:مطميني؟از كجا فهميدي؟
-برام لباس فرستاده..ببين ميتوني پيداش كني..
اخم باريكي كرد و گفت:باشه..يه چرخي ميزنم..
و راه افتاد.
با بغض لبخند زدم و به لباس نگاه كردم.
ميدونم مامان اشتباه نميكنه..
پوشيدمش..
لبخند خيلي عميقي زدم..
حرف نداشت..
عاشقش شدم..
اروم رفتم بيرون.
دنيز و مامان نفس و كلارا نشسته بودن..
با شوق گفتم:به نظر من كه عاليه..نظر شما چيه؟
چشماي هر سه تاشون داشت برق ميزد.
دنيز تند تند دست زد و با ذوق گفت:واي افسون عين فرشته ها شدي..خيليي خوشگله..خيلي..
و شيطون گفت:منم ميخوووووااام..
همه خنديديم.
خبيث گفتم:شوهر يا لباس؟
شيطون گفت:هر دو..
كلارا با خنده زد تو بازوش و به من گفت:واقعا عاليه..
نرم و ذوق زده خنديدم كه صداي مهربون مامان فريامو تو سرم شنيدم:محشره دختركوچولوي من..عين يه پري كوچولو شدي..
لبخندم عميق تر شد و چشمامو بستم.
فريا-عروسك من..عاشقتم..خيلي خيلي زياد..
منم با ذهنم گفتم:منم خيلي عاشقتم..مرسي كه هميشه هستي بهترين مامان دنياا..
چشمامو باز كردم كه چشم تو چشم شدم با دنيل كه دست به سينه و خيره نگام ميكرد.
چرخ زدم ر اروم گفتم:قشنگه؟
عميق گفت:خيلي..
نرم خنديدم و گفتم:پس همينو ميخوام..
و دويدم تو اتاق پرو..
باز با عشق به خودم نگاه كردم و مشغول دراوردنش شدم.
دنيز-افسون بيام كمك؟
-نه مرسي..چيزي نيست..
صداي دنيل رو شنيدم كه از اونور پرده اروم گفت:ديدمش..بيرون بود..
تند به سايه اش نگاه كردم.
دنيل-گفت نميتونه بياد تو..جلوي بقيه كمي اوضاع بهم ميريزه ولي خيلي برامون خوشحاله..
حس كردم لبخند زد و گفت:ميدوني كه اون هيچ وقت رهات نميكنه و عاشقته مگه نه؟هميشه هميشه در كنارته..
با ذوق خنديدم و گفتم:ميدونم..منم عاشقشم..عاشقشونم..
نفس عميقي كشيد و گفت:درش بيار ديگه بريم..
با ناز گفتم:عاشق توهم هستم..
نرم خنديد و گرم گفت:نكن بلا..لباس عوض كن بريم..
خنديدم و گفتم:چشم قربان..
و تند لباسهاي خودم رو پوشيدم و لباس عروس تو دستم اومدم بيرون.
فروشنده ازم گرفت و برام بسته بندي كردي و ربان قرمزي روش زد و دنيل حساب كرد و زديم بيرون.
از مغازه كه بيرون اومديم چشمم به يه كت و شلوار  مردونه مشكي افتاد كه تو مغازه روبرويي بهم چشمك ميزد.
تند بازوي دنيل رو گرفتم و گفتم:بيا يه دقيقه..
و دنبال خودم كشيدمش..
واي خداا..
حرف نداشت..با يه پيرهن سفيد و كراوات مشكي محشر ميشد..
با ذوق جلوي كت و شلوار وايستادم و با ذوق گفتم:نظرت چيه؟
دقيق نگاه كرد و گفت:نميدونم..اگه تو خوشت اومده پرو ميكنم..
تند سرتكون دادم.
با لبخند رفتيم تو و بقيه هم دنبالمون..
دنيل كت و شلواره رو پيدا كرد و سايزش رو برداشت و منم گفتم يه پيرهن سفيد براش بيارن و رفت تو اتاق پرو..
با اشتياق منتظرش شدم كه بياد بيرون.
فك كنم خيلي بهش بياد.
با مشكي چشماش همخوني داره..
اومد بيرون..
با ذوق چرخيدم سمتش كه..
متعجب ابرومو بالا دادم.
پيرهن مشكي و كت و شلوار نو تنش بود.
رو به فروشنده گفتم:پيرهن سفيده رو ندادين بهش؟
فروشنده تند گفت:چرا خانوم..دادم خدمتشون..
دنيل جدي گفت:داد..ولي..سفيد خيلي روشنه..خوشم نمياد..ميخواي يه رنگ ديگه بردار..
دست به كمر زدم و اخم كردم و گفتم:دنيل مجلس ختم نيستاا..عروسيه..و شما دامادي..
گرفته اخم كرد.
مهربون گفتم:مطمينم سفيد خيلي بهت مياد..لطفا..
دنيز-اره..سفيد با اين كت و شلوار عالي ميشه..
مظلوم و با ناز گفتم:دنيللل..لطفاً..سفيد..
عميق تو چشمام نگاه كرد و بعد چشماشو لحظه اي بست و كلافه گفت:خيله خوب..الان نه..شب عروسي ميپوشم..
لبخند شاد و راضي زدم.
برگشت تو اتاقك پرو.
كلارا تلخ گفت:بعد فوت دايانا ديگه رنگ روشن نپوشيده..
بازوشو نوازش كردم و گفتم:ميپوشه..
لبخند پربغضي زد و گفت:ميدونم..تو داري تمام چيزايي كه از دست داده رو بهش برميگردوني..شادي و نشاطشو،عشق و دلبستگي و دوست داشتن رو..حتي زندگي رو..
دستمو نوازش كرد و رفت.
لبخند زدم.
دنيل كت و شلوار رو در اورد و با اخم باريكش بيرون اومد و رفت حساب كنه.
وقتي از كنارم رد ميشد اروم و شيطون گفتم:بداخلاق..
وايستاد و نگام كرد.
در و ديوار رو نگاه كردم كه سرشو جلو كشيد و بوسه نرم و كوتاهي رو لبم كاشت و اروم گفت:خوش اخلاق..
نرم خنديدم.
بينيمو كشيد و رفت سمت صندوق..
حسابي گرسنه مون شده بود و دسته جمعي رفتيم يه رستوان ناهار بخوريم..
از بودن توي اين جمع گرم و دوست داشتني خانوادگي تو پوست خودم نميگنجيدم..
همه چيز خيلي خوب بود..اونقدر كه ميترسيدم همش يه خواب باشه..
رفتم تو سرويس ابي به دست و روم بزنم كه يهو متوجه كبودي شدم كه روي ارنجمه..
پوست حساسي داشتم و با يه ضربه يا فشار سرخ و كبود ميشد اما اين..
هم خيلي قهوه اي و كبود بود كه نشون ميداد ضربه كوچيكي نبوده و هم اينكه..يادم نمياد كسي حتي ضربه كوچيكي بهم زده باشه..
نميدونم..شايد به جايي خوردم و متوجه نشدم.
استينم رو پايين كشيدم و تو اينه به خودم نگاه كردم يه دفعه يه مرد با لباسهاي كثيف و داغون رو پشت سرم ديدم..
هول و ترسيده با هين بلندي چرخيدم..اما..
هيچ كس نبود..
تند به اينه نگاه كردم..
اما فقط خودم بودم..
چشمامو با نفس هاي سنگين بستم..
فقط استرسه..
ابي به صورتم زدم و رفتم سمت ميزمون كه متوجه زني شدم كه كنار در ورودي خيره خيره و خيلي سنگين نگاهم ميكرد..
نميشناختمش..
اخم باريكي كردم و تند نگاه ازش كندم و سر ميز نشستم..
فقط يه كم حساس شدم..
چيزي نيست..
اروم سرمو چرخوندم كه..
انگار رفته بود..نبود..
خوب..پس هيچي نيست..همه چي عاديه..
فقط مضطربم..

افسونگرWhere stories live. Discover now