62.دوستت داشتم

1.6K 186 42
                                    

هر دو محو كنسرت و خيره به روبرو بوديم و هنوز بازوش توي دستم.
به محض تموم شدن كنسرت تند دست زدم و با ذوق گفتم:عالي بود..نه؟
جدي سر تكون داد وبي حرف بازوشو از دستم بيرون كشيد و از جاش بلند شد.
منم بلند شدم و زديم بيرون.
هوا تاريك شده بود..
شيطون گفتم:بيا كه ميخوام يه بستني توپ بهت بدم بري براي بقيه تعريف كني..
دنيل-بستني نميخورم..
تخس گفتم:بايد بخوري..
و رفتم سمت بستني فروشي..
دوتا بستني خريدم و دوبار چك كردم كه توش اسانس توت فرنگي و همچين چيزي نباشه و با لبخند برگشتم روبروش.
عميق نگام كرد و بعد كلافه نفس كشيد.
خنديدم و گفتم:بگير..نميكشمت..قول ميدم..
نگاه كجي بهم كرد و گرفت.
نميخورد.
با غيض گفتم:بداخلاق..فقط يه بستنيه..
دنيل-خودتي..
-بداخلاق؟عمراً..خودتم ميدوني كه تويي..
و چرخ زدم جلوش وشيطون گفتم:خوب بذار يه قراري بذاريم..اگه خندوندمت بايد بخوريش..
كلافه سرشو چرخوند.
-داره حسابت دستم مياد..كلاً بايد به تو باج داد تا مثل ادم رفتار كني..خندوندمت ميخوري..قبول؟
نگام كرد و گفت:اتفاقا اصلا باج گير نيستم..
تند گفتم:هستي..حق مخالفتم نداري..ميخندونمت، ميخوري..
قيافه متفكري به خودم گرفتم ولي هرچي فك ميكردم جوكي يادم نميومد..
يه پسر بچه پشت سرم براي دوستش شكلك در آورد..
خنده ام گرفت دو طرف لپم رو كشيدم تو و براش ادا در اوردم.
جدي زل زد بهم.
مظلوم لبامو جمع كردم و دقيق و خيره خيره نگاش كردم.
خندوندن بلد نبودم..
لباشو به هم فشرد.
اروم گفتم:يالا..
دستامو تكون دادم و گفتم:بخند..تو روخدا..بستنيم اب شد..
و همونجور مظلوم با لبخند عين بچه ها زل زدم بهش و اروم و بچگونه گفتم:تو لو خداا.
سعي كرد نخنده ولي نشد..
از قيافه ام اروم زد زير خنده و سر تاسف تكون داد.
كوتاه خنديد اما مهم اينه كه خنديد.
بلند خنديدم و بلند گفتم:خنديدي..خنديدي..
و بلند و شاد به دور و برم نگاه كردم و ذوق زده گفتم:خنديد..ميبينين داره ميخنده..اقا،خانوم..داره ميخنده..ميبينين؟بالاخره خنديد..
همه متعجب نگامون كردن..
تند گفت:هيسسس..چته؟
ذوق زده گفتم:خنده شما چيز عادي نيست قربان..دارم سكته ميكنم..
و قاشق بستنيش رو برداشتم و پرش كردم و توي دهنش گذاشتم.
گنگ اخم كرد و خوردو خشن گفت:تو ديووونه اي..
بلند خنديدم و چرخ زدم و دستمو جلوش گرفتم وگفتم:بله بله..بنده يك ديوانه هستم..شما هم يك بداخلاق..خوشبختم از اشنايي با شما..
لبخند ريزي زد و با بستني دستمو كنار زد و گفت:خيلي هم لوسي..
اخم كردم و گفتم:اصلاً..
دنيل-حتماً..از زنگ زدن هاي مدام رايان و نفس معلومه..
-نه خيرم..اونا فقط خيلي نگرانن..
راه افتادم.
دنبالم اومد و باهام همقدم شد و گفت:چندساله ميرقصي؟
فك كردم و گفتم:اوووم از ١٠يا١١سالگي..
دنيل-پس درس نخوندي..
-چرا..بنده ليسانس حسابداري دارم..
كج نگام كرد و گفت:جداً؟
-بله..فك كردم يه مدركي داشته باشم بد نيست..غيرحضوري و مجازي مدرك گرفتم..
دنيل-فك كردم تو فرم الكي نوشتي..
خنديدم و گفتم:چه كج خيال..مگه كرم دارم الكي بنويسم؟
محتاط گفتم:يه سوال بپرسم؟
دنيل-نه..
اخم كردم و گفتم:بپرسم ديگه..
كلافه گفت:گفتم نه..
-باشه ميپرسم..دنيز كيه؟
اخم كرد و كج نگام كرد و گفت:از كجا شنيدي؟
-بابات گفت..
دنيل-كلاً گوشات تو زندگيه منه هااا..
-خوب بگو كيه ديگه؟
دنيل-ربطش رو به تو نميفهمم..
اخم كردم و گفتم:ميميري يه كلمه بگي كيه؟
نفس عميقي كشيد.
رفتيم تو پارك جنگلي اون نزديكي روي نيمكتي نشستم.
اونم بي حرف كنارم نشست.
-بگو..
دست به سينه شد و جدي گفت:خواهرمه..
ابرو بالا انداختم و گفتم:خواهر..
كج نگام كرد.
لبخند زدم و با ذوق گفتم:دنيز..اخي..چه اسم قشنگي داره..از تو بزرگتره؟
تلخ گفت:نه..كوچيكتره..
نگاه كوتاهي بهم انداخت و گفت:تقريبا..از تو يه كم كوچيكتره..
ذوق زده گفتم:اخ..خيلي دوست دارم ببينمش..اگه اومد پيشت بايد بهم خبر بدي..دوست دارم ببينم شبيه توعه يا نه..
غمزده سر پايين انداخت و گفت:نيست..شبيه من نيست..
خيره نگاش كردم و گفتم:چجوريه؟
دنيل-شاد،پرانرژي،سرزنده..جوون و پر از ارزو..
نرم خنديدم و گفتم:اي جاانم..
جدي خيره به روبروش موند.
پس دنيز خواهرشه..
سطل اشغال ازم دور بود..
چشمامو باريك كردم و حساب شده و دقيق ظرف بستنيمو به سمت سطل نشونه گيري كردم و پرت كردم كه افتاد كنار سطل..
با غيض نگاش كردم و برگشتم ديدم دنيل برام سر تاسف تكون ميده.
با حرص گفتم:تو زرنگي بنداز ببينم..
كلافه گفت:از بچگيم چندسالي گذشته..
-يه امروز رو بچه باش..شايد خوشت اومد..يالا..نذار مجبورت كنم چون تا الان دو شب شام و يه ديوونه بازي رو دوشمه بسه..
با نگاه جنگ طلبي توي چشمام در ظرفش رو بست و به سطل نگاه كرد.
لبخند زدم.
خواست بندازه يه دفعه شيطون و بلند گفتم:نميتوني..نميتوني..
كه حواسشو پرت كنم..
پرت نكرد و نگام كرد.
بلند خنديدم.
باز به سطل نگاه كرد و پرت كرد كه مستقيم افتاد تو سطل..
با صداي گوينده هاي خبري گفتم:و يك پرتاب ٢٠امتيازي..بوووم
با لبخند نگاش كردم.
به روبروش و شهر خيره شد.
رفتم كنارش نشستم و مهربون گفتم:ميخواي درباره اش حرف بزني؟
كج نگام كرد و جدي گفت:درباره اش؟
با لحن مهربوني گفتم:درباره هرچي كه دوست داري،چيزايي كه خوشحالت ميكنه..
ارومتر گفتم:چيزايي كه ناراحتت ميكنه..
اخم كرد و گفت:نه..
دهن باز كردم كه تند گفت:گفتم نه..
-خيله خوب..خيله خوب..نزن..
گوشي و هنزفريمو از جيبم در اوردم و يه گوشي هنزفري رو تو گوشش گذاشتم و يكي رو تو گوش خودم..
كج و گنگ نگام كرد.
لبخند زدم و يه اهنگ پلي كردم:

افسونگرWhere stories live. Discover now