از قسمت بعدی شرط نظر میذارم باشه؟ خوب نظر بدید!
قسمت سوم – گنج
آروم از تخت بلند شدم و ایستادم تا راه خروج رو پیدا کنم. به سختی دری رو کمی جلوتر دیدم. وقتی که داشتم به سمت در میرفتم چیزی رو زیر کفشم احساس کردم. برای برداشتنش خم شدم. اون یک نوع عروسک خیمه شب بازی قدیمی بود.
با لمس کردنش ناگهان حسی عجیب بهم دست داد، چیزی شبیه به اینکه خون توی رگ هام یخ زده باشه و احساس سرمای شدیدی کردم.
سریع تر بلند شدم و برای خروج در رو هل دادم. با باز شدن در نور شدیدی نور چشم هام رو زد و ...
وقتی دوباره چشم هام رو باز کردم تو اتاقم تو هتل بودم.
نفس نفس زدم و زمزمه کردم:"خواب وحشتناکی بود."
پرده های اتاقم رو نکشیده بودم و نور خورشید روی صورتم افتاده بود. خوبه حداقل بیدار شدم. چون حس خیلی بدی موقع اون خواب داشتم.
تصمیم گرفتم با خوردن یه صبحانه کامل اون خواب رو فراموش کنم. به اندازه ی کافی دیشب بهم بد گذشته بود. پس بعد از صبحانه تصمیم گرفتم که بالاخره کارهای مفیدی انجام بدم، تخته اسکیتم رو برداشتم تا اطراف شهر رو بگردم. حداقل میشد از این سفر یه تفریحی واسم ایجاد بشه.
بعد از سه ساعت گشتن توی شهر و دیدن بازارها و چیزهای دیدنی گرسنه شده بودم. از یه دکه ی کوچیک یه نوع ساندویچ محلی خریدم. مزه ی جالبی داشت. خوبی امتحان کردن غذا های محلی این بود که تجربه های جدیدی کسب میشد وگرنه غذاهای تکراری هتل که همه جای دنیا پیدا میشد.
با گرفتن سفارشم اسکیت بردم رو زیر بغلم زدم و در حال خوردن شروع به راه رفتن روی خط زرد صافی که کنار کیوسک ساندویچ فروشی بود کردم. همیشه از راه رفتن و حفظ تعادل خوشم م اومد. یکی از دلایلی که اسکیت برد رو انتخاب کرده بودم که حس می کردم با حفظ تعادلم رو لبه های نازک می تونم قدرتم رو به دنیای اطرافم ثابت کنم.
وقتی خوردنم تمام شد متوجه شدم که در حیاط متروک یه کارخونه ایستاده ام. هدستم رو از گوشم گرفتم و روی شونه ام گذاشتم. با نگاهی به اطراف با خودم گفتم " اینجا میتونه بهترین جا برای دوستان عاشق تاریکی من باشه که طول روز و توش بگذرونن."
با اینکه واقعا احساس عجیبی داشتم جلوتر رفتم. حیاط اون کارخونه و گیاه هایی که از کف آسفالت بیرون زده بودن نشون میداد مدت زیادیه که از اونجا استفاده ی خاصی نشده. اطراف حیاط پر از جعبه های چوبی بزرگ بود و ورودی های چند تا سوله که ته حیاط بودن نیمه باز بود که فقط می تونست ثابت کنه خالی ان...
فکر کردم، واقعا مجبورم خودمو وارد این قضیه ها کنم؟
خب... نه، اما من هیجان دوست داشتم به علاوه اینجا هم مثل جاهای دیگه خبری نیست. این نوع فکر کردن رو دوست نداشتم اما بعد از این مدت گشتن و چیزی پیدا نکردن یجورایی داشتم باورم رو از دست می دادم. شاید واقعا وقتش بود که دیگه بزرگ شم و واقعگرا باشم؟
YOU ARE READING
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mystery / Thrillerخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...