چانیول با جینجر مشغول بود. باز یه چیز جدید براش گرفته بود. اینبار برای دمش. حتی نمیتونست تصور کنه چانیول بره پت شاپ و برای یه گربه پاپیون بخره.
خیلی عجیب بود ولی همزمان تصویر سیاه چانیول رو یکم رنگی میکرد. پس اون هم یه چیزهایی حالیش بود.«چیزایی که میخوایو از اتاقت جمع کن. وسایل بهداشتی، لباس، خوراکیات، هر چی...»
نگاهش رو از کتابی که تلاش میکرد بخونه، گرفت و سرش رو بلند کرد.«به دخترا میگم کمکت کنن جابجاشون کنه.»
چشمهاش گرد شدن و چانیول بهش خبر داد: «قراره از این به بعد تو اتاق من بمونی. اتاقمون!»
خیلی ساده گفت و دوباره با جینجر مشغول شد.این واقعاً... زیادی بود. هرچند، کتابش رو بست و چونش رو خاروند.
باید دور یه سری از آزادیهاش رو خط میکشید و یه سری مزایای دیگه به دست میآورد. یکم اطلاعات بیشتر.چیزی که براش تلاش کرده بود تو لحظهای که قرار بود نتیجه بده یکم بهش حس ناامنی میداد. میخواست به چانیول نزدیکتر شه و حالا از این نزدیکی میترسید. هرچند، اون قبلاً تصمیمش رو گرفته بود.
وسایلش رو با کمک هیویون و جیسو جابجا کرد.
فقط تعداد کمی از لباسهای خودش رو برداشت.
هفتاد درصد بارش شامل وسایل جینجر میشد. و البته خوراکیهای عزیزش.چیز زیادی نبود. خیلی زود همشون رو منتقل کردن. دخترها بهش کمک کردن لباسهاش رو تو اتاقک لباسها جا و وسایل جینجر رو یه گوشه صف بده. از اونجایی که رنگ تشک و اکثر وسایل جینجر روشن بودن، منظره اتاق چانیول یکم به هم خورده بود. دخترها بعد از اتمام کارشون تنهاش گذاشتن.
وسط اتاق وایساد و به تخت بزرگ چانیول زل زد. تختشون... تو سرش تکرار کرد.
میتونست دراز کشیدن تو یه تخت رو باهاش تحمل کنه ولی اگه مدام سعی میکرد بهش دست بزنه یا اعضای بدنش رو بخوره به مشکل میخوردن.«به اتاق جدیدت عادت کردی؟»
چانیول از پشت سرش گفت. سریع چرخید و به قامت بلندش نگاه کرد.چانیول از در فاصله گرفت و بهش نزدیکتر شد.
روبروش وایساد و چتریهاش رو به بازی گرفت.
«اگه چیزیو دوست نداری بگو، فوراً عوضش میکنم.»واقعاً؟ تو قدم اول اون میخواست رنگ اتاق رو عوض کنه. کاغذدیواری، تخت، میز، لباسهای مشکیای که تو اون اتاق کوچیک آویزون بودن و بیشتر از همه، کسی که قرار بود اونجا کنارش بخوابه. میتونست همشون رو درخواست بده؟
لبخند پهنی زد و تو چشمهاش اشتیاق زیادش رو نشون داد و بعد بلافاصله چرخید و لبخندش به سرعت از بین رفت.
انتظار نداشت چانیول از پشت بهش نزدیک شه و بغلش کنه. یکم جا خورد ولی حرکت اضافهای نکرد. پسش نزد، بیحرکت موند. اجازه داد چانیول لبهای گوشتیش رو پشت گردنش بذاره و حتی یه مک آروم بزنه.
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...