••••
دوتا از بسته پاپکورن هایی که سهون برای خودش خریده بود رو کش رفته بود و در حالیکه دونه دونه اونها رو به سمت دهنش پرتاب میکرد، با چشم های گشاد به صحنه پر از خونریزی روی صفحه تلویزیون خیره بود.
«نه... »
صدای خفه و نامفهوم سهون از گوشه سالن بلند شد. نگاه کوتاهی بهش انداخت و یکم صدای تلوزیون رو کم کرد.
اصلا دلش نمیخواست سهون رو تو حالت بیداری ببینه و همینکه میدونست پشت سرش روی مبل خوابش برده، تمرکزش رو به اندازه کافی به هم میزد.
دوباره توجهش رو به فیلم ترسناکی که پخش میشد داد و دو دونه پاپکورن دیگه توی دهنش انداخت و بعد دوباره صدای سهون مزاحمش شد.
«نه... خواهش میکنم بابا!»
صدای پرتشویش سهون باعث شد یه بار دیگه به سمتش بچرخه. سهون به شکم خوابیده و دست هاش رو زیر سینش مشت کرده بود. قطره های عرق روی پیشونیش نشسته بود و پلکهاش میلرزید.
بابای سهون... آدم تندی بود. میدونست سهون رابطه خوبی باهاش نداره ولی در این حد که کابوسش رو ببینه؟اون قبلاً نمیدونست ولی حالا که بهش فکر میکرد، چندان هم غیرقابل پیشبینی نبود.
دوست هاش به ردیف زیر بزرگترین درخت مدرسه لم داده بودن و از روی دفتر تمرینی که کش رفته بودن، رونویسی میکردن.
اون هم به درخت لم داده بود و در حالیکه آب نباتش رو میمکید به این فکر میکرد که باید مثل اونها دست به کار شه یا صبر کنه سر کلاس بعدیشون دزدکی اینکارو انجام بده.
«هوا گرمه. جونگین نمیری بستنی بخری؟»
ووهان سرش رو از روی دفترش بلند کرد و ازش پرسید.نوچی کرد و آب نباتش رو توی دهنش چرخوند. فکر کرده بود دوست پسرشه که ازش میخواست واسش بستنی بخره؟ حتی سهون هم چنین انتظاری از اون نداشت. البته اینجوری نبود که اگه ازش بخواد روش رو زمین بندازه. به هرحال یه فرقی بین اون و بقیه وجود داشت. فقط حیف که اون بچه زیادی سرتق و سرد بود. بعضیوقتها احساس میکرد فقط اونه که این رابطه رو میخواد.
سهون هیچوقت هیچچیزی ازش نمیخواست. در مورد هیچکدوم از مشکلاتش باهاش حرف نمیزد و هر موقع اون باهاش حرف میزد، با جملههای کوتاه جوابش رو میداد. اصلاً مخفی نمیکرد که کتاب خوندن رو به وقت گذروندن با اون ترجیح میده و برای متهم کردن اون به هر چیزی، زیادی مشتاق بود.
حس میکرد سر بارشه و سهون به زور تحملش میکنه. اون هم غرور داشت ولی اگه اون عقب میکشید یا تلاش نمیکرد، کاملاً مطمئن بود سهون هم جلو نمیاد. دلش میخواست اون شخص سهون نبود، یا یکم کمتر اون رو دوست داشت، بعد میتونست اون هم راحت بهش بیتوجهی کنه و بعد اگه از دستش میداد هم مشکلی نداشت. از اینکه برخلاف ذاتی که داشت اونقدر به سهون أهمیت میداد خسته شده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...