چانیول دوباره سکوت بینشونو شکست:
- خدمتکارا چیزی از رابطه من و تو نمیدونن. اگه میخوای همینجوری برات خوشخدمتی کنن، چیزی بهشون نگو و کاری نکن جلوشون عصبانی شم.سرشو بالا برد و به صورت سرد چانیول خیره شد. مگه توی اون چندروز کاری کرده بود که چانیول عصبانی بشه؟
پوزخند زد و از سرجاش بلند شد. تحمل چانیول داشت سخت میشد. ازش بدش میومد.
نگاه بیحسی بهش انداخت و بعد، بهش پشت کرد. امیدوار بود فرمایشات چانیول تموم شده باشه، چون حتی اگه تموم نشده بود هم اون نمیتونست بیشتر از اون تحملش کنه.درو محکم پشت سرش بست و دستشو مشت کرد. چی؟ کیسه بوکس؟ چانیول میتونست با این تصور بمونه. اون هیچ قصدی برای موندن تو اونجا و تحقیر شدن نداشت.
وارد اتاقش که شد، در باز کمدش توجهشو جلب کرد. خودش یادش رفته بود درشو ببنده؟به سمتش رفت و بهمحض لمس کردن در، توجهش به لباس نارنجیای که وقتی میخواست بره بیمارستان دیدن کای، پوشیده بود جلب شد. اون روز چقدر احمقانه خوشحال بود... لباشو روی هم فشار داد و لباس نارنجیو از توی رگال بیرون آورد و اونو وسط اتاقش پرت کرد. حرصش خالی نشد. یکی از لباسای دیگهشو درآورد و اونو روی پولیور نارنجیش انداخت. همش تقصیر اینا بود. بهخاطر اینکه لباسای قشنگ بپوشه چشمشو روی تغییر بزرگ چانیول بسته بود. چون یه احمق بود! صدای چانیول توی گوشش زنگ زد:
"تو اینجا یه کیسه بوکسی. نه آدمی، نه اون پیشیای که من یه زمانی بهت اهمیت میدادم."چی؟ آدم نبود؟
ازش متنفر بود! از خودش که حتی وقتی چانیول اون حرفا رو بهش میزد، ته دلش ایمان داشت که چانیول هیچوقت تا اون مرحله پیش نمیره و فقط میخواد بچزونتش، متنفر بود. از خودش بیشتر از همه متنفر بود. چقدر دیگه باید میگذشت تا قلبش باور میکرد چانیول آدم بدی شده؟ چقدر دیگه باید تحقیر میشد تا بتونه باور کنه چانیول میخواد بهش آسیب بزنه؟ چقدر دیگه باید آسیب میدید تا باور میکرد بهخاطر هیچکس خودشو فدا کرده؟لباسارو یکی یکی از توی کمد درمیاورد و با حرص وسط اتاق پرت میکرد. اونارو با نفرت چنگ مینداخت و روی هم تلمبار میکرد. چطور حتی توی اون لحظه هم بابت اینکه تونسته همچین فکری کنه عذاب وجدان داشت؟ اون احمق بود! اون خیلی خیلی احمق بود! اون باید زجر میکشید. باید تنبیه میشد. باید اونقدر تنبیه میشد که اگه بتونه یه روز زمانو برگردونه، برخلاف چانیول حرکت کنه.
باید اونقدر خودشو تنبیه میکرد تا یاد میگرفت وقتی چانیول تحقیرش میکنه، جای تلافی کردن، نشینه خاطرات گذشتهشونو مرور کنه.
باید یاد میگرفت مثل خود چانیول خاطراتشونو فراموش کنه. باید یاد میگرفت مثل خود چانیول به خودش پشت کنه."دلم هوای بارونی بخواد و صبح بیدار شم ببینم هوا آفتابیه، تو رو میزنم... هوا سرد باشه، به تو میتوپم که چرا... هوا گرم باشه، تو رو دعوا میکنم... روز خوبی نداشته باشم، سر تو خالی میکنم... غذای خدمتکارا شور شده باشه، از تو جواب میخوام... عصبانی باشم، زجرت میدم... نفس کشیدنت اذیتم کنه، نفساتو قطع میکنم!..."
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...