توی کوچه تاریک کنار ایستاد و گوشیش رو از جیبش بیرون اورد.
راننده ای که چانیول براش فرستاده بود تا وسایلش رو جابجا کنه، شمارش رو بهش داده بود تا بعد از منتقل کردن جونگین وقتی خواست به خونه چانیول بره خبرش کنه.
البته اون که نمیتونست حرف بزنه، پس فقط ادرس جایی که بود رو براش مسیج کرد و تو همون کوچه تاریک و خلوت منتظر موند .
چانیول رو از وقتی چهار سالش بود میشناخت .
خونه هاشون فقط یه خیابون با هم فاصله داشت و همیشه تو پارک هم رو میدیدن و چانیول با اینکه پسر جدی ای بود ولی وقتی اون رو میدید لبخند میزد و باهاش بازی میکرد .
بعد از کای چانیول اولین دوست صمیمیش به حساب میومد .
اون واقعا هیچ علاقه ای به دوست شدن با بقیه نداشت. بچه هایی بزرگتر زیادی ادعا داشتن و بچه های کوچیک تر هم پر سر صدا و نق نقو بودن.
و چانیول با همشون متفاوت بود.
اون به وقتش اروم بود و به وقتش تشویقش میکرد. وقتی بقیه بچه ها کتاب خوندنش رو مسخره میکردن کنارش مینشست و توی سکوت همراهیش میکرد.
اون همیشه یه عالمه اطلاعات داشت و در مورد چیزای مختلف میتونست حرف بزنه.
باهوش بود و میتونست دنیا رو از زاویه ای ببینه که اون نمیتونست.
راهنماییش میکرد و هر وقت که لازم داشت کنارش بود. در برابر بقیه ازش دفاع میکرد و هر چیزی که میخواست رو براش فراهم میکرد و مهم تر از همه اولویتش توی زندگی اون بود.
حتی یه کور هم میتونست ببینه که اون برای چانیول متفاوته.
همه این کارها رو زمانی براش با دست و دلبازی انجام میداد که در برابر بقیه سخت گیر و بی رحم بود.
دست هاش رو دور خودش کش اورد و سعی کرد بدنش رو گرم کنه.
واقعا از اینکه جامعه طوری بود که اون حتی نمیتونست لباس گرم به اندازه کافی داشته باشه و یه سری مردم لاکچری ترین زندگی ها رو داشتن و بازم ناراضی بودن، متنفر بود.
با تک زنگی که روی گوشیش خورد، بلاخره از تاریکی بیرون اومد و و به سمت جاده رفت .
ماشین سیاه رنگی که صبح اون رو به خونه چانیول برده بود، جلوی در بار پارک شده بود و راننده قد بلندی که چشم های کشیده و روباهی شکل داشت هم کنارش ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد .
با نگاهش وارسیش کرد و روی حالات صورتش دقیق شد. یکم سفت و بدون انعطاف به نظر میرسید ولی بهش لبخند زد.
احتمالا قرار بود با اون ادم برخورد های زیادی داشته باشه به خاطر همین سعی داشت دوستانه به نظر بیاد.
ولی حتی لبخند مستطیلی شکلش هم تاثیری توی صورت بی حالت و سرد پسر نداشت .
پسر روباهی، در صندلی عقب ماشین رو براش باز کرد و خیلی رسمی کمی براش خم شد.
نتونست جلوی در هم شدن اخم هاش رو بگیره.
با قدم های بلند از جلوش رد شد و به سمت ماشین رفت.
اینکه اون پسر به حالت دوستانش بی محلی کرده بود براش مهم نبود، ولی نمیتونست درک کنه که چرا بعضی ادمها تا این حد تمایل دارن خودشون رو سفت و محکم بگیرن!
یه برخورد صمیمی و دوستانه چیزی ازشون کم میکرد؟
وقتی راننده قد بلند بعد از باز کردن در صندلی عقب بدون اینکه ازش اجازه بگیره دستش رو پشت کمرش گذاشت و به سمت جلو هدایتش کرد، اخمش عمیق تر شد.
اون از لمس های بی اجازه خوشش نمیومد.
کاش میتونست این رو به همه بفهمونه.
با همون اخم سوار ماشین شد و تموم مسیر همونجور موند.
در واقع بیشتر به خاطر استرسش اخم کرده بود.
کاش چانیول خودش دنبالش میومد.
بعد از اینکه به خونه بزرگ چانیول رسیدن و نگهبان ها در رو براشون باز کردن حالت صورتش ناخوداگاه عوض شد و یه نگاه شوک زده و در عین حال مجذوب شده توی چشم هاش نشست.
واقعا تصور نمیکرد خونه چانیول چنین عمارتی باشه. درخت های بلند حیاط بزرگ رو پر کرده بودن و سنگ ریزه های کوچیک سفید زمین رو سنگ فرش کرده بودن. ساختمون اصلی بزرگ بود و رنگ سفید متفاوتی داشت.
یه دادستان معمولی چطور تونسته بود تا اون حد پولدار بشه؟
داشت به این فکر میکرد که پسر روباهی در رو براش باز کرد.
پاش رو روی سنگ ریزه ها گذاشت و پیاده شد.
چند لحظه صبر کرد پسر در ماشین رو ببنده و بعد باهاش هم قدم شد.
همراه با پسر از پله ها بالا رفت و روبری در سفید رنگ متوقف شد.
بعد از اینکه پسر چند تقه به در کوبید یه خدمتکار میانسال در سالن رو براشون باز کرد .
پسر قد بلند کمی بدنش رو خم کرد و با دست بهش اشاره کرد اون جلو بره.
سری تکون داد و زودتر وارد شد.
داخل سالن هم مثل حیاط و ورودی بزرگ و تجملاتی بود.
چند قدم جلو تر از در ورودی با مبل های قهوه ای اشرافی دیزاین شده بود و تابلو های بزرگ دیوار روبروشون رو پوشونده بودن.
قسمت چپ سالن با مبل های راحتی و تلوزیون بزرگ ال سی دی و استریو مبله شده بود و قسمت راستش با دو تا پله از بقیه جاهای سالن جدا شده بود.
یه میز بزرگ غذا خوری روی اون سطح مرتفع تر قرار داشت و چانیول با یه حالت شق و رق در حالیکه همزمان قهوه مینوشید و با تب لتش کار میکرد پشت میز نشسته بود.
به سمت جایی که چانیول نشسته بود چرخید و منتظر موند.
-مهمونتون اومدن قربان
این صدای راننده چانیول بود که از کنار گوشش شنید
چانیول که به نظر میومد به سختی مشغول چیزی توی تبلتشه، بلاخره سرش رو بلند کرد و بعد از انداختن یه نیم نگاه به راننده قد بلند، نگاهش رو به صورت در هم بکهیون داد.
بکهیون لبخندی زد و سر جاش یکم جابجا شد.
خیلی زیاد معذب بود و نمیدونست چطور باید رفتار کنه. بعد از اخرین باری که هم رو جلوی کافه دیده بودن با هم برخوردی نداشتن.
اون زمان زیادی شوکه شده بود و اون لحظه که بالاخره عقلش سر جاش برگشته بود، احساس خوبی نداشت.
چانیول بلاخره لب هاش رو از هم باز کرد و پرسید
-تو رفتی دنبالش مین هیون؟
- بله قربان.
از گی بار خیابون چومدانگ میایم.
راننده قد بلند که حالا میدونست اسمش مین هیونه، اطلاعات اضافه ای که حتی چانیول در موردشون نپرسیده بود بهش داد که باعث شد اون از درون اخم کنه.
-خوبه..حالا میتونی بری
چانیول دستور داد و بعد از اینکه مین هیون بهش احترام گذاشت و بهش پشت کرد، نگاهش رو دوباره به سمت اون چرخوند و اینبار بدون اینکه چیزی بگه مشغول وارسیش شد.
ابروهاش ناخوداگاه یکم بالا رفتن.
داشت سر و وضعش رو ارزیابی میکرد؟
نگاه چانیول یکم زیادی طولانی شد.
و اصلا کمکی به حس معذب بودنش نمیکرد
-رفتی پیش کای پیشی؟
چانیول بلاخره نگاهش رو ازش گرفت و بعد از نوشیدن یه قلپ از قهوش با یه لحن نرم گفت.
ابروهاش حتی بالا تر رفتن.
پیشی؟ واقعا چانیول اون رو پیشی صدا زده بود؟ چانیول واقعا در مورد هفت سال پیش دلخوری نداشت؟ چرا داشت جوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. هر چند همون هفت سال پیش هم به ندرت از اون کلمه استفاده میکرد.
البته اینجوری برای اون هم بهتر بود.
هر چند از طرف اون مساعل خیلی بیشتری اتفاق افتاده بودن ولی میتونست تا رسیدن به زمان مناسب نادیدشون بگیره.
احساس میکرد باید یه سری چیز ها رو به چانیول بگه هر چند به خوبی میدونست زمانش هنوز نرسیده.
بلاخره سرش رو تکون داد.
-حالش خوب بود؟ چیزی کم و کسر نداشت؟
لبخند زد و سرش رو دوباره به نشونه تایید تکون داد و به این فکر کرد که وایت بوردش کجاست؟
وقتی یادش اومد اون رو توی انباری بار جا گذاشته به حواس پرتیش لعنت فرستاد.
وقتی چانیول ازش پرسید شام خورده دوباره حواسش رو جمع کرد.
-خودت چی؟چیزی نمیخوای؟شام خوردی اصلا؟
سرش رو به حالت منفی به طرفین تکون داد و بعد موهاش تو صورتش پخش شد.
با سر انگشتاش موهاش رو بالا زد ولی اونها باز لجوجانه توی پیشونیش ریختن.
باید کوتاهشون میکرد.
با دیدن لبخند یه وری روی صورت چانیول دست از تلاش برداشت و یه لبخند معذب زد
-بیا بالا و پشت میز بشین .. امشب خدمتکارا مخصوص جشن ورودت غذا پختن.
بکهیون سری تکون داد و از پله ها بالا رفت.
تا حالا کسی براش جشن ورود نگرفته بود.
صندلی ای که برای نشستن انتخاب کرد، دو تا صندلی با چانیول فاصله داشت.
قبل از اینکه روی صندلی ای که عقب کشیده بود بشینه، چانیول خیلی جدی گفت
-بیا یکم نزدیک تر عزیزم .. میخوام صورت قشنگتو ببینم.
بکهیون میتونست قسم بخوره که چانیول حتی اون زمان که با هم بودن هم با این لحن و مدل باهاش حرف نزده.
صندلی رو سرجاش برگردوند و روی یه صندلی نزدیک تر به چانیول نشست.
فیوز های مغزش به سرعت داشتن میسوختن .
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
چانیول دوباره پرسید
-همه چیزو جابجا کردی..چیزی لازم نداری؟
لحن چانیول هنوز هم به نرمی قبل بود.
و کم کم بکهیون داشت متوجه یه چیز متفاوت میشد.
اگه فقط صدای چانیول رو میشنید به این فکر میکرد که داره با یه ادم مهربون حرف میزنه.
ولی از اونجایی که صورتش رو میدید و تو اون صورت سخت هیچ نرمشی نبود، میتونست بفهمه که گذر سالها روی شخصیت چانیول تاثیر نذاشته و اون هنوز همون ادم جدی و خونسرد سابقه.
چشمهای چانیول وقتی باهاش حرف میزد سرد بودن و این به گرمی صداش نمیخوند.
بیشتر شبیه این بود که یه ادم بالغ در عین حال که بی تفاوته و فقط برای حفظ ادب داره با یه بچه اسیب دیده با یه لحن مناسب حرف میزنه.
و فقط با این درک موضوع متوجه شد که تموم هیجانش بنا به دلایل نامعلوم خوابیده. حتی درک نمیکرد چرا هیجان زده بوده.
این درست بود که با شنیدن لحن عجیب چانیول گیج بشه ولی هیجان زده نه نگاهش رو ناخونای دستش داد که به خاطر پاک کردن گردوها کمی دورشون سیاه شده بود و با نوک انگشت شستش مشغول سابیدنشون شد.
یکم احساس پوچی میکرد.
نمیدونست چرا ولی اون حس مدام داشت بیشتر احاطش میکرد.
سرش رو که بلند کرد با دیدن صورت کنجکاو چانیول به روی صورت کنکجاوش لبخندی پاشید و نگاهش رو به خدمتکارهایی داد که از پله ها بالا می اومدن.
میزی که خدمتکارها چیدن خیلی رنگین و البته خوش بو بود. با احتیاط از بین غذاهای روی میز یکی رو انتخاب کرد و بعد با استفاده از چاپستیکش، رشته های توی ظرف رو به سمت دهنش برد.
تموم مدت میتونست سنگینی نگاه چانیول رو روی خودش حس کنه.
اون نمیخواست شام بخوره؟
سعی کرد کنجکاوی نکنه و خودش رو با غذای خوشمزه ای که میخورد سرگرم کنه.
مزه غذا اونقدر خوب بود که وقتی داشت میخورد به این فکر کرد که چانیول داره چه چیزی رو از دست میده!
بعد از تموم کردن رشته ها، سراغ سوپ رفت و متوجه شد احتمالا اشپز اون خونه هر چیزی بپزه عالی میشه!
تازه بعد از تموم کردن کاسه سوپش بود که فهمید زیادی شبیه قحطی زده ها غذا خورده و با اینکه دلش میخواست از بقیه غذاها هم یکم بخوره ولی یه لبخند مصنوعی زد و قاشقش رو توی ظرفش گذاشت.
سرش رو به سمت چانیول چرخوند و با کنکجاوی نگاهش کرد.
واقعا چانیول نمیخواست شام بخوره؟
چانیول جلوی چشم های کنکجاو اون یه نخ سیگار دیگه رو با فندکش روشن کرد و اون رو به سمت لبش برد. خب اون ادم مودب و با ملاحظه ای بود ولی از بقیه هم انتظار داشت همونجور باشن.
و فکر میکرد دود کردن سیگار سر میز غذا کار مودبانه ای نیست.
چانیول داشت با این کارش غذا ها رو هم الوده میکرد. همینجوری سرفه ای کرد تا نشون بده دود سیگار داره اذیتش میکنه ولی چانیول یا متوجه نشد یا اهمیت نداد، چون لب هاش رو گرد کرد و دودی که از گلوش خارج میشد رو به صورت حلقه حلقه بیرون داد.
بکهیون اینبار یه سرفه واقعی کرد و تو دلش براش فاکی فرستاد. کم کم داشت عصبی میشد.
چانیول اون بچه پررو..
هنوز صورتش در هم بود که دوتا از خدمتکارهایی که یه گوشه ایستاده بودن جلو اومدن و مشغول جمع کردن ظرف ها شدن.
برای کنترل کردن سرفش روی سینش کوبید و به جلو خم شد.
در واقع داشت به این فکر میکرد که خوب میشه اگه بتونه یکمی از غذاهایی که زیاد اومده رو با خودش برای کای ببره.
البته اگه چانیول واقعا نمیخواست شام بخوره و یا مشکلی نداشت.
به هر حال بهتر از این بود که اون همه غذا رو دور بریزن.
اون حتی نصفشون رو هم نخورده بود.
ناچارا دستش رو توی جیبش لغزوند و موبایل دکمه دار خیلی قدیمیش که مطمئن بود دیگه هیچکسی جز خودش توی کره ازشون استفاده نمیکنه رو در اورد و توی قسمت نوتش سریع تایپ کرد.
-اینجا باقی مونده غذا ها رو میریزن دور؟ ولی حیفه ها. اگه خودت نمیخوای شام بخوری، من میتونم یکمی ازشون ببرم برا کای؟
تازه بعد از اینکه گوشی داغونش رو جلوی چانیول گرفت، متوجه شد این اولین در واقع اولین جملاتیه که بعد از هفت سال به چانیول گفته و یا بهتره گفت نشونش داده.
چون سر تکون دادن مسلما خیلی نمیتونست توی ارتباط برقرار کردن موثر باشه و به محض اینکه فهمید یه لبخند مصنوعی زد و خواست عقب بکشه که دست چانیول روی دستش نشست و چند ثانیه بعد گوشی از مد افتادش توی دست چانیول داشت بالا و پایین میشد و چانیول جوری که انگار تا حالا همچین چیزی ندیده داشت وارسیش میکرد.
دقیقا به خاطر همین بود که تا اون لحظه به جای بیرون اوردن گوشیش از زبون اشاره استفاده میکرد، چون گوشیش خیلی داغون بود و نمیخواست خودش رو خجالت زده کنه، ولی با وجود همه اینها وقتی چانیول اونجوری واکنش نشون داد فقط تونست با ناراحتی اخم هاش رو در هم کنه.
خب به هر حال داشتن یه گوشی غیر هوشمند چندان چیز مهمی هم نبود.
چرا چانیول داشت اون رو شرمنده میکرد؟
و تازه اون اصلا از کسایی که مراعات وضع مالی بقیه رو نمیکنن و از بالا به بقیه نگاه میکنن خوشش نمیومد.
و حتی توی گذشته هم خودش هیچوقت جوری رفتار نکرده بود که چانیولی که از خودش وضع مالی بدتری داشت احساس عجیب غریب بودن کنه و شرمنده شه.
چانیول که گوشیش رو بهش برگردوند دیگه بهش لبخند نزد.
گوشی کوچیکش رو توی مشتش گرفت و اون رو توی دستش مخفی کرد.
احساس بدی داشت و از چانیول بدش اومده بود.
-نه معمولا خدمتکارها غذاهای مونده رو میدن پتی و بلا .. منم از اصراف خوشم نمیاد
یکم به اصل ماجرا برگشت و حواسش از گوشیش پرت شد.
- و اره خوب میشه اگه برای کای هم غذا ببریم .. غذاهای بیمارستان نمیتونن خوشمزه باشن.
چانیول با لبخند ادامه داد و حس بد اون یکم کمتر شد. حداقل درخواستش رو رد نکرده بود.
- به هانی میگم غذاها رو تو چند تا ظرف بریزه .. اگه میخوای تو برو اتاقت لباستو عوض کن،از پله ها که بالا بری دو تا راهرو هست.
ته راهروی سمت راست اتاق توعه.
چمدونتم داخلشه.
البته توی کمد هم چند دست لباس هست که میتونی ازشون استفاده کنی.
فکر میکنم اندازتن.
لازمه باهات بیام؟
چانیول دوباره به حرف اومد.
بکهیون از فکر در اومد و سرش رو به طرفین تکون داد. اون لباس ها توی اتاقش چی میگفتن؟ و در مورد اتاقش کاملا مطمعن نبود بتونه پیداش کنه ولی چانیول جوری ازش سوال پرسیده بود میخواد باهاش بره یا نه که میدونست حوصله نداره و نمیخواست بهش زحمت بده.
جفتشون از پشت میز بلند شدن.
چانیول به سمت اشپزخونه رفت و بکهیون نگاهی به اطراف چرخوند تا راه پله ها رو پیدا کنه.
بعد از پیدا کردنش کمی به سمت چپ چرخید و به سمت ته سالن رفت.
از پله ها بالا رفت و همونجور که چانیول بهش گفته بود با دو تا راهرو روبه رو شد.
توی راهروی سمت راست پیچید و طولش رو طی کرد. روبروی اخرین در متوقف شد و دستگیرش رو اروم چرخوند.
اتاقی که چانیول و یا خدمتکارهاش براش اماده کرده بودن، یه اتاق با دکوراسیون ابی و سفید بود.
رنگ مورد علاقه اون هم ابی بود پس از این بابت خوشحال شد و با هیجان بیشتری به اطراف چرخید. یه تلوزیون بزرگ وسط دیوار سمت راست نصب شده بود و روبروش یه تخت بزرگ با روتختی ابی و سفید قرار داشت.
رنگ در کمد دیواریش سفید بود و اونقدر همه چیز خوب بود که یه لحظه احساس عذاب وجدان بهش دست داد.
به نظر نمیومد چانیول واقعا به پول اون نیازی داشته باشه ولی کاش حداقل میتونست پول رهن اتاقش رو بهش بده.
اینجوری بابت داشتن اتاقی به اون خوشگلی خوشحال تر میشد.
بلاخره دید زدن رو تموم کرد و به سمت کمد بزرگش رفت.
وقتی در کمدش رو باز کرد فهمید همه اون لباس هایی که چانیول بهشون اشاره کرده برچسب دارن.
ابروهاش بالا رفتن.
همه اون لباس ها نو بودن و چانیول بهش گفته بود میتونه ازشون استفاده کنه.
پس یعنی همشون رو برای اون خریده بود؟ لباس های نو تموم کمد رو پر کرده بودن و تعدادشون خیلی بیشتر از اون چند دستی بود که چانیول بهش اشاره کرده بود. همزمان هم شرمنده و هم ممنون بود.
شرمنده بابت اینکه چانیول رو به چنین زحمتی انداخته و ممنون بابت اینکه تا اون حد بهش اهمیت داده و چنین کاری براش کرده.
هر چند اون هم به اندازه جونگین دلش میخواست خودش اونقدر توانا باشه که بتونه اون لباس ها رو بخره و محتاج کسی نشه.
به هر حال تصمیم گرفت از بین لباس هایی که توی کمد بودن یکی انتخاب کنه و بپوشه.
اگه چانیول واقعا اون لباس ها رو برای اون گرفته بود دلش میخواست ببینه که ازشون استفاده میکنه.
اماده شدنش خیلی طول نکشید.
یه یقه اسکی نارنجی انتخاب کرد و با شلوار سفیدی که هنوز متعجب بود که چطور انقد دقیق سایزشه، پوشید و بلاخره از اتاقش خارج شد.
وارد سالن شد و با نگاهش دنبال چانیول گشت.
چانیول روی مبل و پشت میز نشسته بود و داشت به یه کاغذ اچار نگاه میکرد.
دو تا جعبه ظرف غذا هم کنار دستش قرار داشت. لبخند زد و با قدم های بلند به سمتش رفت.
انگار چانیول صدای قدم هاش رو حس کرده بود چون سرش رو بالا گرفت و بهش لبخند زد.
-اماده شدی؟
تند تند سرش رو تکون داد و همونجا ایستاد.
منتظر بود چانیول هم بلند شه و با هم برن بیمارستان.
کم کم استرس داشت بهش غلبه میکرد.
نمیدونست درسته که چانیول رو با جونگین روبه رو کنه یا نه.
میدونست جونگین قراره معذب شه ولی اینو هم میدونست که چانیول بهشون لطف کرده و جونگین باید شخصا ازش تشکر کنه.
تازه شاید اینجوری کدورت هاشون رو هم کنار میذاشتن و اون دیگه اونقدر احساس بدی نداشت.
در واقع از اول هم به خاطر همین پیشنهاد داده بود برای جونگین غذا ببرن.
چانیول بعد از چند ثانیه گفت
-میتونی اینو امضا کنی؟رضایت نامه عمل کایه.
قبل از اینکه بیای خوندمش و از لحاظ قانونی شرایطش خوبه.
بکهیون در حالیکه فکر میکرد لباش رو به سمت پایین کج کرد و سرش رو تکون داد.
بعد مبل ها رو دور زد تا بتونه روی مبل کناری چانیول بشینه.
کاغذهایی که چانیول به سمتش گرفته بود رو از دستش گرفت و خط اول رو خوند.
میتونست سنگینی نگاه چانیول رو روی خودش حس کنه. برای یه لحظه شرمنده شد.
اون به خاطر دید زدن اتافش کلی دیر کرده بود و باز هم داشت وقت تلف میکرد.
نیم نگاه سریعی به چانیول که با ابروهای در هم بهش خیره بود انداخت.
البته که حق داشت عصبانی باشه.
اصلا اون چرا داشت برگه رو دوباره میخوند وقتی چانیول بهش لطف کرده و از قبل چکش کرده بود تا از لحاظ قانونی مشکلی نداشته باشه.
خودکاری که روی میز قرار داشت رو برداشت و پایین برگه رو امضا کرد.
بعد از سر جاش بلند شد و به چانیول نگاه کرد.
چانیول هم برگه ها رو بدون اینکه هیچ عجله ای داشته باشه توی پوشه ای که روی میز قرار داشت گذاشت و از سر جاش بلند شد.
بهش لبخند زد
- بیا بریم پیشی .. کاش کای بتونه به خاطر فداکاری هایی که در حقش میکنی قدر شناس باشه.
بکهیون هم بهش لبخند مرددی زد و سوالی نگاهش کرد. داشت از چی حرف میزد؟***
۳۳۰۰ کلمه
ادیت پنجم
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...