وتا نرسید ولی اپ میکنم صرفاً جهت اینکه فیک اکانت نسازین. خب؟
••••
چند ثانیه بعد اون چیز جلوی چشم هاش بود و چانیول داشت بهش اشاره میکرد.
تو دلش وات د فاکی گفت و یکم عقب تر رفت. حتی نمیتونست نگاهش رو از اون چیز بگیره.«زود باش بکهیون. تا همین الآنم خیلی لفتش دادیم»
نفس هاش سنگین شدن و نگاهش تا صورت چانیول بالا رفت. اون که جدی نبود، مگه نه؟ اگه نمیخواست، مجبورش میکرد؟«امشب یا باید واسم ساک بزنی، یا باید کون بدی. کدومو ترجیح میدی؟»
حرومزاده عوضی. قلبش توی دهنش میزد و توی گلوش خشک شده بود. حتی تصور خوردن اون چیز هم چندش بود دیگه چه برسه به اینکه واقعاً انجامش بده.هر چند، احتمالاً از گزینه دومی که چانیول جلوی پاش گذاشته بود، خیلی بدتر نبود. یه نگاه دیگه به پایین تنه چانیول انداخت و بعد دیگه مطمئن نبود.
«بیا اینجا بکهیون. داشتی در مورد اینکه نمیتونیم تا ابد اونجوری ادامه بدیم حرف میزدی. شاید حق با تو باشه. اگه من به اندازه یه شوگر ددی واست پول خرج میکنم، تو هم باید به اندازه یه بیبی بوی مطیعم باشی.»
اونقدر سرش داغ بود که حتی نمیتونست روی حرف های چانیول تمرکز کنه و یا بابتشون بهش فحش بده. تموم ذهنش پر شده بود از تصور کاری که میدونست به زودی باید انجام بده.
احساس میکرد اکسیژن هوا کم شده. نمیتونست خوب نفس بکشه.
«این استارت چیزیه که تقاضاش رو داشتی. اگه نمیتونی حتی اینم انجام بدی پس باید بیخیالش شی. تنها شانستو خراب نکن»
چرا فقط خفه نمیشد؟ نیاز داشت فکر کنه.اگه چانیول داشت باهاش حرف میزد و یه جورایی تلاش میکرد قانعش کنه، این یعنی نمیخواست مجبورش کنه مگه نه؟ شایدم داشت فقط امتحانش میکرد و تهش اگه بازم قبول نمیکرد، زورش میکرد. به هرحال توی اون لحظه به نظر نمیومد حتی سررسیدن یکی دیگه بتونه نجاتش بده.
از همون لحظهای که در عوض جون هانی قبول کرده بود هر کاری چانیول گفت، انجام میده، واسه بدتر از اینها خودش رو آماده کرده بود. خوردن اون چیز گنده مسلما قرار نبود اون رو بکشه و اگه چانیول گفته بود ازش میخواد فقط ساک بزنه، پس فقط همین رو ازش میخواست.
در حد مرگ خجالت زده بود و پاهاش وقتی آروم آروم روی زانوهاش راه میرفت تا جلوی چانیول زانو بزنه، میلرزیدن.
چانیول به محض اینکه شروع به حرکت کرد، پاهاش رو از هم فاصله داد و واسش جا باز کرد.خب حالا باید تا وسط پاهای چانیول پیش میرفت؟ کاش فقط دنیا همون لحظه به آخر میرسید.
«پسر خوب»تن صدای چانیول رو خوب میشناخت. خش دار و گرفته بود. آروم تر از وقت های دیگه و منتظر چیزی که قرار بود بهش لذت بده، پر از شهوت. کاش فقط روی دیکش بالا می آورد تا اون بازی تموم شه.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...