های. ایم هییر اگین.
در چ حالین
کی فکرشو میکرد؟ به این زودی اخه
جا شرط وت گذاشتنمه
من نباید انقد بچه خوبی باشم ولی هستم
شمام بچای خوبی باشین
بر این پارت شرط نذاشتم ولی برا بعدی میذارم. خب؟°°°°
ساکت و آروم، یه گوشه نشسته بود و با معکب روبیکش بازی میکرد. به جسم توی دستش نگاه میکرد، ولی ذهنش اونجا نبود.
حالا که هانی مچشو موقع گشتن اتاق دبی گرفته بود، امکان نداشت بذاره یه بار دیگه اینکارو بکنه. حتما حواسشو جمعتر میکرد.
تنها روزنه امیدی که داشت، خود دبی بود. و یا باید وقتی خود چانیول خواب بود، به اتاقش میرفت و اونجا رو میگشت، - که خیلی هم احتمال داشت وسطش یول مچشو بگیره که خب... خیلی اهمیت نداشت. – میتونست با یه چیزی بزنه تو سرش و بعد از اینکه بیهوشش کرد، با خیال راحت همهجا رو بگرده. هیچ احساس دلسوزیای نسبت بهش نداشت. خیلی راحت میتونست این کارو انجام بده.
هنوز داشت قطعههای مکعبشو بیهدف میچرخوند که با تقهای که به در کوبیده شد، سرشو بلند کرد. چند ثانیه صبر کرد و بعد در تا نیمه باز شد. صورت خندون هانی که تو درگاه ظاهر شد، ابروهاش ناخودآگاه بالا رفت.
چند روز بود که اونو ندیده بود و فکر میکرد دیگه هم قرار نیست ببینتش. هانی با یه صدای خوشحال گفت:
- سلامچند ثانیه بدون هیچ واکنشی نگاش کرد و بعد، دوباره با مکعب روبیکش مشغول شد. از دستش عصبانی بود. تقصیر اون نبود که چانیول مثل یه حرومزاده رفتار میکرد، ولی میتونست حداقل کمکش کنه. اینکه اونقدر نگران وجههش جلوی همچین حرومزادهای بودو نمیتونست درک کنه. فقط باید بیخیال چانیول میشد و میرفت یه جای دیگه کار پیدا میکرد.
میدونست توقع غیرمنطقیای ازش داره، ولی نمیخواست منطقی باشه. اونقدر از چانیول متنفر بود که فقط میخواست با هر راهی شده ازش دور شه.
هانی خیلی زود معنی بیتوجهیشو فهمید:
- قهری؟به محل ندادن بهش ادامه داد و قطعات مکعبشو سریعتر چرخوند.
- میدونم داری به چی فکر میکنی. ولی من واقعا دو روزه خونه نبودم.اولین چیزی که بعد از شنیدن اون جمله بهش فکر کرد، این بود که چه شانسی رو برای دوباره گشتن اتاق دبی ازدست داده!
بالاخره سرشو بلند کرد و به صورت متاسف هانی خیره شد. پس بهخاطر همین توی این سه روز هیویون کسی بود که براش غذا میاورد؟
- شبی که میخواستم برم اومدم توی اتاقت تا بهت خبر بدم، ولی خواب بودی.
پس ازش دوری نمیکرد. با اینکه بهخاطر این موضوع که طرف چانیول رو گرفته بود هنوز ازش دلخور بود، ولی میتونست ببخشتش.
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...