۞ Chapter 14 edited ۞

4.2K 1K 153
                                        

چند دقیقه‌ای می‌شد که هانی خوندن حرفاشو تموم کرده بود. جفتشون توی سکوت روی تخت نشسته بودن و به هم نگاه می‌کردن. بکهیون بی‌حس بود، ولی هانی توی چشماش یه نگاه پر از دلسوزی داشت.
در واقع اون گذشته‌شو براش بازگو نکرده بود تا دلسوزیشو ببینه. خودش تا حد زیادی میدونست اتفاقات گذشته نتیجه حماقت های خودش هم هستن و دلیلی که باعث شده بود تا اون روز دربارشون سکوت کنه همین بود. اون یه اشتباه بزرگ کرده و تعداد زیادی ادم رو درگیر اون اشتباه کرده بود. اینجوری نبود که جرأتش رو داشته باشه.
- باید بهش بگی!
هانی برای اولین‌بار بعد از خوندن حرفاش، سکوتشو شکست.
- اگه بدونه به‌خاطر اون این اتفاقا برات افتاده می‌فهدت! دیگه لازم نیست برای فرار کردن ازش نقشه بچینی. فقط کافیه همین دفترو به اونم نشون بدی. مطمئنم می‌فهمه.
فهمیدن؟ در واقع اونم وقتی می‌خواست به حال خودش دلسوزی کنه، خودشو گول می‌زد که اون به‌خاطر چانیول این بلاها سرش اومده. به‌خاطر چانیول نمی‌تونه حرف بزنه. به‌خاطر چانیول می‌خواسته خودشو بکشه. به‌خاطر چانیول باعث شده باباش سکته کنه. به‌خاطر چانیول…..! همه تقصیرا رو می‌نداخت گردن چانیول تا وجدان خودشو راحت کنه و با خیال راحت احساس قربانی بودن بکنه. ولی همیشه تهش دلش میدونست به چانیول ربطی نداره... اون با پاهای خودش این مسیرو اومده بود. چانیول حتی خبرم نداشت. خودش انتخاب کرده بود. خودش گند زده بود...
- من می‌دونم چرا دودلی... ولی تو به‌خاطر خوبی خود اون اینکارو کردی... اگه بدونه، شاید تصمیمش عوض شه. نیت تو خوب بوده...
می‌دونست چرا هانی داره بهش اصرار می‌کنه. خودشم قبلا بهش فکر کرده بود. ولی از یه طرف دیگه می‌دونست چانیول به‌خاطر قضیه اون روز ازش عصبانی نیست. قضیه یه چیز دیگه بود. ولی قضیه اون روزو برای هانی تعریف کرده بود، چون تنها چیزی بود که ازش خبر داشت.
هانی دفترچه‌شو وسط جفتشون روی تخت گذاشته بود. اونو برداشت و نوشت:
- پخش شدن قضیه گی بودن چانیول توی شهر، تنها اتفاقی نبود که افتاد. یه مدت بعد شنیدم شوهرعمه‌ش اونو فرستاده یتیم‌خونه. چانیول هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست بره اونجا.
امیدار بود هانی با خوندن اعترافات جدیدش بیشتر بتونه عمق اشتباهشو متوجه بشه.
هانی دفترو ازش گرفت و سریع خوند.
- ولی بکهیون رفتن به یتیم‌خونه در مقایسه با اتفاقی که برای تو افتاده هیچی نیست. تو باید با ارباب حرف بزنی. اون باید این چیزا رو بدونه...
هانی واقعا هنوز می‌تونست اینو ازش بخواد؟ واقعا ازش می‌خواست بره بهش بگه هفت سال پیش به‌خاطر یه مسئله احمقانه زندگی همه رو نابود کرده؟ واقعا فکر می‌کرد نیت خوبش می‌تونه همه‌چیزو بپوشونه؟
اون اینجوری فکر نمی‌کرد و بعید می‌دونست چانیول هم اینجوری فکر کنه.
- به‌هرحال بک... این تنها راه توعه
سرشو به سمتش چرخوند. نگاه هانی مهربون بود. خیلی مهربون‌تر از حالت عادی، ولی حرفایی که به زبون آورده بود، اینو بهش می‌فهموند که قصد نداره بهش کمک کنه.
- من نمی‌تونم اجازه بدم بری توی اتاق ارباب. متاسفم...
باشه... اون از اولشم می‌دونست که نمی‌تونه از هانی انتظاری داشته باشه... فقط یه تیر توی تاریکی انداخته بود. دوباره یادداشت کرد:
- به چانیول در مورد امشب نگو
هانی بعد از خوندنش سر تکون داد:
- البته. حتی اگه قرار باشه کسی چیزی بگه هم، اون خودتی
بدون اینکه جوابشو بده، از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت.
شاید بهتر بود بی‌خیال اون سند بشه. هرچند، به‌محض ورودش به سالن و دیدن یوکیکا که نزدیک در خوابیده بود، فهمید فرار حتی سخت‌تر از پیدا کردن اون سنده.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ