من سه بار این قسمت کوفتی رو نوشتم و واقعا آرزو میکنم دوسش داشته باشین.
کلیاتون منو دعوا کرده بودین که چرا اپ نمیکنم
و من به این نتیجه رسیدم شما حرفای منو نمیخونین اصلا.
بخونین، خب؟ داستان که تعریف نمیکنم چیزا مهم هم میگم.تازه من دو تا قسمت اپ کرده بودم، فقط اخریش به ۶٠٠ رسیده بود یکی مونده ب اخری هنو ۵٠٠ خوردی بود باز سر من غر میزدن . *اموجی دلخور*
دیگه هیچوقت دو قسمت پشت سر هم اپ نمیکنم.
قسمتا جلوتری که نوشتمو میذارم بمونه*اموجی ادمی که خودش میدونه حرف مفت میزنه*
راستش ورژن دومیه این قسمت خیلی طولانی تر بود ولی ازش راضی نبودم. بازنویسیش کردم کلا
این ورژن حجم کمتر ولی کیفیت بهتری داره
*ان شا الله****
ادرنالین تو رگ هاش جریان پیدا کرد.
با بیشترین سرعتی که عصاهاش بهش اجازه میدادن چرخید و به سمت در رفت. توی دلش به همه خداهایی که باور داشت و نداشت التماس میکرد اون دختر متوجهش نشه.
فقط چند سانت دیگه مونده بود از چارجوب در رد بشه که موهاش از پشت کشیده شد و قلبش هری ریخت.
اون دختر خیلی سریع واکنش نشون داده بود. حتی صدای پاش رو هم نشنیده بود.
با کشیده شدن بیشتر موهاش به سمت عقب، تعادلش رو از دست داد و به عقب خم شد.
قبل از اینکه کامل بیفته کل وزنش رو روی پای سالمش انداخت و دوباره سر پا شد. از یکی از عصاهاش برای ایستادن کمک گرفت و در حالیکه عصای دیگش رو بالا می اورد، به عقب چرخید. قبل از اینکه بتونه با عصاش به دختر ضربه بزنه، اون جاش رو عوض کرد و چند ثانیه بعد تیزی چیزی رو که نمیدیدش، روی گلوش احساس کرد.
پوستش شروع به سوختن کرد و نفسش توی سینش حبس شد.
«هیسسس» اون دختر کنار گوشش زمزمه کرد و همونجور که پایین میرفت، ضربه ای به پاش زد و باعث سقوط اون شد.
عصا به کناری افتاد و با باسن سقوط کرد.
درد شدیدی توی پاش پخش شد و سوزش گلوش بیشتر از قبل شد. رد باریک گرم خون رو روی پوستش حس میکرد. قلبش توی دهنش میکوبید.
با فشار دوباره ای که به گلوش وارد شد، به سمت عقب خزید. هر چه عقب تر میرفت اون دختر جلوتر میومد تا زمانیکه دیگه فضایی برای عقب نشینی نداشت. کمرش به کمد کنار در برخورد کرد و فشار اون جسم تیز روی گلوش بیشتر شد.
«جم بخوری گلوتو میبرم! دستاتو ببر بالا بذار رو سرت» صورت اون دختر سرد و تاریک بود.
دست هاش رو آروم روی سر نبض دارش گذاشت و به این فکر کرد که این یعنی اگه تکون نخوره، اون دختر نمیکشتش؟ مسخره بود. حداقل باید برای دفاع از خودش تلاش میکرد ولی توی وضعیت جسمانی خوبی نبود.
و همه اینها به خاطر پارک چانیول حرومزاده بود. هر چند اگه میخواست واقع بین باشه اون حق اعتراض نداشت. زمانی که میتونست جلوی این اتفاق رو بگیره دست دست کرده بود.
نمیدونست اون دختر چی توی صورتش دید که به جلو خم شد و تو صورتش غرید«اینجوری نگام نکن»با یه تن صدای کنترل شده گفت و دوباره به عقب رفت. چاقوش هنوز روی گلوش بود و اون نمیدونست اگه قصد کشتنش رو داره پس منتظر چیه.
«اگه میخوای از کسی متنفر باشی، از پارک چانیول متنفر باش! اون حروم*زادست که باعث شده تو توی این وضعیت باشی»
حتی نیازی به حرف های اون هم نداشت.
«اون عوضی وونبین منو کشت، نمیتونم بذارم خوشحال و خرم بگرده» اون دختر هنوز داشت جای کشتنش باهاش حرف میزد. داشت خودش رو توجیه میکرد. انگار داشت به زور خودش رو راضی میکرد.
«وونبین من تازه هجده سالش شده بود. میخواست بره دانشگاه. خوشحال بود»
اشک هاش که شروع به ریختن کردن، متوجه شد توی وضعیت روحی روانی بدیه. اب دماغش هم راه افتاده بود و رقت انگیز به نظر میومد.
«ولی به خاطر اون مادر جن*ده دو ساعت پیش مرد و دیگه توی این دنیا نیست! دیگه نمیتونه بهم بگه نونا!» خیلی یهو از اون حالت اندوهگین قبلیش تغییر حالت داد و کلمات رو با نفرت به سمتش پرتاب کرد. انگار اون کسی باشه که وونبین رو کشته، کینش رو معطوف اون کرده بود و حالت صورتش یجوری بود انگار هر ان امکان داره گلوش رو با چاقوش پاره کنه.
میدونست رنگ از صورتش پریده. توی گلوش خشک شده بود و کاملا آماده این بود که هر لحظه بمیره.
با نگاهش داشت دنبال چیزی برای دفاع میگشت که دختر با پشت استینش صورتش رو پاک کرد. وقتی دستش رو برداشت، نگاهش متمرکز تر شده بود.
«بهم بگو..»
نگاهش رو روی صورت اون دختر متوقف کرد. میدونست اون دختر یه چیزی ازش میخواد که همون لحظه اول نکشتتش.
«تو معشوقه پارک چانیولی..از همه بهش نزدیک تری.»
کدوم آدم احمقی بهش چنین چیزی گفته بود؟
«حتما میدونی کجاها تو این خونه ازشون محافظت بیشتری میشه. روی چه وسایلیش حساسه و وسایلش رو کجا مخفی میکنه»
هیچ ایده کوفتی ای نداشت ولی میدونست اصلا نباید این رو نشون بده. باید تظاهر میکرد یه چیزی میدونه و برای خودش وقت میخرید. مغزش به سرعت داشت پردازش میکرد.
«اگه بتونی بهم کمک کنی، شاید منم از جونت بگذرم.»
فقط اگه یه احمق بود این رو باور میکرد.
«میدونم نمیتونی حرف بزنی پس به جاش سرت رو تکون بده. من دنبال یه لیست مهمم، میتونی کمکم کنی یا نه؟»
برای تکون دادن سرش حتی تعلل هم نکرد و بعد با چشم های مصمم بهش زل زد. باید به اون دختر این باور رو میداد که به حرفش اعتماد کرده.
«خب کجاست؟»
سرش رو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد.
چند ثانیه طول کشید تا دختر متوجه منظورش شه.
«بالا؟ منظورت اتاقشه؟»
فوری سر تکون داد.
«درش همیشه قفله، قبلا تلاش کردم بازش کنم ولی قفلش یه جور خاصیه»
یعنی واقعا به ایده شکستنش هیچ وقت فکر نکرده بود؟ البته همیشه توی اون خونه پر ادم بود.
همونجور که به کمد چسبیده بود و دست هاش هنوز روی سرش بودن، مردمک هاش رو پایین آورد و با نگاهش به جیبش اشاره کرد.
دختر متوجه منظورش شد و همونجور که به صورت و دست هاش زل زده بود، دست آزادش رو به سمت جیبش برد. گوشیش رو بیرون اورد و به سمتش گرفت«میتونی دست هاتو بیاری پایین، ولی جرات نکن دست از پا خطا کنی. در برابر من هیچ شانسی نداری و با این پات حتی نمیتونی فرار کنی. فرصتی که بهت دادم رو نسوزون»
تن صداش تهدید آمیز و برنده بود.
حرف هاش که تموم شدن، دست هاش رو پایین انداخت و گوشیش رو تحویل گرفت.
زمانی که قفل صحفش رو باز میکرد به این فکر کرد که اگه خودش جای اون بود، قبلش گوشیش رو روی حالت پرواز میکرد و بعد تحویلش میداد. اون دختر شاید از لحاظ فیزیکی قوی بود، ولی از لحاظ ذهنی کند بود و اون باید از این موضوع به نفع خودش استفاده میکرد.
به هر حال اون قصد نداشت توی اون موقعیت ریسک حساس کردن دختر رو به جون بخره. فقط کلماتی که باید رو توی صفحه نوتش تایپ کرد و بعد گوشیش رو پسش داد.
*کلیدش توی اتاق دبی و یوکیکاس*
بعد از خوندن تستش سرش رو بالا گرفت و تو چشم هاش زل زد«نیست. همین یه ساعت پیش اتاقشون رو زیر و رو کردم»
چند لحظه طول کشید تا مغزش بتونه حرفش رو پردازش کنه و بعد دلش ریخت. تاجایی که میدونست یوکیکا مریض و توی اتاقش خواب بود. برای اینکه اونقدر راحت وارد اتاقش شه و اون رو بگرده باید قبلش اون رو میکشت. به خاطر همین بود که یوکیکا تا اون لحظه از سرصداها بیدار نشده بود؟
«بهش قرص خواب دادم! روی اعصابم میرفت. زیادی فضول و کنه اس»
به نظر میومد اون دختر شوک رو توی صورتش خونده. چشمش رو دزدید و اب دهنش رو قورت داد. نباید مشکوکش میکرد.
داشت فکر میکرد. دور فرار، پیام دادن به مین هیون و کمک خواستن از یوکیکا رو خط کشیده بود. فقط امیدوار بود بقیه اعضای خونه هر چه سریع تر برگردن. خود اون دختر نگران نبود؟
اون دختر هم سکوت کرده بود.به نظر میومد بهش شک داره. باید هر چه سریع تر یه تصمیم میگرفت.
با بالا بردن یهویی سرش، دختر هم یه تای ابروش رو بالا انداخت.
گوشیش رو دوباره از اون دختر پس گرفت و براش تایپ کرد*من دارمش. یه کلید یدک توی اتاقمه*
دختر همون لحظه واکنش نشون نداد. به نظر میومد داره تصمیم میگیره حرفش رو باور کنه یا نه. اون رو زیر نظر داشت و سکوت کرده بود.
در اخر خوبه ای گفت و گوشیش رو ازش قاپید.
چند لحظه بعد صدای برخورد گوشیش با دیوار باعث شد یکم از جا بپره.
VOCÊ ESTÁ LENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...