۞ Chapter 48 ۞

4.4K 1.2K 450
                                    


یه قسمت دیگم تو راهه

راسی گایز ی خاهشی دارم
اگه دقت کرده باشین وت های قسمت های قبل یه دست نیستن.
یعنی بعضی قسمت ها ٧٠٠ تا وت دارن بعضی قسمتا ۶۵٠، بعضی قسمت هام ٧٠٠ به بالا
میتونین قسمت های قبلی رو چک کنین و اون قسمت هایی که وت ندادین رو وت بدین؟

من فقط میخوام یه دست و خشگل شن وگرنه هیچ قصد دیگه ای ندارم اره.

****

«گچ پاتو که باز کردی به مین هیون میگم یکم دفاع شخصی یادت بده.»
تقریبا نزدیک مدرسشون بودن که چانیول سکوت بینشون رو شکست.
«شاید بعدا لازمت شه.»

سرش رو به سمتش چرخوند و ابروهاش رو بالا انداخت. این یعنی قرار بود باز هم توی چنین موقعیتی گیر کنه؟
«گچ پاتو کی باید وا کنی؟»
شونه بالا انداخت و نگاهش رو از چانیول گرفت. خیلی دیگه نمونده بود ولی نمیخواست به چانیول جواب بده.

چانیول به عنوان کسی که خودش اون بلا رو سرش آورده بود باید حداقل تاریخ کامل شدن پروسه درمانش رو یادش میموند. اصلأ مسئولیت پذیری حالیش نبود.

متوجه نگاه طولانی چانیول روی خودش شد و زمانی که چانیول بلاخره نگاهش رو ازش گرفت، متوجه شد احتمالا زیاده روی کرده و هر آن امکان داره چانیول از پوسته من خیلی متاسف و خوبمش خارج شه.
اب دهنش رو قورت داد و یکم صاف تر نشست.

اون روز مدرسه به کسل کنندگی همیشه بود. حتی هیجان اولیش نسبت به مدرسه رفتن هم از بین رفته بود و احساس میکرد دیگه هیچ ذوقی به خاطر حضور توی اونجا نداره.

با شنیدن صدای زنگ یکم سر جاش جابجا شد و به دانش آموز هایی نگاه کرد که بدون اینکه منتظر رفتن معلمشون بمونن، با بی صبری از در پشتی کلاس خارج میشدن.

تقریباً چند دقیقه از خارج شدن معلمشون میگذشت که سرش رو چرخوند و به ردیف های عقبی نگاهی انداخت.

اون پسری که شبیه بچه شرا بود و روز اول مدرسه توجهش بهش جلب شده بود هم توی کلاس مونده بود و داشت به اون نگاه میکرد.
همونجور که بهش زل زده بود چند بار پلک زد و بعد سرش رو چرخوند.

با شنیدن صدای عقب کشیده شدن یه صندلی پشت سرش، متوجه شد احتمالا خودش رو توی یه دردسر دیگه انداخته.

سایه ی بلند پسر رو روی سر خودش احساس کرد ولی واکنشی نشون نداد.
طی یه حرکت یهویی دونگ هو صندلی نفر جلویی اونو برعکس کرد و روش نشست و اون بلاخره سرش رو بالا گرفت و باهاش چشم تو چشم شد.

«اون پسره که همیشه میرسوندت کجاست؟ امروز با یکی دیگه اومدی.»
سوالش خیلی یهویی و عجیب بود. با تعجب نگاهش کرد و بعد شونه بالا انداخت.
با باریک شدن چشم های دونگ هو سرش رو چرخوند و مشغول ورق زدن کتابش شد. حقیقتا نمیفهمید چی داره می‌خونه ولی بهتر از این بود که متقابلا به دونگ هو زل بزنه و احتمالاً تهش به یه دعوا برسن.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Onde histórias criam vida. Descubra agora