"به بابابزرگم میگم من رو گذاشتی اینجا تا حوصلم سر بره انیکی!"
جرمی به محض اینکه متوجه حضور چانیول شد شروع به غر زدن کرد.اون هنوز با پاهای خشک شده نگاهش به چانیول بود. اونقدر توی مردمک های مشکیش غرق شده بود که متوجه لحن لوس جرمی و اینکه ظاهرا حضور چانیول قرار بود تحمل اون پسر رو سخت تر کنه نشد.
چرا برگشته بود؟ اینجا خونه خودش بود اما نباید برمیگشت.. حداقل نه انقدر زود.. اون هنوز از ترس دیدن کابوس چشم های چانیول، نمیتونست شب ها درست بخوابه. صاحب اون چشم ها دیگه یه انسان سالم و عادی نبود.
گلوش خشک شده بود و با ترسی غیرارادی حرکات چشم های چانیول و بدنش رو دنبال میکرد. اگه به یه دلیل غیرمنطقی و نامشخص دیگه مثلا همکلام شدنش با جرمی، باز دیوونه میشد و میخواست بهش حمله کنه، فرصت برای فرار داشت؟ کجا باید میدوید؟ دبی میتونست ازش محافظت کنه؟.. مهم تر از همه اینا.. چانیول میتونست افکارش رو از اون فاصله از توی چشم هاش بخونه؟ ترس همیشه شکارچی رو وحشی تر میکرد...
اما چانیول فقط چند ثانیه دیگه به اون نگاه کرد و بعد از اینکه گوشه لب هاش رو یکم بالا برد بلاخره نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو به سمت جرمی چرخوند.
"ارباب جوان؟!"با ابروهای بالا داده و لحن پر از سوال گفت و چند قدم جلو اومد.
دلش میخواست به همون اندازه بره عقب و فاصله شون رو دوباره زیاد کنه ولی پاهاش میلرزیدن. اگه جرمی یه حرف احمقانه میزد چی. اگه باز تو دردسر میوفتاد چی. حالا نگاه وحشت زده ش به جای چانیول به جرمی دوخته شده بود.
"اینجا هیچکس نیست که هم سن من باشه. فقط بکهیون هست که اونم دبی نمیذاره باهاش بازی کنم. امروز به زور اجازه داد یکم با هم فوتبال بازی کنیم. بکهیون باید.. "جرمی مثل همیشه رو اعصاب بود و داشت بی وقفه غر میزد که چانیول بین حرفش پرید"بکهیون؟"
دیگه لبخند به لب نداشت. یه تای ابروش رو بالا داده بود و کاملا جدی به نظر میرسید.
نگاهش رو بین اون دو به نوسان درآورد. یعنی امکان داشت روی جرمی هم مثل هانی حساس شه و اون رو ازش دور کنه؟به نظر میومد حتی جرمی هم متوجه مشکلی که باعث شده چانیول اونقدر جدی بشه نشده.
چند بار پلک زد و بعد حرفش رو تصحیح کرد"هیونگ؟"
نگاه چانیول دوباره نرم شد. خیلی اروم به سمت دبی چرخید و با لبخندی که اصلا به صورتش نمیومد دستور داد"اجازه بده این دوتا بیشتر با هم وقت بگذرونن دبی، نباید بذاریم مهمونمون حوصلش سر بره! "
کاملا بر خلاف انتظار اون عمل کرد و تصوراتش رو به هم ریخت. در حالیکه گیج شده بود به صورت خوشحال و سر حال چانیول که اصلا هم قصدی برای مخفی کردنش نداشت، نگاه کرد.
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...