«هنوز خبری نشده؟»
درحالیکه دارت بازی میکرد، با تلفن حرف میزد و حواسش به جونگین که تازه رسیده بود و داشت کفشهاش رو درمیآورد بود.«متاسفانه نه ولی آقای کیم یه آشنای بانفوذ تو نیروی پلیس پیدا کرده که قراره باهاش صحبت کنیم. شاید به زودی خبرهای خوبی برسه.»
«منو در جریان جزئیات بذار.»
جونگین داشت به سمت اتاقش میرفت و توجهی به اون نداشت.
با اینکه یه نفر رو گذاشته بود زیر نظر داشته باشتش، ولی هنوز باورش نمیشد تموم این مدت با بکهیون ارتباط برقرار نکرده باشه.
باید با چه زبون دیگهای باهاش حرف میزد تا بفهمه قصد آسیب رسوندن بهش رو نداره؟البته اگه اون هم جاش بود احتمالا همینکارو میکرد. قطعا دوست نداشت برادر کوچیکش بفهمه چه حرومزادهای بوده.
دارت بعدیش دقیقا روی چشمهای نامسو گیر کرد. هدف بعدیش که یه زمان از روی ناچاری بهش اعتماد کرده بود.
تو دهنش پر خون بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود. بدن بیجونش روی زمین افتاده بود و حتی نمیتونست انگشتهاش رو تکون بده.
تصویر تار پدرش با یه چوب گلف خونی جلوی چشمهاش بود. خسته از کتکزدن اون، به دیوار تکیه داده بود و سیگار میکشید. سعی کرد دستش رو تکون بده. یه درد شدید توی کتفش پخش شد و متوقفش کرد.
نالهاش رو توی گلوش حبس کرد و اشک از گوشه چشمهاش سرریز شد. با هر تکونی که میخورد، با هر نفسی که میکشید، دردش شدیدتر میشد. دردش از قفسه سینهاش شروع میشد و تا کتفش ادامه پیدا میکرد.«تموم این سالها فقط پول حرومت کردم.»
باباش شروع به صحبت کرد و نفس اون تو سینهاش حبس شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fiksi Penggemarبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...