۞ S2 Chapter18 ۞

3.2K 900 430
                                    


یه چیزی داشت صورتش رو خراش می‌نداخت. یه زبون کوچولوی زبر که صورتش رو به بازی گرفته بود.
چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و تلاش کرد بیشتر توی اون رویا غرق بشه.

حس پنجه‌های کوچولوی جینجر که توی خواب گردنش رو خراش می‌داد، باعث می‌شد بخواد گریه کنه.
مدتی گذشت و دیگه زبون جینجر رو حس نکرد.
ناامیدانه تصمیم گرفت تن به بیداری بده و چشم‌هاش رو باز کرد.

یه گربه کوچولو با چشم‌های درشت روی سینش وایساده بود و بهش نگاه می‌کرد.
ثانیه‌ها میگذشتن. چند بار پلک زد و بعد قطرات اشک از گوشه چشمش شروع به ریختن کرد. دست‌هاش رو دورش کش آورد و شروع به هق هق کرد.

جینجر اولش تو بغلش آروم بود ولی کم‌کم شروع به بی‌قراری کرد. به بازو و ساق دستش چنگ مینداخت و تلاش می‌کرد خودش رو آزاد کنه.

محکم‌تر بغلش کرد. جینجر نمرده بود. برگشته بود پیشش و تو بغلش میو میو می‌کرد. قلبش داشت می‌ترکید.

بلآخره راضی شد دست‌هاش رو شل کنه. جینجر رو رها کرد و اون موقع بود که متوجه مردی که به چارچوب در تکیه داده بود، شد.

سریع گریش بند اومد و نگاهش رنگ کینه گرفت.
چانیول نگاه کوتاهی به جینجر انداخت و با یه صدای بم گفت «بیا پایین»

ناخودآگاه جینجر رو دوباره بغل کرد و هیچ ری‌اکشنی نداد.
چانیول چند ثانیه نگاهش کرد و در آخر بهش پشت کرد و از اتاق خارج شد.

تقریباً ده دقیقه گذشته بود که راضی شد جینجر رو توی اتاقش پشت درهای بسته تنها بگذاره و از پله‌ها پایین بره.

نه میتونست بعد از اون تنها ولش کنه و نه جرأت این رو داشت که جلوی چانیول نشونش بده. حتی نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده که چانیول جینجرو زنده گذاشته یا حاضر شده برش گردونه خونه. فقط می‌خواست از بچش در برابر اون مرد روانی مراقبت کنه. اگه لازم بود سرکش‌ باشه، سرکش تر می‌شد و اگه لازم بود تحت کنترل باشه، رام‌تر می‌شد. حتی حاضر بود دوباره برش گردونه به سونگ‌هیون تا بتونه زنده نگهش داره.

هیچکس جز چانیول تو سالن نبود.
مرد قد بلند تنها پشت میز پذیرایی نشسته بود و منتظر به نظر میومد. آروم و با احتیاط به وسط سالن نزدیک شد. روی چشم‌هاش عینک بدبینی زده بود و حتی یه لحظه هم حاضر نبود گاردش رو پایین بیاره.

به نظر نمیومد چانیول برای شکستن سکوت بینشون عجله‌ای داشته باشه. خوب سرتاپاش رو وارسی کرد و روی صورتش متوقف شد. رنگ نگاهش رو نمی‌فهمید. آروم به نظر می‌رسید ولی اون می‌دونست نمی‌تونه بهش اعتماد کنه. به‌هیچ‌وجه هیچ‌وقت نمی‌تونست. نه دوباره... 
«بشین سر میز»

اولین جمله‌ای که به زبون آورد، کوتاه و دستوری بود.
مقاومت نکرد. آروم جلو رفت و پشت میز نشست. صورتش بدون حالت بود و تنها چیزی که حالت درونیش رو نشون می‌داد، دستی بود که محکم کنار بدنش مشت شده بود.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora