های های
با یه ساعت تأخیر
متأسفم روز شلوغی داشتم از قبل هم اماده نبود.
روزای قبل داشتم نفس مینوشتم.
ن خودم از روش خوندم نه دادم ادیتورم بخونه. ممکنه کلی گاف ماف ایراد میراد داشته باشه با مهربونی زیر سیبیلی رد کنین.دوستان جرمی نه ایدله ن ی شخصیت واقعی. ی شخصیت کاملاً فیکشناله برا همین هیچ عکسی نداره که واستون بذارم. چیکار کنیم؟
میخواین یکیو پیدا کنم قیاقش شبیه جرمی تو ذهنم باشه؟ یا همینجوری اوکی این؟•••
چانیول ناله خفه و کوتاهی کرد و بعد در حالیکه با دوتا دستهاش بین پاهاش رو گرفته بود، روی زانوهاش فرود اومد. صورتش به آنی قرمز شده بود و رگ های پیشونیش بیرون زده بودن.
قلبش بین نزدن و تند نزدن در نوسان بود. آب دهنش رو قورت داد و به مرد بزرگتر پشت کرد. قبل اینکه از آشپزخونه خارج شه، "وایسا"ی خفه چانیول رو شنید ولی فقط به قدم هاش سرعت داد و به سمت راه پله ها دوید. اگه عقلش رو از دست داده بود به حرف چانیول گوش میداد. البته مطمئن نبود جدا عقلش رو از دست نداده باشه. اون چیکار کرده بود؟
طول راهروی قبل اتاقش رو دوید و با عجله وارد اتاقش شد. قفل در رو سریع فشار داد و بعد از چند ثانیه، کمرش روی در سر خورد و روی زمین فرود اومد.
بدنش عرق کرده بود و نفس هاش هنوز نامنظم بودن. به خوبی میدونست باید عواقب کارش رو قبول کنه. هرچند به میزان عواقبی که احتمال میداد باید تحمل کنه، پشیمون نبود.
اصلاً کار خوبی کرده بود! چانیول خودش هم اون رو زده بود. حتی چندبار چیز میز به سمتش پرت کرده بود که اگه یکیشون هم بهش میخورد، جونش رو از دست میداد. اون فقط یهکم تلافی کرده بود. یه کوچولو.
چانیول که نمیخواست بابا شه مگه نه؟ مسلما هیچ اسپرمی دوست نداشت بچه پارک چانیول شه، بهشون لطف کرده بود. آره.
••••
صبح روز بعد تازه خون به مغزش رسید. اون گند زده بود!
طبق معمول دبی کسی بود که سعی داشت پادرمیونی رابطه چانیول و اون رو بکنه. صبحزود اومده بود اتاقش و بهش گفته بود چانیول اعلام کرده یکم ناخوشه و توی اتاقش میمونه. یه سینی شامل چایی، بیسکوییت، آب پرتقال و پنکیک هم واسش آورد که اون بره و تحویل چانیول بده. مثلاً داشت روش های خودشیرینی رو بهش یاد میداد و اصلا نمیدونست عامل ناخوشی چانیول، همون لحظه روبروی چشمهاشه.و اون حتی واسه دبی هم جرأت نداشت تعریف کنه چیکار کرده. یعنی اینجوری نبود که راحت بتونه بگه "آره چانیول منو مجبور کرد دیکش رو بخورم، منم عصبانی شدم زدم تو تخماش". مطلقا نه!
نیم ساعتی میشد که روی تخت نشسته بود و سعی میکرد با زل زدن به سینی خوراکی تصمیم بگیره چه کاری واسش بهتره.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...