۞ Chapter 27 ۞

5.7K 1.2K 750
                                    

سلام سلام چطورین؟
در واقع من نباید الان اپ کنم. هنوز بیست و خوردی وت مونده.
ولی دلم نمیاد بیشتر از این سر صحنه حساس اذیت بشین. مخصوصا اونایی ک علاوه بر وت نظرم میدن. فقط ب خاطر اونا دارم اپ میکنم. ولی شما هم دخترای خوبی باشین و خودتون پارت قبلیو ب چارصد برسونین.

و عا این محبتای کوچولوی‌ منو وقتی یکم اپم اینور اونور شده یادتون نره. من با شما مهربونم، شمام با من مهربون باشین. بوس💜

•••••

باید فرار میکرد. باید جونش رو‌برمیداشت و با‌ دوتا پاهاش از چانیول فاصله میگرفت. ولی به محض دیدن چانیول پاهاش شروع به لرزیدن کردن. از رون تا نوک انگشت هاش میلرزید. محکم با مشت روی رونش زد و توی دلش غرید•جرات کنین بلرزین تا همینجا قطعتون کنم•

یه بار دیگه محکم تر روی پاهاش کوبید و بدون اینکه یه نگاه دوم به چانیول بندازه در ماشین رو باز کرد. نیاز نداشت بهش نگاه کنه تا بیشتر از اون قالب تهی کنه.

جعبه رو توی بغلش گرفت و با سریع ترین حالتی که میتونست شروع به دویدن کرد. توی گوشش داغ شده بود.
جعبه سنگین بود و حرکتش رو کند میکرد ولی نمیتونست جا بذارتش، قدم هاش رو محکم تر و سریع تر برداشت.

باید به یه جای شلوغ میرسید و خودش رو بین جمعیت گم میکرد. اشتباه کرده بود. نباید اونقدر بی‌گدار به اب میزد. چانیول چطور فهمیده بود؟
جاده ای که توش قرار داشتن به حالت سراشیبی و مارپیچ بود. دو طرف جاده با خونه هایی با دیوار های بلند احاطه شده بود و کنار اون خونه ها پر از درخت های کاج بود.

وضعیت نقشه ی محله و خونه ها بهش اجازه دیدن جلوتر از شیش متریش رو نمیداد ولی اون هنوز امیدوار بود.
حق نداشت تسلیم بشه. باید هنوز میدوید. باید موفق میشد. نفس کم اورده بود ولی دست نمیکشید.

حالت سراشیبی جاده اون رو به پایین هل میداد و بهش اجازه میداد سریع تر از همیشه بدوه. توی پاهاش قدرتی احساس میکرد که مدتها بود توی خودش ندیده بود. دبی گفته بود باید زنده بمونه. هانی ازش‌ خواسته بود بجنگه. حق نداشت عقب بکشه.

پاهاش رو به جلو حرکت میکردن و هیچ صدایی از پشت نمیشنید. این یکم عجیب بود ولی وقت فکر کردن بهشو نداشت. اگه یه در باز پیدا میکرد هم خوب میشد. فقط باید میپرید داخل.

ریه هاش دیگه توان نداشتن. برای یه لحظه ایستاد و به جعبه ای که توی دست هاش بود نگاهی کرد. باید یه جایی مخفیش میکرد. نمیتونست بیشتر از اون دنبال خودش بکشونتش. بعدا میومد و برش میداشت. سراسیمه به اطراف نگاهی انداخت. کمی جلوتر کنار یکی از اون خونه های اعیانی یه جعبه کارتون قرار داشت. سریع به سمتش دوید. جعبه چوبی رو داخلش قرار داد و سرش رو بست و دوباره توی جهتی که قبلا داشت میدوید شروع به دویدن کرد.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang