°°°
بدنش یخ زد. چشماش گشاد شد و لبش لرزید. چانیول میدونست... اون تموم مدت میدونست چه اتفاقی برای اون افتاده. البته که میدونست... اون قبل از اینکه دوباره ببینتش تحقیق کرده بود. میدونست نمیتونه حرف بزنه. حتی یهبار هم درمورد دلیلش کنجکاوی نکرده بود، چون از قبل خبر داشت. اون همهچیزو میدونست و با این وجود، تونسته بود بهش آسیب بزنه.
چطور میتونست؟بهخاطر اون... تموم مدت احساس گناه میکرد و اون، جوری ازش حرف میزد که انگار هیچی نبود.
ازش متنفر بود! حتی از خود سهون هم تا این حد متنفر نبود. تصویر صورت لعنتشدهشو محو میدید. دستاشو بالا آورد. دستاش میلرزیدن. اونارو مشت کرد و اولین ضربه رو روی سینه چانیول کوبید.
با هر دو دستش محکم روی سینهش کوبید. ازش متنفر بود!... چطور تونسته بود دوستش داشته باشه؟ چطور تونسته بود این آدم وحشتناکی که روبروش بودو دوست داشته باشه؟ چطور تونسته بود بهخاطرش تا اونجا بره؟
دومین ضربه رو محکمتر کوبید. میخواست سینهشو بدره. میخواست استخوناشو خورد کنه. میخواست بهش درد بده... سومین ضربه و چهارمین مشتو سریعتر از قبل کوبید و چانیول، بالاخره پنجمین مشتشو گرفت.
- هی! هی!... از چی عصبانیای پیشی؟ از اینکه بهت گفتم زیرخواب سهون شدی؟ این کجاش اذیتت میکنه؟ بههرحال هرزهها بهوجود اومدن تا زیرخواب بقیه بشنخندهش گرفته بود. مچ هردو دستش هنوز تو مشت چانیول بود. این سناریو درست نبود. این چیزی که داشت اتفاق میافتاد اشتباه بود. اون، سالها این صحنه رو تصور کرده بود. اون به چانیول میگفت سهون بهش تجاوز کرده و اون عصبانی میشد. اون بهخاطرش غصه میخورد و حتی از جا بلند میشد تا بره سهون رو به سزای اعمالش برسونه و اون جلوشو میگرفت و بهش میگفت اشکال نداره... نباید بهخاطر یه حرومزاده خودشو به دردسر بندازه و تنها چیزی که مهمه اینه که حالا اون اینجاست و نمیذاره دست هیچ سهونی بهش برسه...
و حالا،... چیزی که اتفاق میافتاد فقط یه کمدی خندهدار بود. اون تموم این سالا بهخاطر اینکه بهخاطر حرف اون، چانیول به پرورشگاه فرستاده شده بود، عذاب وجدان داشت و خودشو سرزنش میکرد و چانیول بهخاطر اینکه اون بهش تجاوز شده بود، حتی متاسفم نبود.
جوری ازش حرف میزد انگار یه موضوع سرگرمکنندهس. یه جوک... خندید... ترجیح میداد چانیول با کمربند بزنتش... نه! اون از چانیول متنفر بود. اهمیت نمیداد چه کاری میکنه. دوباره خندید... یه زمان اونقدر دوستش داشت که با پاهای خودش وارد آتیش شده بود و حالا ازش متنفر بود. اونقدر ازش متنفر بود که از هیچکس به اون اندازه نفرت نداشت... کاش میمرد... کاش چانیول میمرد!... نمیتونست این حجم از تنفر رو توی خودش تحمل کنه. فقط کاش میمرد...
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...