در رو پشت سرش بست و به سمت انتهای راهرو قدم برداشت. میون راه، قبل از اینکه به راهپله برسه، متوقف شد و سرشو به سمت چپ چرخوند. روبروی در اتاق چانیول وایستاده بود و اون در بسته بود. سرشو سریع چرخوند و به سمت راهپله نگاه کرد.
زن خدمتکاری که تموم مدت اونو میپایید، دیگه اون اطراف نبود.
بدون هیچ تعللی دستشو دراز کرد و دستگیره طلایی در رو لمس کرد. بهمحض پایین کشیدنش متوجه قفل بودن در شد و یه آه ناامید کشید. با اینکه از قبل میدونست چانیول در رو همینجوری برای اون باز نمیذاره تا بره سندی که میگفتو از توش پیدا کنه، ولی بازم ناامید شد... شونههاش پایین افتاد و با قدمای سست به سمت راهپله رفت.هیچکس توی سالن حضور نداشت و یه فرصت مناسب دیگه بود تا به سمت در ورودی بره. نیم نگاه مرددی بهش انداخت و دوباره سرش رو توی سالن چرخوند. حتی اگه در باز بود هم اون دست چانیول یه کاغذ لعنتی داشت. می ارزید قبل از پیدا کردن اون کاغذ توجه همه رو به فرار کردنش جلب کنه؟ اینجور فکر نمیکرد.
دوباره با نگاهش مشغول وارسی اطراف شد. از اونجایی که مقصد مشخصی نداشت نمیدونست باید به چه سمتی بره. اون خونه اتاق ها و راهرو های زیادی داشت. درست کنار راه پله یه راهروی طولانی و باریک قرار داشت که روز اول ورودش در موردش کنجکاو شده بود. ولی توی اون لحظه؟ حتی اگه ته اون راهرو به بهشت میرسید هم براش مهم نبود. کاملا بی هدف از پله ها فاصله گرفت و جلو رفت. اون لحظه حتی ترجیح میداد زن نگهبان اون دور و ور باشه تا تکلیف خودش رو بدونه. میتونست بگه اون زن تنها اشناش توی اون خونست.
سر و صدایی که از اشپزخونه به گوشش میرسید، توجهش رو جلب کرد.با قدمای آروم و محتاط، به اون سمت رفت و آروم سرک کشید. یه زن نسبتا چاق و سفید که شبیه کرهایها نبود، یه سینی بزرگ توی دستاش داشت و چند تا دختر که لباس فرمهای مخصوص پوشیده بودن، دورش جمع شده بودن.
- ارباب عاشقش میشه. میتونم تصور کنم بهمحض خوردنش چهرهش پر از نور میشه. هیچکس حق نداره قبل از اون بهش دست بزنه... اوه! سلام عزیزم
با چرخیدن سر همه اون دخترایی که دور زن جمع شده بودن، متوجه شد مخاطب جمله آخر اون زن خودش بوده.سرجاش سکندری خورد و بعد، سریع خودشو جمع و جور کرد و آروم سرشو تکون داد.
یکی از دخترایی که لباس فرم پوشیده بود، دوباره به سمت زن چرخید:
- ایشون مهمون جدید اربابن دِبی. قبلا در موردش باهات حرف زده بودم.
جمله آخرش، کاملا طعنهآمیز بود و به بکهیون فهموند دقیقا در مورد کدوم قسمت از اون باهم حرف زدن. البته یه جورایی هم ازش ممنون بود که دیگه لازم نیست با ادا و اطوار دستش به اون زن بفهمونه نمیتونه حرف بزنه.برخلاف انتظارش، صورت زن بیشتر از قبل روشن شد و با چشمای گرد شده، به سمتش چرخید:
- اوه خدای من! مهمون ارباب خودش اربابه... بیا داخل. بیا داخل. فکر کنم تو تنها کسی هستی که میتونی این کیکو مزه کنی.
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...