این قسمت واسه اون شخصی که میخواست قسمت بعدی کامل چانبک باشه❤️
•••
«خودم ازش مواظبت میکنم. با خودت نبرش مدرسه.»
تو آشپزخونه نشسته بود و صبحونه میخورد. جینجر رو میز نشسته بود و از کاسهای که دبی براش آماده کرده بود، شیر میخورد.«صبح زود رفت بیرون، زودتر از تو هم برنمیگرده. خیالت راحت باشه»
نگاهی به جینجر انداخت و کمرش رو ناز کرد.«در واقع شاید شبیه یه بهونه به نظر بیاد... قرار نیست حرفایی که الآن میزنم اشتباهات بقیه یا حتی خودمو بپوشونه...» دبی با یه تن یکنواخت گفت و کمی مکث کرد.
سرش رو بلند کرد و به صورت تپلش خیره شد.«بچه که بودم یکی از نزدیکترین افراد زندگیم، قلب خیلی مهربونی داشت. از اونا بود که اگه یه بچه فقیر تو خیابون میدید، تا ماهها یادش بود و از ذهنش بیرون نمیرفت. اگه ناخواسته کسیو ناراحت میکرد حداقل تا یه هفته بعدش خودشو سرزنش میکرد. ولی هیچکس نمیفهمید. آدم ساکت و حتی خشنی به نظر میومد. چون اخلاق تندی داشت، وقتی آدما میخواستن قضاوتش کنن حقو از اون میگرفتن. حتی اگه در حقش ظلم شده بودم کسی باور نمیکرد.»
حتی قبل اینکه دبی ادامه حرفهاش رو بگه، تقریباً میدونست میخواد ته همشون به چی برسه.«ارباب تو چشم من چنین آدمیه. تو حق داری ازش بدت بیاد. میدونم بهت آسیب زده. بیشتر از هر کسی من اینو میدونم. ولی بکهیون اونم زخمای خودشو داره. اگه بلد نیست به زبون بیاره، معنیش این نیست که واقعاً آدم بیرحمیه. تکتک آدمای این خونه یه جایی بهش مدیون شدن. واقعاً مجبور نیست بهمون اهمیت بده. واقعاً مجبور نیست خودشو درگیر مشکلات بقیه کنه. ولی این کارو میکنه... همیشه حواسش به همه هست. همیشه جایی که بهش نیاز داریم، به دادمون میرسه.»
اگه به دبی بیادبی نمیشد، میخواست فقط بقیه شیرش رو بخوره.«ولی میدونی بکهیون... چون آدم سرسختیه، حتی وقتی داره به بقیه لطف میکنه هم اونا ازش ممنون نیستن. حس میکنن داره کنترلشون میکنه. احساسات اونا قابل درکه ولی نمیتونم تصور کنم که ارباب چقد آدم تنهاییه.»
مخاطب حرفهاش و اون بقیهای که ازش حرف میزد، خود اون بود؟«نمیخوام اتفاقات اخیرو لاپوشونی کنم. اون روز ارباب خود منو هم شوکه کرد. واقعاً فکر میکردم جینجرو کشته. لحظه خیلی بدی بود. ولی امیدوارم بدونی هیچکس به اندازه اون بهت اهمیت نمیده.»
دستش روی میز مشت شد. دیگه علاقهای به خوردن غذاش نداشت.«حتی وقتی سرت داد میزنه و کنترلت میکنه هم حواسش بهت هستو نگرانته. نمیخوام توجیهش کنم. نه... کارش خیلی وحشتناک بود. تو حق داری نبخشیش. حق داری مجبورش کنی جبران کنه. حتی حق داری تلافی کنی... ولی حتی اگه یه ذره هم از دوستیای که قبلاً بینتون بوده، چیزی مونده امیدوارم درک کنی اون چقد آدم تنهاییه. امیدوارم حداقل نیتای خوبشو بد برداشت نکنی.»
VOCÊ ESTÁ LENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...