زودتر از پارتنرش به هتل رسیده و یه اتاق رزرو کرده بود.
تقریباً ده دقیقهای میشد که منتظر مونده بود، زنگ اتاق به صدا در اومد. از روی تخت دونفره ای که روش نشسته بود بلند شد و به سمت در رفت. در رو باز کرد و با مرد خوش قد و هیکلی که ماسک زده بود روبرو شد.
مرد از اون بلند تر بود. هیکلش هم حتی ماهیچهای تر بود. کاملاً برخلاف اون چیزی که به سهمین گفته بود.موهاش رو توی پیشونیش ریخته بود و تنها چیزی که از صورتش میدید فرم آشنای لبهاش بود. تیپ نیمه اسپورتی که زده بود و همه تلاشی که کرده بود تا هویتش رو مخفی کنه، باعث میشد خندش بگیره. یقه پیراهن سفیدش رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک کرد. مرد برای هم سطح شدن با اون، یکم سرش رو خم کرد.
هومی کرد و لبهاش رو یه وری بالا برد:«کاملا مطابق سلیقه من نیستی، ولی بدمم نیومد، خوش تیپی.»
پسر هنوز مصر بود ساکت بمونه. تا تهش میخواست اونجوری باشه؟ لبهاش رو روی لبهاش کوبید و یه بوسه داغ رو شروع کرد. به ثانیه نکشیده اون هم همراهیش کرد. همونجور که لبهای هم رو میمکیدن، عقب رفتن و به تخت نزدیک شدن. یه قدم مونده به تخت، چرخید و جاش رو با مرد عضلهای عوض کرد.زبون پارتنرش روی لبهاش چرخید و اون دستش رو پایین برد و آروم بدنش رو لمس کرد. دست دیگش رو به سمت پشت سرش هدایت کرد و قبل از اینکه هلش بده روی تخت، گره ماسکش رو باز کرد و چند ثانیه بعد، جانگ یشینگ وسط تخت دو نفره دراز کشیده بود و با یه صورت خونسرد بهش نگاه میکرد.
اونقدر خونسرد که تحریکش میکرد تفنگی که زیر لباسش مخفی کرده بود رو بیرون بیاره و حداقل یه تیر خوشگل به رونهای پرش بزنه.
«نمیخوای چیزی بگی؟»
باز هم خودش بود که سکوت اتاق رو شکست.«ترجیح میدم به جای حرف زدن عمل کنم»
و بعد دستش رو روی رونش کوبید و اشاره کرد:«بیا بشین همینجا، خیلی وقته منتظرشم»واقعاً نمیدونست چه انتظاری ازش داشته که به خاطرش تا اونجا اومده و حتی لبهاش رو هم بوسیده. یشینگ بدون شک و یقین، قطعاً و واقعاً، بیحیاترین آدمی بود که دیده بود.
ماسک خودش رو هم برداشت و جلو رفت. به جای رونش، روی شکمش نشست و به صورت پررضایتش زل زد. فقط چند ثانیه تونست تاب بیاره و بلآخره مشتی که خیلی وقت بود آماده کرده بود رو روی صورتش فرود آورد.
یه جوری کوبید که مطمئن باشه روز بعدش حداقل ورم میکنه.
برخلاف انتظارش، یشینگ خندید.«خشن دوست داری عزیزم؟»
صورتش چین خورد. یشینگ مشت دومش رو توی هوا با کف دست گرفت.
«منم همینطور»و قبل از اینکه متوجه موقعیت شه، کمرش روی تخت کوبیده شد و یشینگ روش چمبره زد.
دوتا دستهاش رو دو طرف سرش به تخت فشار میداد و تو صورتش زل زده بود.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...