۞ S2 Chapter27 ۞

3.9K 877 585
                                    


پشت بند قرصش، یه لیوان آب رو بالا داد.
لیوان رو روی میز گذاشت و به سمت دبی چرخید.
«بذارش تو یخچال. تستش کنین اگه خوب بود به مین هیون میگم بیشتر بگیره.»

و به سبد کوچیک میوه‌ای که کنار ورودی آشپزخونه قرار داشت اشاره کرد.
«چشم ارباب. قهوه می‌خورین واستون دم کنم؟»
بی‌حوصله جواب داد.
«نه. اگه خواستم خودم دم میکنم. تو برو بخواب.»
از آشپزخونه خارج شد و عرض سالن رو طی کرد. ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود. خونه تاریک و ساکت بود. از راهرو عبور کرد و جلوی در اتاق بکهیون متوقف شد.
در اتاقش رو آروم باز کرد.

بدن لاغر بکهیون زیر پتوی بزرگ و پف دارش گم شده بود. در رو پشت سرش بست و وارد شد.
قدم‌های سبکش رو به سمت تخت کشوند و کنار بکهیون دراز کشید‌. هنوز لباس بیرونش تنش بود ولی حال و حوصله عوض کردن نداشت.

دستش رو زیر سرش گذاشت و به دماغ و پلک‌های بسته بکهیون که از پتو بیرون مونده بود نگاه کرد.
بعد از مدتی، به پهلو چرخید و دستش رو از روی پتو دور کمر بکهیون حلقه کرد.

پلک‌های بکهیون آروم از هم فاصله گرفتن. چند بار پلک زد و بعد در حالی‌که خمیازه می‌کشید، بهش پشت کرد.
بی‌توجه بهش دوباره خوابید و اون هم کم‌کم چشم‌هاش بسته شد.

طبق عادت، به صورت خودکار صبح زود از خواب بیدار شد. نگاهی به ساعت رو دیوار انداخت و خمیازه کشید.
بکهیون هنوز خواب بود. پیشی کوچولو تنبل و خسته بود.
دستش رو زیر چونش گذاشت و تکونش داد، بیدار نشد.

عمدا با یکم خشونت موهاش رو گرفت و یه بوسه محکم روی گونه‌اش گذاشت. و بعد بمبارونش کرد‌.
چشم‌های بکهیون باز شدن. یکم طول کشید تا نگاه تو چشم‌هاش هوشیار شه. هرچند هنوز با تعجب نگاهش می‌کرد.

«فقط خواستم بوست کنم»
مثل خودش ادا در آورد.
ابروی بکهیون خم شد ولی سریع واکنشش رو کنترل کرد. چشم‌هاش رو بست و دهنش رو کامل باز کرد. داشت خمیازه میکشید ولی دستش تو صورت اون بود. نمی‌دونست از عمده یا نه ولی بکهیون تقریباً یه ضربه محکم تو صورتش کوبید. بعد سریع چشم‌هاش رو باز کرد و یه قیافه بی‌گناه و نگران به خودش گرفت.

یکم نگاهش کرد. با اینکه یکم خنگ بود ولی مهارت‌های بازیگریش اصلا بد نبودن‌.
مدل نگاه کردنش و تلاشی که برای بازی کردن داشت باعث شد خنده‌اش بگیره.

در واقع اگه از افرادش تو اداره پلیس، خبر جاسوسیش رو نشنیده بود، امکان داشت تا حدی تحت‌ تاثیرش قرار بگیره. چقدر حیف که دست بالای دست بسیار بود.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora