۞ Chapter 24 ۞

5.1K 1K 327
                                    


روز اولی که جرمی رو دیده بود هیچ فکر نمیکرد یه روز قرار باشه دلتنگش بشه ولی این اتفاق افتاد و درست زمانی که جرمی داشت چمدونش رو از پله ها پایین می اورد اون برای اولین بار توی اون روز متوجه شد دلیل سنگینی ای که از صبح روی سینش احساس میکرده چیه‌.

جرمی داشت میرفت و اون مجبور بود به خودش اعتراف کنه با اینکه جرمی یه بچه لوس و خودخواهه ولی توی اون مدت به اون کمک زیادی کرده و حالا که داشت به رفتنش فکر میکرد میتونست اون حس ناامنی ای که دوباره داشت تو سینش منتشر میشد رو احساس کنه.

جرمی حتی اگه در حق همه هم بد بود ولی سعی کرده بود به اون خوبی کنه.

به خاطر این که سر خدمتکار ها داد میزد و مجبورش میکرد توی هوای گرم باهاش بازی کنه ازش متنفر بود ولی حالا متوجه میشد شاید یکم، یه مقدار خیلی کم هم دوستش داشته.

"دیگه اینورا نیا"
دبی داشت با جرمی بحث میکرد، میتونست از لحنش متوجه شه داره سربسرش میذاره ولی جرمی همه چیز رو جدی گرفته بود.

عصبی تر از همیشه پرخاش کرد:
"به تو ربطی نداره. من هر وقت دلم بخواد، هر جایی دلم بخواد میرم و تو هم میتونی سرش رو.."

"جرمی!"
صدای چانیول رو از پشت سرش شنید. حرف جرمی توی دهنش خشک و اخم هاش در هم شد.

دبی به سمت جایی که اون ایستاده بود چرخید و چند ثانیه بعد تونست حضور چانیول رو کنار خودش احساس کنه.
دوشادوشش ایستاده بود ولی حتی نمیتونست نگاهش کنه. جراتش رو نداشت.

میتونست ببینه چطور دبی از اون حالت فانش خارج میشه.
بعد از اون شب فقط دبی متوجه چیزی که بین اون و چانیول گذشته بود، شده بود و با اینکه چیزی نمیگفت ولی میتونست نارضایتی و خشمش رو احساس کنه.

"اذیتم میکنه"
جرمی داشت خبرچینی میکرد.

"اون ازت بزرگتره!"
و طبیعی بود که چانیول تحت تاثیر لب های اویزونش قراره نگیره.

جرمی برای اخرین بار به دبی که داشت بهش کمک میکرد چمدونش رو جابجا کنه چشم غره رفت و بعد در حالیکه همه وسایلش رو پیش دبی جا گذاشته بود به سمت اون قدم بر داشت.

با دست هایی که از ده متری باز کرده بود حتی یه میمون هم میفهمید قصدش چیه ولی چانیول واکنشی نشون نداد.

یعنی مشکلی نداشت؟ هنوز داشت به واکنش چانیول فکر میکرد که دو تا دست بلند دور گردنش حلقه شد و چند ثانیه بعد سرش داشت به سینه جرمی فشرده میشد

"دلم برات تنگ میشه"
خب. واقعا از شخصیت جرمی انتظار این دراماتیک بازی رو نداشت.
نه که در جریان اغراقی که توی همه ی کارهاش میکرد نباشه ولی لعنت بهش، اون یه بچه مافیا بود و داشت کنار گوش اون ونگ میزد
"به دیدنم بیا"

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Where stories live. Discover now